سکوتهای کاپیتال/ مایکل لبوویتز / برگردان: آبتین درفش
سكوتهای كاپيتال[1]
نويسنده: مايكل لبوويتز
برگردان: آبتين درفش
دریافت فایل پیدیاف: سکوت های کاپیتال
مقدمهي مترجم
اين پرسش كه چرا بعد از تقريبا يك و نيم قرن كه از انتشار كاپيتال ماركس ميگذرد سرمايه، بهرغم تمامي بحرانهايش، هنوز با ماست، اگر چه از طرف برخي دشمنان و خردهگيران ماركسيسم طرح شده است، اما پرسشي است جدي كه براي هر ماركسيست اصيلي نيز مطرح است.
نوشته حاضر خلاصهي تلاش مايكل لبوويتز براي پاسخ به اين پرسش است. پاسخ او، اما، فقط بهپرسش بالا خلاصه نميشود. بهباور من، تلاش او نه فقط پرسش بالا را در بر ميگيرد بلكه پرسشي ديگر را نيز پاسخ ميدهد ـ پرسشي كه مواجه با آن به تلقيهاي گوناگوني از ماركسيسم دامن زده است.
من در اين مقدمه سعي خواهم کرد بهشيوه منطق رياضي، با مفروض داشتن درستي بحث مايكل لبوويتز، روند شكلگيري آگاهي طبقهي كارگر را دنبال كنم و ارتباط آن با بحثهاي جانبي كه حول اين روند صورت ميبندند را نشان دهم. در واقع اين مقدمه را ميتوان بهعنوان نمودار روند آگاهي طبقهي كارگر در ارتباط با موضوعاتي مثل آگاهي خود به خودي، مبارزات سنديكاليستي و حزب در نظر گرفت.
ماركس در دستنوشتههاي اقتصادي و فلسفياش ميگويد: «درست است كه كار براي ثروتمندان اشيايي شگفت توليد ميكند، اما براي كارگر فقر و تنگدستي ميآفريند. … كار ْتوليد كنندهي شعور است، اما براي كارگران خرفتي و بيشعوري بهبار ميآورد» ـ اظهار نظري كه بعدها بهشكلهاي «آگاهي كاذب»، «بيگانگي» و «شئيشدگي» در آثار بعدي ماركس توسعه يافت. همين ماركس در مانيفست كمونيست ْپرولتاريا را گوركن سرمايهداري مينامد و مينويسد: «بورژوازي بيش از هر چيز گوركنان خود را پديد ميآورد، سقوط بورژوازي و پيروزي پرولتاريا بهيكسان ناگزير است».
در اين كه كارگر در پروسهي توليد آموزش ميبيند، زير يك سقف با ديگر كارگران متحد ميشود، منضبط ميشود حرفي نيست، اما اين كه همين كارگري كه كار ـ كاري كه توليدكنندهي شعور است ـ براياش خرفتي و بيشعوري بهبار ميآورد آن نيرويي شود كه پيروزياش با سقوط بورژوازي بهيكسان ناگزير گردد و بدينسان طلايهيدار آغاز فصل نويني در تاريخ بشريت گردد، بايد پروسهاي را پشت سر گذارد كه در نوشتههاي ماركس بهطور سر راست بهآن پرداخته نشده است. اين پروسه چهگونه پروسهاي ست؟ قدر مسلم پروسهاي است كه در آن كارگر بايد به رسالت تاريخي سرنگوني بورژوازي آگاه شود. همانگونه كه در نقل قول ماركس ديديم، اين آگاهي، اما، نميتواند محصول پروسهي كار يا توليد كه «براي كارگر خرفتي بهبار ميآورد» باشد، پس ناگزير آن را بايد بيرون از پروسه توليد جستوجود كرد.
كارگر، اما، مثل هر انساني ديگر، بايد به بقاي خود بينديشد. در جامعهاي كه تحت سازماندهي اقتصادي سرمايهدارانه است، راهي ديگر براي بقاي او غير از فروش نيروي كارش به تنها خريدار آن، سرمايهدار، وجود ندارد. افزون بر اين، همين انسان كارگر، مثل هر انساني ديگر، فقط به شرايط بقاي خود نميانديشد بلكه بهبهبود شرايط زندگي خود نيز ميانديشد و اين سرآغاز مبارزهي طبقاتي او ست ـ بهبود شرايط كارگر، دست كم در حيطهي يك سرمايهدار منفرد، براي سرمايهدار هزينه دارد و بنا بر اين در تضاد آشكار با منافع سرمايهدار است. كارگر، اما، به اين واقعيت آشكار، بهاين تضاد بيپرده، در نخستين مواجهاش با سرمايهدار، براي بهبود شرايط زندگياش، ميتواند آگاه شود. اما، اين آگاهي ْآگاهي كارگر منفرد يا جمعي از كارگران معترض در برابر سرمايهداري منفردست. اين كارگر منفرد يا جمع معترض همچنين ميتواند بهضرورت تشكل و مبارزهي جمعي، براي يك مبارزهي موثر با سرمايهدار، آگاه شود.
اما، در اين مرحله، تعيين شكل اين تشكل دلبهخواهانه نيست. شكل تشكل ضرورتا تابع اين الزام است كه هستياش نفي نظام سرمايهداري نباشد ـ بر خلاف نظامهاي پيشا سرمايهداري كه نطفههاي نظام بعدي ضرورتا در دل آن بسته ميشود، توسط آن تغذيه ميگردد، و در دامنش رشد مييابد، نظام سرمايهداري ْضرورتا نطفهي نظام آلترناتيو خود را، چونان غدهاي سرطاني در نظر ميگيرد كه تار و پودش را از هم ميگسلد، بنا بر اين، ضرورتا اجازهي تغذيه و رشد بهآن نميدهد. ناگفته نماند كه خود طبقهي كارگر هم، در اين مرحله از آگاهي ـ آگاهي ناشي از مبارزهي كارگر منفرد يا جمعي از كارگران با سرمايهدار منفرد بر سر بهبود شرايط زندگي ـ به ضرورت مبارزهي ضدسرمايهداري پي نبرده است. از اين روي، طبقهي كارگر، در تعيين شكل تشكلاش، تحت تاثير موالفههاي گونانگون است، كه ميان آنها دو موالفه تعيينكنندهترين اند: موالفهي نخست، تضمين هرچه بيشتر پيروزي در دستيابي به مطالباتاش است (بايد توجه داشت كه ما لحظاتي از روند شكلگيري آگاهي يك طبقهي اجتماعي چندين ميليوني را دنبال ميكنيم كه لزوما بايد مبتني بر قوانين عيني حاكم بر حركت آن باشد و نه استنتاجهاي صرفا ذهني؛ بر همين قياس، هرگونه مداخلهگري هم بايد بر اساس شناخت اين قوانين عيني باشد ـ بهقول ماركس: «اين كافي نيست براي انديشه كه براي بهواقعيت درآمدن بهكوشد، واقعيت خود بايد در جهت انديشه بهكوشد»). موالفهي دوم، توان مقابلهي طبقهي سرمايهدار است ـ سرمايهدار منفرد منتظر نمينشيند تا زنگ خطر كارگرِ متشكل براياش بهصدا درآيد، پيشاپيش ديكتاري بورژوازي منافع او را بر تمامي نهادهاي اقتصادي، سياسي و اجتماعي جامعه ديكته كرده است. بنا بر اين، شكل تشكل در راستاي برآيند اين موالفهها شكل ميبندد؛ بهعبارتي شكل اين تشكل بايد در عين تضمين بيشترين پيروزي براي كارگر سود سرمايه و نظام سرمايهداري را به خطر نيندازد ـ شكل تاريخا صورتبستهي اين نوع تشكل اتحاديه است كه آغازش به اولين تشكلهاي ايجاد شده توسط طبقهي كارگر، حتا قبل از زماني كه ماركس كمونيست شود، برميگردد. البته در اين ميان اشكال ديگري هم شكل گرفتهاند و هنوز هم، اينجا و آنجا، اعلام موجوديت ميكنند، اما، بهعلت عدم تطابق عملكرد اين نوع تشكلها با نيازها و اهداف مشخص طبقهي كارگر در اين مرحله از آگاهي طبقاتي، اصولن دولتهاي مستعجل هستند كه پس از چند صباحي دستخوش انشعاب و انحطاط ميشوند و جاي خود را به اتحاديهها واميگذارند.
بههر حال، كارگر متشكل در مبارزهي طبقاتياش با سرمايهدار، بهمحض بهخطر افتادن سود سرمايهدار، خود را در برابر صفآرايي كامل طبقهي سرمايهدار ميبيند و ميتواند خود را بهمثابهي يك طبقه كشف كند (اين بهاين معنا نيست كه تا پيش از اين لحظه طبقهي كارگر وجود ندارد و يا آنچنان كه ادعا ميشود بهصورت بالقوه وجود دارد، بلكه اين طبقه، در يك نظام سرمايهداري، وجودي بالفعل دارد اما اجزاي آن، بدون صفآرايي طبقهي سرمايهدار در برابرش، به وجودش آگاه نيستند ـ طبقهي اجتماعي فقط در برابر يك طبقهي ديگر است كه هويت ملموس پيدا ميكنند.
پيبردن به اين هويت طبقاتي، اما، سقف آگاهي «خود به خودي» است كه كارگر بهمثابه كارگر مزدي ميتواند در مبارزه با سرمايهدار ـ نه سرمايهداري ـ بر بستر بهبود شرايط زندگياش بهمثابهي تنها بستر مواجههاش با سرمايهدار، كسب كند. اين حد آگاهي خود به خودي را بايد در ارتباط با «خرفتي ناشي از كار» و «رازآميزگي ماهيت سرمايه» درك كرد كه رفتن فراسوي سرمايه را براي طبقهي كارگر در اين مرحله از آگاهي ناممكن ميكند. در اينجا، براي جلوگيري از تعبيرهاي نادرست، اين توضيح را لازم ميدانم كه منظور از آگاهي «خود به خودي» آن آگاهياي است كه، مستقل از ارادهي كارگر، به محوريت توليد شكل گرفته است نه بر اثر ارادهي آگاه بيرون از حيطهي توليد. كارگر وقتي كه كار نميكند انساني است مثل بقيهي انسانها كه پاي تلويزيون مينشيند، با رفقاياش حشر و نشر دارد، مطالعه ميكند و قس عليهذا. و بنا بر اين، بههمان گونه كه تحت تاثير رسانهي غالب ْاز ايدئولوژي مسلط كه همان ايدئولوژي طبقهي سرمايهدار است متاثر ميشود، در حشر و نشر با رفقايش و يا از طريق مطالعه ميتواند به صورت فردي و نه در قالب يك طبقه بهآگاهي ضدسرمايهداري دست يابد. اين آگاهيهاي فردي، اما، چنانچه در سطح طبقه گسترش يابد به يك نيروي مادي طبقاتي بدل خواهد شد. در اينجا بايد اين را در نظر داشته باشيم كه جدايي درون ـ درون پروسهي توليد ـ و بيرون ْيك جدايي مكاني، مكانيكي نيست. كارگر در بيرون از پروسهي توليد هنوز بهمثابهي يك كارگر تحت تاثير فضاي بيرون قرار ميگيرد، همچنان كه آگاهي بيروني يا اراديِ فرد كارگر هم بر كم و كيف آگاهي خود به خودي طبقه مؤثر است و ميتواند در جهت شكستن طلسم ايدئولوژيك سازمان توليد سرمايهدارانه و ارتقاي مبارزهي طبقاتي به مبارزهي ضد سرمايهداري عمل كند.
تا اينجا، با پيگيري فرآيند آگاهي طبقهي كارگر، بهاينجا رسيدم كه طبقهي كارگر با كسب تمام و كمال آگاهي خود به خودي هنوز قادر نيست كه مبارزهي طبقاتي را به مبارزهي ضدسرمايهداري ارتقا دهد. چرايي آن را بايد در همان گزارهي نخست ماركس كه «… كار ْتوليد كنندهي شعور است، اما براي كارگران خرفتي و بيشعوري بهبار ميآورد» ـ يافت. تا زماني كه آگاهي كارگر محدود به آگاهي خود به خودي است همه چيز در ذهن كارگر حاكي از لازم و ملزوم بودن كار و سرمايه است؛ همه چيز وابستگي كارگر به سرمايه را القا ميكند؛ همه چيز حكايت از آن دارد كه وجود كارگر بسته به وجود سرمايه است؛ همه چيز گوياي اين واقعيت ايدئولوژيك است كه حفظ و بازتوليد سرمايه شرطي ضروري براي بازتوليد كارگر بهمثابهي كارگر مزدي است. يا بهزبان ماركس در گروندريسه، اگر سرمايه نتواند با استخدام كارگر ارزش اضافي استخراج كند، آن وقت: «خود ظرفيت كار بيرون شرايط بازتوليد موجوديت خود ظاهر ميشود؛ آن [كارگر] بدون شرايط موجوديتاش وجود دارد، و از اين روي يك اسباب زحمت صرف است؛ نيازها بدون وسيلهي ارضاي آنها»
بنابراين، كارگر با خودآگاهي از وابستگياش به سرمايه توليد ميشود. اين، اما، از «هستي بسيار رازآميز» سرمايه برميخيزد ـ «تمامي نيروهاي توليدي اجتماعي بهعنوان نتيجهي آن [سرمايه] و نه نتيجهي كار بهمعناي واقعي كلمه ظاهر ميشوند، همچون نيرويي كه از زهدان خود سربر ميكشد». و «انباشت دانش و مهارت، كه نتيجهي نيروهاي مولد عموميِ مغز اجتماعي است، از اين روي تحت جاذبهي سرمايه و نه كار قرار ميگيرند، و بنا بر اين چونان خصلت سرمايه ظاهر ميگردد…»(44). و اين انتقال «مولديت اجتماعي كار به خصلتهاي مادي سرمايه آنچنان سخت در اذهان مردم جا گرفته است كه مزاياي ماشين، بهرهوري از علوم، اختراع، و غيره لزوما در اين شكل بيگانهشده درك ميشوند، طوري كه تمامي اينها خصلتهاي سرمايه انگاشته ميشوند»(45). خلاصه اين كه، خود پروسهي توليد سرمايهدارانه «طبقهي كارگري بهوجود ميآورد كه بهواسطهي تعليم و تربيت، سنت و عادت بهملزومات اين شيوه بهمثابهي قوانين طبيعيِ بديهي نگاه ميكند».
بنا بر اين، با توجه به جايگاه رازآميرگي سرمايه ْرمزگشايي از ماهيت سرمايه ْپيش شرط آگاهي پرولتاريا به شرايط رهايي خود، آگاهي از نيازش به مبارزهي ضدسرمايهداري و لغو مالكيت سرمايه بر توليدات كار و لغو هرگونه كارمزدي است. اما تمامي گره كار در چگونگي اين رمزگشايي است، وقتي كه آگاهي خود به خودي، اجازهي فرا روي به مبارزهي ضدسرمايهداري نميدهد؟ درست بههمين دليل، ماركس پرده برداشتن از ماهيت سرمايه، پرده برداشتن از آن چه كه در سطح نميتواند آشكار شود ـ آشكاركردن اين كه خود سرمايه نتيجهي استثمار است ـ را ضروري ديد و بخش اعظم عمر خود را صرف نوشتن كاپيتال براي كارگران كرد تا به آنها نشان دهد كه چرا مبارزه ميكنند. اين ضرورت امروز براي كسي كه خود را پيرو ماركس ميداند به اين صورت ظاهر ميشود كه چهگونه بايد آگاهي ضدسرمايهداري با افق لغو كار مزدي را بين طبقه كارگر برد و به آن ماديت بخشد؟
پاسخ را بايد با توجه به شرايط حاكم بر يك جامعهي سرمايهداري جست و جو كرد: ا ـ ايدئولوژي مسلط ايدئولوژي حاكم است. 2 ـ ديكتاتوري سرمايه تمامي امكانات جامعه را جهت بسط ايدئولوژي سرمايه در اختيار دارد. 3 ـ نيروهاي سركوب جوانههاي هر جنبش ضدسرمايهداري را چونان غدهاي سرطاني در نظر ميگيرند كه در جا بايد منهدم گردد. (البته در مواردي ممكن است به جنبشهاي ضدسرمايهداري سمبوليك ميدان دهند، اما، اين فقط تا زماني است كه اين جنبشها نه تنها خطري براي سرمايه ايجاد نميكنند بلكه چونان مانع بر سر راه شكلگيري يك مبارزهي طبقاتي ضدسرمايهداري واقعي عمل ميكنند.) 4 ـ طبقهي كارگر، از طرفي، بهمثابهي يك سوژهيِ توليد ْبا محدويتهاي آگاهي خود به خودي روبهرو ست و، از طرفي ديگر، با كسب آگاهي ضدسرمايهي ضرورتا بهمثابهي يك سوژهي انقلابي به نقش تاريخي خود بهعنوان گوركن سرمايه عمل ميكند؛ يا به زبان كانت بر دوگانگي «هست» و «بايد» فائق آيد.
با توجه به چهار موالفهي بالا ميتوان به نتايج زير رسيد: نخست، هرگز نميتوان به پروسههاي خود به خودي دل بست و به اميد رشد نيروهاي مولد و تضاد آن با مناسبات توليد نشت. جايگزيني سرمايهي با سوسياليسم، بدون سوژهي تغييردهنده ـ طبقهي كارگر ـ ممكن نيست. كساني كه رشد نيروهاي مولد را، خواسته يا ناخواسته، بيپرده يا پوشيده، بهانهي انتخاب سرمايهداري بهعنوان انتخاب تاريخي خود قرار دادهاند، اين واقعيت را از زبان ماركس يا نشنيدهاند و يا اين كه آن را به ماركس جوان ـ كه دو سه سالي بعد بالغ ميشود و مانيفست كمونيست را مينويسد ـ نسبت ميدهند كه: «پيشرفت توليد سرمايهدارانه ْطبقهي كارگري بهوجود ميآورد كه بهواسطهي تعليم و تربيت، سنت و عادت بهملزومات اين شيوه بهمثابهي قوانين طبيعيِ بديهي نگاه ميكند. سازمان پروسهي سرمايهدارانهي توليد، همين كه آن كاملا توسعه يابد، كل مقاومت را درهم ميشكند»(46). ـ واقعيتي كه امروز با چشمان خود در كشورهاي سرمايهداري پيشرفته، با غيبت طبقهي كارگر سازمانيافتهي انقلابي، ميبينيم. دوم، طبقهی کارگر براي انتقال و ادغام تجارب، آموختهها، و بهطور كلي، آگاهيهاي «درزماني» ـ كه در طول زمان طي مبارزات طبقاتي كسب ميكند ـ و آگاهيهاي «همزماني» ـ كه در گسترهي ملي و جهاني كسب ميكند ـ به يك سازماندهي سراسري نياز است. سوم، اين سازماندهي با هدف مبارزهي ضدسرمايهداري نميتواند ـ دست كم در اصليترين شاكلهاش ـ علني باشد. چهارم، اين سازماندهي براي انجام وظيفهتاريخيِ بهگورسپاري سرمايه و ايجاد شرايط براي انحلال كار مزدي ـ با توجه به توان نهادهاي جامعه سرمايهداري، از نهادهاي قانونگذاري و تعليم و تربيت گرفته تا نهادهاي سركوب، از دادگاه و جريمه و زندان تا پليس و ارتشِ تا به دندان مسلح ـ نميتواند فقط به وظيفهي انتقال و ادغام آگاهي محدود باشد، بلكه بايد به مثابهي يك ستاد عملياتي براي مقابله با اين تواناییِ سركوب، از طرفي، و تدارك انقلاب، از طرف ديگر، عمل كند. پنجم، اين سازماندهي نياز به آن افرادي از طبقهي كارگر دارد كه در وحلهي نخست خود به ضرورت انجام وظيفهي تاريخي بهگورسپاري سرمايه و ايجاد شرايط براي انحلال كار مزدي آگاهي داشته باشد. اما آگاهي به اين وظيفهي تاريخي كافي نيست، متحقق شدن اين وظيفهي تاريخي بايد همّ و غم او، آرمان او باشد؛ او بايد هزينهي اين آرمان ـ بيكاري، گرسنگي، نفيبلد، زندان، شكنجه و اعدام ـ را پذيرا باشد.
پرسش در اين لحظه اين ميتواند باشد كه سازماندهي سراسري طبقهي كارگر براي رسيدن به اهداف فوق در چه ظرف تاريخا موجودي ميتواند انجام گيرد؟ تنها ظرف ممكن، كه محصول مغز اجتماعي بهمثابهي پراكسيس اجتماعي است، كه بهمثابهي وسيله ْ توسط فونكسيون خود و نه فرماسيون تاريخي متعيين ميشود، حزب است. مخالفت با حزب بهعنوان وسيلهاي سرمايهدارانه يا محصولي ژاكوبني افسانههايي روشنفكرانه است كه فقط ميتواند، با محروم كردن پرولتاريا از وسيلهي دستيابي به آگاهي طبقاتي ـ تاريخي، سوسياليسم را به دوردستهاي تاريخ احاله دهد. حزب بهمثابهي وسيله نه سرمايهدارانه است و نه سوسياليستي، همچنان كه اولاغ، شتر و هواپيما، چه در فرماسيون فئودالي چه در فرماسيون سرمايهداري و چه در فرماسيون سوسياليستي هنوز اولاغ، شتر و هواپيما است. اگر بحثي وجود دارد آن ميتواند معطوف به ضرورت يا عدم ضرورت وظايفي باشد كه حزب در خدمت تحقق آنها ست نه خود حزب بهمثابهي يك وسيله. با اين وجود، بايد اذعان كنم كه رويكرد ابزاري به حزب رويكردي بشدت تقليلگرايانه است، اما، اتفاقا اكثر منتقدان حزب با همين رويكرد به نفي حزب ميرسند: حزب دستگاه بوركراتيكي در نظر گرفته ميشود كه در آن امور رتق و فتق ميشوند و همزمان انواع و اقسام توطئه و تباني براي كسب قدرت سياسي شكل ميگيرد كه در نهايت به جاگزيني حزب بهجاي طبقه ميانجامد.
حزب، اما، يك ظرف صرف، يك پديدهي فراتاريخي نيست. حزب يك ضرورت تاريخيست، بنا بر اين، بايد در متن تعيينات تاريخي و در صيروريتاش در نظر گرفته شود. براي تبين ديالكتيكي حزب خواننده را به مقالهي كوتا اما پرمحتواي كلاوس هورنر* ـ در بارهي حزب ـ كه در مقدمهي كتاب ماركسيسم و حزب نوشتهي جان مالينوكس آمده است مراجعه ميدهم. اين كتاب در سايت مجلهي هفته در دسترس است.
در پايان اين توضيح را لازم ميدانم كه: در ترجمهي مقالهي مايكل لبوويتز «سرمايه» به دو اعتبار بهكار رفته است يكي خود سرمايه است و ديگري كتاب سرمايهي ماركس كه من هر كجا مراد از دومي بوده است براي آن از واژهي كاپيتال استفاده كردهام.
سكوتهاي كاپيتال
زمان زيادي از اين اظهارنظر مايكل بوراووي Michael Burawoy نميگذرد كه «ماركسيسم با دو بيقاعدهگي بهمثابهي دليل ابطالاش مواجه است: ماندهگاري سرمايهداري و انفعال طبقهي كارگر».[2] بهاين حساب، آيا با گذشت بيش از 125 سال از انتشار كاپيتال، زمان پذيرش اين واقعيت فرا نرسيده است كه واقعيتها (كه براي ماركس مهم بودند) نظريهي ماركس را تاييد نميكنند؟[3]
بستگي دارد، بسته بهاين كه كدام جنبه از نظريهي ماركس را در نظر داريم. چه دليلي بر اساس تجربهي تاريخي براي رد تحليل ماركس از ماهيت سرمايه داريم؟ آيا بايد بهتخريب دستي دستي اين ايده، كه سرمايه استوار بر استثمار كارگران است، كه اشتهاي سيريناپذير براي كار اضافي دارد، كه بنابراين پيوسته در پي شيوههايي براي طولاني كردن و شدت بخشيدن به روزِكاري، كاهش مزدهاي واقعي و افزايش بارآوري است، بهپردازيم؟ چهچيزي در انكشافهاي سرمايهداري جهاني در دو قرن اخير ميتواند به اين فكر رهنمونمان شود كه سرمايه متفاوت شده است؟
آيا فكر ميكنيم كه، براي مثال، گفتهي ماركس كه سرمايه «سلامت و طول عمر كارگر را بهحساب نميآورد مگر آن كه جامعه آن را مجبور كند» ديگر معتبر نيست ـ و يا حقيقتا، گفتهي او در برخورد سرمايه با محيط زيست ديگر مورد ندارد؟[4] آيا در طرح اين كه «روح كلي توليد سرمايهدارانه، كه در جهت بلافصلترين سود پولي جهتمند است» در مقابل «تمامي اشكال گوناگون شرايط پايدارِ زندگيِ سلسله نسلهاي انساني» قرار دارد، و يا اين كه همهي پيشرفت در كشاورزي سرمايهدارانه در «افزايش حاصلخيزي خاك براي يك زمان معينْ پيشرفتي است در نابودكردن منابع پاياتر آن حاصلخيزي» ماركس بر خطا بود؟ آيا تجربهي مدرن ما در زمينهي سمها و كودهاي شيميائي نظر ماركس را در مورد سرمايهداري و طبيعت، و آن چه توليد سرمايهدارانه بر سر «منابع اصلي كل ثروت ـ خاك و كارگر ـ ميآورد، مردود ميشمرد؟[5]
البته تغييرات زيادي در دو قرن اخير ـ در واقع ـ در آخرين ربع اين قرن اتفاق افتاده است، اما آيا ماهيت سرمايه نيز بين آنها است؟
پيروزي ظاهري سرمايه بر بديل رسمياش چالشي براي نظريهي كاپيتال نيست. چاوشان مدرن سرمايه در ماركس درك بيمانندي از پويائي سرمايه مييافتند كه ريشه در خودارزشافزائي سرمايه دارد كه بهعنوان انگيزه و هدف توليد سرمايهدارانه عمل ميكند. آن سرمايه «تمامي ارضاهاي سنتي، محدود، خودخواهانه، پوشيدهي نيازهاي جاري، و بازتوليدهاي شيوههاي كهنهي زندگي» را فراپشت مينهد، پيوسته فرآيند توليد و همچنين شيوههاي كهنهي زندگي را انقلابي ميكند، «تمامي موانعي كه از توسعهي نيروهاي توليد، گسترش نيازها، توسعهي همهجانبهي توليد، و بهرهكشي و مبادلهي نيروهاي طبيعي و فكري ممانعت ميكنند را در هم ميشكند» ـ اين بهتمامي در مركز درك ماركس از توليد مبتني بر سرمايه قرار داشت.[6] بنا بر اين، اگر سرمايه امروز ملتها را به گزينش اشكال سرمايهدارانهي توليد مجبور ميكند، دنيائي منطبق ب تصوير خود ميآفريند و در واقع يك بار ديگر نشان ميدهد كه آن چه كه هنوز در زمين برقرار است (شامل آن چه توسط انسانهاي آهنين ساخته ميشود) در هوا محو ميگردد، اين بهخودي خود نميتواند بهعنوان دليلي بر رد ماركس درنظر گرفته شود.[7]
و سرانجام، در اين روزهاي تعطيلشدنها، افزايش بيكاري و كاهش ارزش سرمايه، ما نميتوانيم ويژگي متضاد بازتوليد سرمايهدارانه را بفراموشي بسپاريم كه ماركس در حكماش بر آن تاكيد داشت؛ حكمي مبتي بر اين كه گرايش سرمايه به توسعهي مطلق نيروهاي مولد فقط در «كنش نخست» روي ميدهد و اين كه متحقق شدن ارزش اضافي توليدشده مستلزم «كنش دومي» است كه كالا بايد » در آن در چهارچوب شرايط خصمانهي توزيع» بفروش رسد.[8] در نشانههاي بحران سرمايهدارانهاي كه در آن به سر ميبريم، ما هنوز شاهد نمود ديگري هستيم و آن اين كه درك ماركس از ماهيت و منطق سرمايه كه در كاپيتال بيان شده است بههمان اندازهي هميشگياش معتبر است.
و با اين وجود، آن سكوت بسيار واضح، آن بيقاعدگي آشكار هنوز وجود دارد. و آن بيقاعدگي آشكار همين است كه سرمايه هنوز با ماست و نشاني حاكي از رفتن بلافاصلهي آن نيز در دست نيست. براي برخي از راستها (و همچنين براي هواداران تز الويت نيروهاي مولد) اين اثباتي است بر اين كه روابط سرمايهدارانهي توليد نه تنها مانعي براي توسعهي نيروهاي مولد نيست بلكه در واقع «مناسبترين روابط براي توسعهي بيشتر نيروي توليدي» است.[9]
اين، البته، برخلاف اطمينان خاطر ماركس است كه سرمايهداري محكوم بهمرگ بود، كه آن با «قيام طبقهي كارگر، طبقهاي كه پيوسته بهلحاظ تعداد افزايش مييابد، و توسط خود سازوكار فرآيند سرمايهدارانه توليد آموزشديده، متحد و متشكل ميشود» بهپايان خود ميرسد. با اين وجود «ناقوس مرگ» براي سرمايهداري هنوز بهصدا درنيامده است و خلعيد شدگان خلعيد نشدهاند.[10]
لازم است بدانيم كه چرا. چه چيزي در كاپيتال ماركس ميتواند آن را توضيح دهد، چه چيزي بايد ما را آمادهي درك اين قصور تاريخي ميكرد؟ پاسخ، بهپشنهاد من، آن چيزي نيست كه در كاپيتال هست، بلكه برعكس آن چيزي است كه در آن نيست.
1 ـ «سكوتهاي واقعي»
آن چه در كاپيتال غايب است بهخوبي در فقر تئوريِ اي. پي. تامپسون بيان شده است. كاپيتال، بنا به استدلال او، «بررسي منطق سرمايه، و نه سرمايهداري است، و ابعاد اجتماعي و سياسيِ تاريخ، خشم و درك مبارزهي طبقاتي از مكاني مستقل از سيستم بستهي منطق اقتصادي برميخيزد».[11] از نظر تامپسن مشكلات ماركس وقتي آغاز ميشود كه او از اقتصاد سياسي به «سرمايداري [گذر ميكند]…، بهاين اعتبار كه، كل جامعه بهعنوان يك «سيستم اورگانيك» در نظر گرفته ميشود». ايراد در اين بود كه «كل جامعه از فعاليتها و روابط زيادي تشكيل ميشود كه به اقتصاد سياسي مربوط نميشوند، آنها بيرون از اقتصاد سياسي تعريف ميشوند، و اقتصاد سياسي براي آنها هيچ ترمي ندارد».[12]و اين»ترم غايب» براي تامپسون ترم «تجربهي انساني» است. او به اين باور است كه وقتي به طرح اين نكته ميپردازيم «بهيك باره با سكوتهاي واقعي ماركس روبهرو ميشويم».[13]
چه كسي ميتواند نپذيرد كه به راستي اين سكوت در كاپيتال وجود دارد؟ هيچ جايي در كاپيتال براي زندگي كردن، تغييردادن، تلاشكردن، لذت بردن، مبارزهكردن و توسعهدادن انسانها وجود ندارد. مردمي كه خود را از طريق فعاليتهايشان توليد ميكنند، كساني كه طبيعت خود را همچنان كه توليد ميكنند تغيير ميدهند، هستيهاي محصول پراكسيس، سوژههاي كاپيتال نيستند. ايدهي «انسان غني» ـ «انساني كه متحقق شدناش چونان ضرورتي دروني، بهمثابهي نياز، در او وجود دارد»ـ كاملا با كاپيتال غريبه است.[14] بهجاي آن، ساختارها را داريم كه بر انسانها مسلطاند، منطق سرمايه كه به اين معنا است كه مصرف فردي كارگر «جنبهاي از توليد و بازتوليد سرمايه است، درست همانطور كه تميزكاري ماشين جنبهاي از توليد و بازتوليد ماشين است؛ طبقهي كارگري داريم كه بههمان اندازه ضميمهي سرمايه است كه ابزارهاي بيجان كار ضميمهي آنند».[15]
به هر حال، چرا اين سكوت وجود دارد؟ تامپسون استدلال ميكند كه آن نتيجهي درگيري ذهني ماركسِ بهكمال رسيده با نقد اقتصاد سياسي است. كه، برخلاف حملهي اوليهاش به دومي [به اقتصاد سياسي] براي درنظر نگرفتن كارگر «بهعنوان يك انسان، وقتي كه او كار نميكند»، ماركس در تله ميافتد: «تلهاي كه توسط اقتصاد سياسي طعمهگذاري شده است، يا، بهطور دقيقتر، او به درون گردآبي تئوريك فروكشيده شده است ـ گردآبي كه در آن «مفروضات نه مصلحت شخصي نسان كه منطق و اشكال سرمايه ميشوند، كه نسبت به آن انسانها در فرودست قرار ميگيرند». از نظر تامپسون مشكلات ماركسيسم نتيجهيا «سيستم بسته»اي ست كه در آن همه چيز در درون مدارهاي سرمايه قرار دارد، جايي كه سرمايه خود را بهمثابهي يك «سيستم اورگانيك» مفروض ميكند.[16]
و، با اين وجود، اگر درك ماركس از سيستم ارگانيك را بهعنوان سيستمي كه در آن «هر چيز مفروض شدهاي يك پيشفرض نيز ميباشد» (بهعبارتي، در آن تمامي مفروضات نتايج خود سيستماند) بپذيريم، در اين صورت، ادعاي تامپسون پذيرفتني نيست. هيچ سيستم ارگانيكي كه در كاپيتال تثبيت شده باشد وجود ندارد.[17] حتا در مركز بحث بازتوليد ساده، كه قصد بر اين بوده است كه سرمايهداري بهمثابهي يك سيستم ارگانيك در نظر گرفته شود، ما ميبينيم عنصري وجود دارد كه بخشي از سرمايه نيست، كه توسط سرمايه توليد و بازتوليد نميشود ـ نقطهي حركت اما نه نقطهي برگشت به مدار سرمايه، فرضي كه نتيجهي خود سرمايه نيست. و، آن فرضي ضروري براي بازتوليد سرمايه است، كه محض وجود خود سرمايه لازم است:
نگهداري و بازتوليد طبقهي كارگر شرط لازمي براي بازتوليد سرمايه است. اما سرمايهدار ميتواند با اطمينان خاطر اين [شرط] را به كششهاي كارگر براي صيانت ذات و توليدمثل وانهد.[18]
سي و دو كلمه [مجموع كلمههايي كه در ترجمهي انگليسي نقلقول بالا بهكار رفته است] و، سپس، سكوت تئوريك. آنچه از مدار سرمايه غايب است لحظهي دوم توليد است، بررسي توليد كارگر مزدي. و اين سوال، كه موضوع كتابي طرحريزي شده در بارهي كار مزدي بود و بايد «كليت دروني» را تكميل ميكرد، درگير چيزي بسيار فراتر از بررسي بازتوليد فيزيكي يا خانوادهي [كارگر] ميشود؛ اين سوال بازتوليد اجتماعي كار مزدي را نيز در برميگيرد.[19] بهجاي «سيستم بسته»، كاپيتال فقط لحظهاي از انكشاف يك سيستم ارگانيك است.[20]
2 ـ مكانيابي سكوت
بياييد سعي كنيم چندتايي از مسايلي را كه با غيبت كتاب در باره كار مزدي همراهاند شناسايي كنيم. در اينجا بحث اين مسائل و مسائل ديگر نميتواند بهطور كامل دنبال شود با اين وجود بحث كاملشان موضوع كتاب من، فراسوي سرمايه: اقتصاد سياسي ماركس در بارهي طبقهي كارگر است.
الف ـ مبارزه براي مزدهاي بالاتر
در حالي كه كاپيتال بهخوبي شيوهاي ارائه ميدهد كه در آن كارگران، و در واقع تمامي انسانها، براي سرمايه وسيلهاي در [راستاي] كشش ذاتياش به خودارزشافزايي هستند، همين كار را براي سويهي كارگر نميكند. چيز چنداني در بارهي آنچه ماركس بهعنوان هدف كارگر شناسايي كرد در آن گفته نشده است، يا در بارهي «نياز كارگر به بهبود»، و يا اين كه چهگونه او براي دستيافتن به آن هدف مبارزه ميكند.[21] اين بسيار قابل فهم است كه، براي مثال، چرا سرمايه براي «كاهش مزدها به حداقل واقعياش و طولاني كردن روز كاري به حداكثر واقعياش» مبارزه ميكند، اما ما دقيقا نميدانيم چرا » انسان كارگر پيوسته در جهت مخالف فشار ميآورد».[22] مضافا، بحثي در كاپيتال در بارهي مبارزه براي مزدهاي بالاتر اصلا وجود ندارد.
يك جنبه از سكوت كاپيتال اين است كه آن در جستوجوي شيوهاي نيست كه در آن نيازهاي جديد كارگران بهطور دايم آفريده ميشوند. ماركس پيوسته تاكيد داشت كه آفرينش «نيازهاي جديد كه از خود جامعه برميخيزد»، «شرطي لازم براي توليد مبتني بر سرمايه است» و اين كه سرمايهدار در پي وسيلهاي براي ترغيب كارگران به مصرف، «فريبندگيهاي جديد به اجناساش دادن، از طريق ورراجيهاي بيوقفه، و غيره نيازهاي جديد پديدآوردن» است. از اين روي، هرچند ماركس تاكيد داشت كه رشد توليد سرمايهدارانه بهاين معنا بود كه «فقر ذهني كارگر، نياز و وابستگياش بههمان نسبت رشد ميكند»، اما اينها در كاپيتال محلي از اعراب ندارند.[23] هرچند هر نياز جديد حلقهاي جديد از زنجير طلايياي ميشود كه كارگران را به سرمايه وابسته ميكند، هر چند ماركس در گروندريسه اعلام ميكند كه مبتني بر همين نيازهاي جديد در كارگران است كه «قدرت امروزي سرمايه استوار است»، اما اينجا كاپيتال ساكت است.[24]
بهاين نحو، بنياد زيرين مبارزات كارگران براي تضمين مزدهاي بيشتر [در كاپيتال] ارائه نميشود، اما، پس، موضوع بههر حال چه ميتواند باشد؟ كاپيتال، همهچيز بهكنار، فرض را بر اين ميگذارد كه استاندارد مايحتاج لازم براي كارگران در هر كشور معين در هر دورهي معين «مقداري ثابت» است؛ و ماركس اين كار را براي اجتناب از «درهم آميخته شدن همه چيز» ميكند.[25] همچنانكه او در گروندريسه اشاره كرد، صرفنظر از اين كه استاندارد زندگي چه مقدار ميتواند تغيير كند، «درنظرگرفتن خود اين تغييرات رويهمرفته بهفصلي كه به كار مزدي برخورد ميكند تعلق دارد».[26] ماركس در اين نكته بسيار صريح و قاطع بود كه: تغييرات در نيازهاي كارگران بهطور بايسته بخشي از موضوع كاپيتال نبود، همچنان كه او در نسخهي 3 ـ 1861 دستنوشتههاي خود كه براي كاپيتال نوشته بود (همان كه بهعنوان براي نقد zur kritik شناخته شده و بهتازگي به انگليسي برگردانده شده است) بيان كرده است:
مسالهي اين جنبشها در سطح نيازهاي كارگران، همچنان كه در سطح صعود و نزول قيمت بازارِ ظرفيت كار به بالا يا پايين اين سطح، به اينجا ـ جايي كه رابطهي عمومي سرمايه بايد توسعه داده شود ـ تعلق ندارد، بلكه در دكترين مزدهاي كار… تمامي پرسشهاي مرتبط با آن [سطح نيازهاي كارگران ـ مترجم انگليسي متن] نه بهعنوان يك مقدار ثابت بلكه بهعنوان مقداري متغيير به بررسي كار مزدي بهطور خاص… تعلق دارد.[27]
نكته دقيقا هماني بود كه ماركس در مطلبي كه براي جلد اول كاپيتال در سال 5 ـ 1864 نوشت:
سطح مايحتاج زندگي كه ارزش كلياش ارزش نيروي كار را تشكيل ميدهد خود ميتواند بالا و پائين برود. تحليل اين تغييرات، اما، نه بهاينجا بلكه به تئوري مزدها تعلق دارد.[28]
نه فقط اين فرض استاندارد ثابت مايحتاج (فرضي در كاپيتال كه ميبايست به كتابِ دربارهي كارمزدي نقل مكان مييافت) به اين معنا است كه در كاپيتال نميتواند هيچ جايي براي مورد سوال و جواب قرار دادن تاثيرهاي تغييرات در دستمزدهاي واقعي وجود داشته باشد، بلكه جاي تعجب هم نيست كه ماركس در آن چيز چنداني در بارهي اتحاديههاي كارگري («كه در اهميتشان براي طبقهي كارگر انگليس بهسختي ميتوان مبالغه كرد»[29]) نگفته است. هيچ بحثي در اين باره كه چهگونه كارگر متشكل «ارزش تقاضاهاي خود را در برابر سود سرمايهدار تعيين ميكند و سهم معيني از ارزش اضافي ايجاد شده توسط خود را مطالبه مينمايد» وجود ندارد؛ هيچ ملاحظهاي در اين باره كه چهگونه، بهرغم گرايش سرمايه، كارگران اجازه نميدهند دستمزدها «به حداقل مطلق كاهش يابد؛ برعكس، آنها مشاركت كمّي معيني در رشد عمومي ثروت را دريافت ميكنند» وجود ندارد.[30] بنا به نفسير انگلس، مزيت بزرگ اتحاديهها اين است كه «آنها گرايش به حفظ و افزايش استاندارد زندگي دارند».[31] اما، تمامي اينها در كاپيتال غايب هستند.
نكته در اين است كه كاپيتال بررسي جنبش را وقتي كه «كارگر در جهت مخالف [به سرمايه] فشار ميآورد»، بهعنوان هدف خود، در نظر نميگيرد. حتا در مورد مبارزه براي روز كاري (كه ماركس در كاپيتال طرح كرد)، بهجاي كنكاش تئوريك در بارهي گرايش ذاتي كارگران به مبارزه براي كاهش روز كاري بهخاطر نيازشان به وقت و انرژي بيشتر براي فرآيند توليد خودشان، او بر تلاش كارگران براي حفظ روز كاري «نرمال» تمركز ميكند (يعني، كنشي دفاعي). بهطور كلي، در حالي كه ما در كاپيتال شاهد گرايش سرمايه به افزايش دادن نرخ ارزش اضافي هستيم، اما از برخورد گرايش كار مزدي به كاهش دادن نرخ ارزش اضافي چيزي نميبينيم. حتا گرايشهاي كارمزدي، كه از «نياز كارگر به رشد» پديد ميآيد و اساس مبارزات كارگران براي خودشان هستند، در كاپيتال غايباند.[32] هيچ چهارچوب تئوريكي بهمنظور برخورد با افزايشهاي استاندارد مايحتاج زندگي در كاپيتال وجود ندارد چرا كه آن براي توضيح منطق سرمايه و نه منطق كارمزدي در نظر گرفته شده است.
ب ـ عملكردگرايي دروني
دقيقا چون كارگر بهعنوان سوژه از كاپيتال غايب است، دقيقا چون تنها سوژه سرمايه است و فقط نيازها و اهداف سرمايه مد نظر است، يك نقش عملكردگرايانهي دروني در بحثي كه در كاپيتال جاريست وجود دارد. ويژگي ماركسيسم يكسويه كه ناتوان در اين تشخيص است كه كاپيتال تنها يك سوي سرمايهداري را ارائه ميدهد اين پيشفرض است كه آنچه اتفاق ميافتد بهاين دليل اتفاق ميافتد كه در پاسخ به نيازهاي سرمايه است (كه تنها نيازهايي هستند كه بهرسميت شناخته ميشوند).
بنا بر اين، از نظر ماركسيسم يكسويه، اگر روز كاري كاهش يابد، از آن روي است كه سرمايه نياز دارد كه كارگران استراحت كنند. اگر دستمزد افزايش يابد، از آن روي است كه سرمايه نياز بهمتحقق كردن [تبديل كالا بهپول ـ م فارسي] دارد. اگر يك سيستم درماني عمومي عرضه شود، از آن روي است كه سرمايه نياز به كارگران سالم و سرحال دارد و نياز به كاهش هزينهها خود؛ اگر يك سيستم مدارس عمومي ايجاد كردد، از آن روي است كه سرمايه مستلزم كارگراني آموزشديدهتر است. اگر بخشهايي از اقتصاد ملي شوند، از آن روي است كه سرمايه نياز دارد كه بخشهاي ضعيف اقتصاد توسط دولت اداره شود. استدلالهايي اينچنين ذاتا يكسويه هستند. وقتي كه نيازهاي كارگران از همان ابتدا حذف ميگردند و تنها نيازهاي سرمايه بهرسميت شناخته ميشوند، جاي تعجب نيست كه ماركسيسم يكسويه تمام دستآوردهاي مبارزات واقعي را در همخواني با نيازهاي سرمايه دريابد.
با اين وجود، اين مشكل منحصر به كساني نيست كه به ماركس تاسي ميجويند. همين استدلال عملكردگرايانه در خود كاپيتال ميتواند يافت شود. بيتوجه به روايت خود از مبارزهي كارگران براي محدودكردن روزِ كاري و از مقاومت توسط سرمايه، ماركس ميتوانست اين گونه تفسير كند كه بهدليل تحليل رفتن دروندادهاي انساني، «محدودكردن كار كارخانهاي توسط همان ضرورتي ديكته ميشد كه كود دادن مزارع انگليس با كود مرغي ضروري ميشود. خلاصه اين كه، محدود كردن روزِ كاري اتفاق ميافتد («ديكته ميشود») به اين دليل كه آن با ملزومات سرمايه مطابقت مييابد (درست همانطور كه زارعان مجبور به تامين دوبارهي حاصلخيزي خاك هستند). اين ابراز نظر صريح، به هر حال، ظاهر ميشود حتا اگر ماركس بعدا اظهار ميكند كه سرمايه همان اندازه خود را دلمشغول انحطاط نژاد انسان ميكند كه دلمشغول «فرو افتادن احتمالي زمين روي خورشيد»، و بايد «تحت فشار جامعه» بهآن مجبور شود.[33]
همين مشكل در توضيح ماركس از ارزش نيروي كار آشكار ميشود وقتي كه ارزش نيروي كار توسط «»ارزش مايحتاج لازم براي توليد، رشد، حفاظت، و تداوم نيروي كار» تعيين ميشود.[34] فرض بر اين است كه چون كارگر متاسفانه اسقاط ميشود و عمر محدودي دارد، حفظ ارزشاستفادهي اين ابزار آنگونه كه بهطور موثر عمل كند هزينههايي را در برميگيرد كه نه فقط فرسودگي و خرابي روزانهي آن را جبران كند بلكه «وسايل لازم براي جايگزينهاي كارگر»، يعني فرزنداناش، را نيز پوشش دهد.[35] از آنجايي كه «انسان، مانند ماشين» آنچنان كه ماركس مطرح ميكند «فرسوده ميشود، و بايد توسط انساني ديگر جايگزين شود»، بايد مايحتاج كافي براي «پرورش تعداد معيني فرزند كه بايد در بازار كار جايگزين او شوند و نژاد كارگران را تداوم بخشند» وجود داشته باشد.[36]
بيتعارف، طرح اين كه ارزش نيروي كار حاوي تداركات لازم براي حفظ فرزندان است بهاين خاطر كه سرمايه ميخواهد بيست سال بعد سربازگيري كند ـ و نه بهخاطر اين كه كارگران براي تضمين چنين الزامهايي مبارزه كردهاند ـ يك بيمعنايي غايتشناسانه است! اگر چه، اين بيمعنايي غايتشناسانه خود نتيجهي غيبت كارمزدي براي خود از كاپيتال است، اما ماركس خود بايد مسئوليت برخي از بيمعناييهاي عملكردگرايانهي پيرواناش را بهدوش كشد.
براي آن كساني كه در اين ارتباط از ماركس پيروي كردهاند و كساني كه افزون بر آن با كاپيتال چونان يك پروژهي شناختشناسانهي تكميل شده برخورد ميكنند، نتايج وحشتناك بودهاند. ناتوان در دريافت آنچه كه در كاپيتال غايب است، ناتوان در دريافت كارگر بهمثابهي سوژه، آنها ميمانند و يك پرولتارياي انتزاعي، نفي صرف سرمايه، بر دستانشان. اين كارگر مولد براي سرمايه در دنياي توليد (توليدكنندهي ثروت) و خلاصه شده بهمثابهي كارگر كارخانه، اين ابزار توليد موثر كه نميتواند بههيچ پيروزياي دستيابد كه برايش پاسخ مقتضي در جامعهي سرمايهداري در پي داشته باشد (هر پيروزياي كه تظاهر خارجي يابد در واقع پيروزي سرمايه است)، اين نفي سرمايه not – capital ْكه بهمثابهي نتيجهي توسعهي سرمايه ْمتحد و منضبط است ـ پرولتارياي انتزاعي ـ هيچ گزينهاي مگر سرنگوني سرمايه ندارد.
س ـ وابستگي كارگر مزدي
خلعيدشدگان، اما، خلعيد نشدهاند. و فهم چرائي آن اصلا مشكل نيست اگر ما بر كارگر و نه بر سرمايه بهمثابهي سوژه تمركز كنيم. چرا كه اين وابستگي كارگر مزدي به سرمايه، نياز و وابستگياي كه در توليد سرمايهدارانه بيشتر رشد ميكند، است كه براي فهم مساله كليدي ميشود. كارگر مزدي را در نظر گيريد. براي ارضاي نيازهايش، او بايد به ارزشمصرفها از بيرون پروسهي توليد خودش دست يابد. تحت شرايط حاكم، او بايد روي تنها كالاي بالقوهاي كه دارد، يعني ظرفيت كار زنده، حساب كند و خريداري بيابد كه براي او كالاي كار ْ ارزشمصرف است ـ سرمايه. براي ْبراي خود بودن، كارگر مزدي بايد هستياي براي ديگري باشد. در اينجا ما با كارگري بهمثابهي كارگرِ مزديِ براي خود ْروبهرو هستيم ـ بهعنوان كسي كه به سرمايه بهمثابهي وسيله ْرويكرد دارد، وسيلهاي كه هدفاش كارگر براي خود است
خلاصه اين كه، سرمايهداري نهتنها دربرگيرندهي رابطهاي ست كه در آن كارگر واسطهاي ست براي سرمايه در رسيدن به اهدافاش (سرمايه ـ كارگر مزدي ـ سرمايه) بلكه همچنين دربرگيرندهي رابطهاي ست كه در آن سرمايه واسطهاي ست براي كارگر در تامين اهدافاش (كارگر مزدي ـ سرمايه ـ كارگر مزدي). همين كه اين سويهي دوم را مفصلبندي كنيم، ديگر هيچ رازآميزگياي در پسِ وابستگي كارگر به سرمايه وجود ندارد. درون اين رابطه، كارگران نياز به سرمايه دارند؛ سرمايه بايد بهمثابهي واسطهي ضروري براي كارگر ظاهر شود. حفظ و بازتوليد سرمايه شرطي ضروري براي بازتوليد كارگر بهمثابهي كارگر مزدي باقي ميماند. همچنان كه ماركس در گراندريسه اشاره ميكند، اگر سرمايه نتواند با استخدام كارگر ارزش اضافي استخراج كند، آن وقت:
خود ظرفيت كار بيرون شرايط بازتوليد موجوديتاش ظاهر ميشود؛ آن بدون شرايط موجوديتاش وجود دارد، و از اين روي يك اسباب زحمت صرف است؛ نيازها بدون وسيلهاي براي ارضاي آنها؛…[37]
بنابراين، كارگر بهمثابهي يك آگاهي از وابستگياش به سرمايه توليد ميشود. و هر چيزي در بارهي توليد سرمايهدارانه نه صرفا به رابطهي وابستگي بلكه همچنين به «احساس وابستگي»[38] اداي سهم ميكند. خود ماهيت سرمايه رازآميز است ـ «تمامي نيروهاي توليدي اجتماعي بهعنوان نتيجهي آن و نه نتيجهي كار بهمعناي واقعي كلمه ظاهر ميشوند، همچون نيرويي كه از زهدان خود سر برميكشد». در حالي كه كارگر، «مثل عزاو Esau كه حق زندگياش را در ازاي يك ظرف آش واگذار كرد»، حق خويش نسبت به » نيروي خلاق» خود را به سرمايه واگذار ميكند، سرمايه به «يك هستي بسيار رازآميز» براي كارگر بدل ميشود چرا كه آن بهمثابهي منبع كل مولديت ظاهر ميگردد.[39]
سرمايهي ثابت، ماشين و آلات، تكنولوژي، علوم ـ همه ضرورتا فقط بهعنوان سرمايه ظاهر ميشوند، فقط در شكل سرمايهدارانهشان درك ميشوند:
انباشت دانش و مهارت، [منتجشده] از نيروهاي مولد عموميِ مغز اجتماعي، بهاين نحو مجذوب سرمايه و نه كار ميشود، و از اين روي چونان خصلت سرمايه ظاهر ميگردد….[40]
از اين روي، همانگونه كه ماركس توضيح داد، اين انتقال «مولديت اجتماعي كار به خصلتهاي مادي سرمايه آنچنان سخت در اذهان مردم جا كرفته است كه مزاياي ماشين، بهرهوري از علوم، اختراع، و غيره لزوما در اين شكل بيگانهشده درك ميشوند، طوري كه تمامي اينها خصلتهاي سرمايه انگاشته ميشوند».[41] خلاصه اين كه، كارمزدي در ذهنيتاش خصلتهاي خود را به سرمايه وامينهد چرا كه رابطهي خود ماهيت سرمايه/ كارمزدي رابطهاي است كه در آن كارمزدي تا بهحال در واقعيت اين چنين كرده است.
تا آنجايي كه اين حس وابستگي به سرمايه منظما بازتوليد ميشود، سرمايه ميتواند با اطمينان خاطر شرط وجودي خود، يعني حفظ و بازتوليد كارگر، را به رانههاي خود كارگر وانهد. خود پروسهي توليد سرمايهدارانه كارگراني توليد ميكند كه ضرورت سرمايه را امري بديهي در نظر ميگيرند:
پيشرفت توليد سرمايهدارانه ْطبقهي كارگري بهوجود ميآورد كه بهواسطهي تعليم و تربيت، سنت و عادت بهملزومات اين شيوهي [توليد] بهمثابهي قوانين طبيعيِ بديهي نگاه ميكند. سازمان پروسهي سرمايهدارانهي توليد، همين كه آن كاملا توسعه يابد، كل مقاومت را درهم ميشكند.[42]
كل مقاومت را درهم ميشكند! در پرتوي اين تفسير ماركس، چهگونه ميتوانيم احتمالا از تدوام سرمايهداري و انفعال طبقهي كارگر بهعنوان بيقاعدهگيها سخن بهرانيم؟ در واقع، با در نظرگرفتن اين گفتهي ماركس كه «زيبايي اصلي توليد سرمايهدارانه» در توانايي آن در پركردن جاهاي خالي ارتش ذخيرهي كار و بهاين طريق تضمين «وابستگي اجتماعي كارگر به سرمايهدار است، كه امري است ضروري» ما چهگونه ميتوانيم از قيام طبقهي كارگر سخن بهرانيم (هرچه قدر كه آن يحتمل تعليمديده، متحد و متشكل باشد»)؟[43] برعكس، همچنان كه ماركس در بارهي سرمايهداري توسعهيافته اشاره كرد:
در گذار معمول چيزها، كارگر ميتواند در دست «قوانين طبيعي توليد» باقي بهماند، بهعبارتي ممكن است كه به وابستگياش به سرمايه لبيك گويد، كه ناشي از خود شرايط توليد است، و [اين وابستگي] توسط آنها [قوانين طبيعي] براي هميشه تضمين ميشود.[44]
توسط تعليم و تربيت، سنت و عادت، كارگر در سرمايهداري توسعهيافته ضرورتا به ملزومات سرمايه با نگاه عقل متعارف مينگرد؛ و آن احساس وابستگي براي تضمين كردن فرض ضروري سرمايهداري و برساختن سيستمي اورگانيك از آن ـ براي هميشه ـ ضروري است.
3 ـ فهميدن سكوت كاپيتال
پس، اگر كتاب دربارهي كارمزدي براي درك سرمايهداري (بهجاي درك فقط منطق سرمايه) آن قدر مهم بود، چرا ماركس آن را بهنگارش در نيآورد؟ پاسخ به اين سوال ما را ملزم ميكند كه قبل از هر چيز مطلقا در اين باره كه چرا ماركس كاپيتال (و، در واقع، جلد اول را دوباره و دوباره) نوشت وقوف داشته باشيم. پاسخ دقيقا همان فهم او از وابستگي كارگر به سرمايه است. با در نظرگرفتن رازآميز بودن ذاتي سرمايه، رمزگشايي شرط ضروري براي كارگر براي گذار فراسوي سرمايه است.
درست بههمين دليل، ماركس پرده برداشتن از ماهيت سرمايه را، پرده برداشتن از آن چه كه در سطح نميتواند آشكار شود، ضروري ديد ـ آشكاركردن اين كه خود سرمايه نتيجهي استثمار است. رويارويي با رازآميزگي ذاتي سرمايه تئوري كاپيتال را الزامآور ميكرد. از اين روي، بهطور با اهميتي، براي اين منظور خاص فقط كاپيتال ـ و نه شش كتاب (يا حتا سه كتاب اوليه) كه در آغاز طرحريزي شده بود ـ لازم است؛ در واقع، فقط جلد اول كاپيتال لازم است!
كاپيتال ماحصل تلاش ماركس بود براي «آگاهي [پرولتاريا] از شرايط رهايياش»، آگاهي او از نياز به لغو مالكيت سرمايه بر توليدات كار ـ يعني «برنوشتن اسم رمز انقلابي «الغاي نظام مزدي» بر پرچماش».[45]
اين هدفي محدود بود، با اين وجود، با در نظرگرفتن فهم ماركس از گرايش ذاني سرمايه به توسعهي طبقهي كارگري كه به ملزومات سرمايه بهمثابهي «قوانين طبيعي بديهي» مينگرد، هدفي كليدي بود.
بههر روي، اگر در شناخت اين هدف محدود قصور كنيم ممكن است در فهم جايگاه و اهميت كاپيتال كاملا اشتباه كنيم. در غيبت رمزگشايي از سرمايه، هيچ گذاري فراسوي سرمايه وجود ندارد. كاهش مزدها، بحرانها، كسادي، تخريب محيط زيست منتهي به فراسوي سرمايه نميشود چرا كه تا زماني كه سرمايه به مثابهي منبع تمامي ثروت و بهعنوان تنها وسيلهي ارضاي نيازهاي كارگران ظاهر ميشود، كارگران صرورتا وابسته به آن هستند. بنا بر اين، كاپيتال صرفا لحظهاي در درك سرمايهداري بهعنوان نظامي اورگانيك نيست، بلكه لحظهاي از مبارزهي انقلابي كارگران براي گذار فراسوي سرمايه نيز هست. ماركس كتاب طرحريزي شدهاش در بارهي كارمزدي را بهنگارش در نيآورد بهاين دليل كه، در نهايت، او بهتكميل پروژهي شناختشناسانهاش كمتر علاقهمند بود تا بهپروژهي انقلابياش. چيزي كه اي. پي تامپسون فراموش ميكند اين است كه، همچنان كه انگلس در سخنرانياش بر سر قبر ماركس خاطرنشان ميكند «ماركس قبل از هر چيز يك انقلابي بود»[46]
4 ـ جديترين سكوت
بنا بر اين، قصور در تمركز بر كارگر بهمثابهي يك سوژه و بر پروسهاي كه توسط آن كارگر خود را توليد ميكند تاثير جدي هم بر ماركسيسم و هم بر خود پروژهي انقلابي داشته است. اگر منحصرا از تضادهاي سرمايه حركت كنيم مسالهي اصلي ميتواند توضيحي باشد ( همچنان كه آن براي اصحاب مكتب تنظيم Regulation School شده است) بر اين كه چهگونه سرمايه بههر حال بازتوليد ميشود؛ بهطريق اولي بررسي بر شيوههاي خاص تنظيمي متمركز ميگردد كه ميتوانند روابط سرمايهداري را تداوم بخشند. از طرف ديگر، اگر ما از نقطه نظر كارگر بهمثابهي سوژه آغاز كنيم مسالهي اصلي اين خواهد شد كه، تحت شرايطه لازم، چهگونه سرمايه ميتواند موفق نشود؛ و اين ضرورتا ما را به موقعيت مركزي پروسهي مبارزهي طبقاتي در تئوري ماركس هدايت ميكند. سكوت ماركس در كاپيتال به معناي ناتاكيدي بر خود پروسهي مبارزه بهمثابهي پروسهي توليد بوده است. درست همانگونه كه هر فعاليت كارگر او را بهمثابهي سوژهاي كه او را وارد همهي فعاليتها ميكند تغيير ميدهد، بههمانگونه پروسهاي كه در آن كارگران براي خود مبارزه ميكنند نيز پروسهاي ست كه در آن آنها خودشان را بهطور تغييريافته توليد ميكنند. آنها در مبارزه نيازهاي جديد، سلسله مراتبي از نيازهاي تغييريافته را، توسعه ميدهند. اگر چه نيازهايي كه آنها براي ارضايشان تلاش ميكنند در خود ْفراسوي سرمايه نمي رود، ولي خود پروسهي مبارزه پروسهي توليد كردن مردمي جديد است، پرسهي تغيير دادن آنها به مردمي با درك جديد از خودشان ـ بهمثابهي سوژههاي قادر به تغييردادن دنيا.
هيچ چيز براي ماركس ضروريتر از اين درك نيست. ناتواني در فهم مركزيت «باهمبودهگي تغييردادن شرايط» و تغيير خود ـ آن باهمبودهگي كه فقط ميتواند بهمثابهي «عمل انقلابي» فهميده شود ـ ناتواني در فهم عنصر پويايي ست كه بدون آن هيچ پاياني بر احساس وابستگي و بنا بر اين هيچ فرارفتي از سرمايه نميتواند وجود داشته باشد![47] فهميدن مبارزه بهمثابهي پروسهي توليد بهدليل كوتاهي ماركس در رفتن فراسوي كاپيتال جديترين ورطه است. با محدود شدن به كاپيتال، ما ميمانيم و فقط قوانين مكانيكي سرمايه، ساختاري بدون سوژهها، ماركسيسمي يك سويه ـ يا بهطور دقيقتر، غيبت ماركسيسم.
اگر اهميت «عمل انقلابي» را بهپذيريم، آن وقت، آنچه نميتواند مبنايي براي رفتن فراسوي سرمايه باشد روشن است ـ غيبت مردمي كه در جْنب و جوشاند.[48] و اين آن چيزي ست كه ما همچنان كه به آغاز هزارهي جديد نزديك ميشويم نياز به فكر كردن در بارهاش داريم. ما نياز به انديشيدن در بارهي سال 1967، صد سال پس از آن كه كاپيتال براي نخستين بار انتشار يافت، داريم. كاپيتال اهميتي بيشتر پيدا كرده بود (همچنان كه اهميت آن در پنجاهمين سالگرد تولدش بيشتر شده بود). چرا؟ نه بهاين دليل كه شرحاش از سرمايهداري حقيقيتر از آن زمان بود بلكه بهاين علت كه مردم در جنب و جوش بودند (و در حال تغيير خود). اين است آن چيزي كه از تئوري كاپيتال ارزشمصرف ميسازد. همانگونه كه ماركس بهخوبي واقف بود، مبارزهي كارگران براي «جلوگيري آنها از دلمرده [شدن]، لاقيد [شدن]، ابزارهاي كم و بيش خوب تغذيه شدهي توليد ْشدن» ضروري ست. هرچند ماركس كاپيتال را براي توضيح به كارگران كه چرا آنها در حال مبارزه بودند نوشت، اما «اين كافي نيست براي انديشه كه براي بهواقعيت درآمدن بهكوشد، واقعيت خود بايد در جهت انديشه بهكوشد».[49]
وقتي كه ما در بارهي كاپيتال آموزش ميدهيم، لازم است آنچه را كه از آن صرف نظر شده است، سكوتهاي آن، را آموزش بدهيم ـ بهعبارتي نه فقط آن چه را كه در كاپيتال هست بلكه آن چه را كه نيست. و ما بايد به پايان بخشيدن آن سكوت ياري رسانيم. اين در مركز ماركسيسم دوباره تولديافته قرار دارد، ماركسيسمي كه بهپروژهي انقلابياي كه در كاپيتال مشاهده ميكنيم ادامه خواهد داد.
1 ـ تجديد نظر شده از نسخهي ارائه شده در پنل انجمن مطالعات سوسياليستي: «كاپيتال بعد از 125 سال» در انجمنهاي تحصيلكردهگان كانادا، شارلوتتاون، 31 – 28 مي، 1992 و انتشاريافته در لبوويتز 1992
ـ اين كه اين «بيقاعدهگيها» بهطور جداگانه مشخص ميشوند خود حكايتي ست. بوراوي 1989، صفحهي.51.[2]
[3] ـ خوشحال ميشدم نتايج تئوريكيام را كاملا منطبق با واقعيتها بهيابم، ماركس1987، صفحههاي. 8-407.
[4] ـ ماركس a1977، ص. 381
[5] ـ ماركس1981، صn754 و ماركسa1977، ص638
[6] ـ ماركسb1977، ص410 و ماركسa1977، ص617
[7] ـ ماركس و انگلس 1976، ص ص 8-787
[8] ـ ماركس 1981، ص352
[9] ـ كوهن 1978، ص175
[10] ـ ماركسa1977، ص929
[11] ـ تامپسون 1978،ص 65
[12] ـ تامپسون 1978،ص 62
[13] ـ تامپسون 1978، ص ص5-164
[14] ـ ماركس1975، ص304
[15] ـ a1977، ص 19-718
[16] ـ ماركس 1975، ص ص2-241 و تامپسون1978، ص ص59، 60، 65، 4-163، 167
[17] ـ ماركس b1977ص 278
[18] ـ ماركس a1977، ص 718
[19] ـ ماركس b1977، ص ص 1-520 و 264
[20] ـ لبوويتز a1992، فصل 3؛ لبوويتز1982
[21] ـ ماركس a1977، ص 772
[22] ـ ماركس 1985، ص146
[23] ـ ماركس b1977، ص ص 287، 10-409؛ ماركس a1977،ص 1062
[24] ـ ماركسb1977، ص 287
[25] ـ ماركسa1977، ص ص275 و655؛ لبوويتز a1992، فصل 2
[26] ـ در متن ارجاع ماركس به اين بخش به عنوان «فصل» ممكن است صورت گرفته باشد با توجه به اين كه آن در «فصل» كاپيتالاش آمده است، كه صفحهها 239 تا 882 را در اين نسخه تشكيل ميدهد. ماركسa1977، ص 817
[27] ـ ماركس و انگلس1987، ص ص 5-44
[28] ـ ماركس a1977، ص ص 69-1068
[29] ـ ماركسa1977، ص 1069. نگاه كنيد به لبوويتز a1992، فصل 5 براي ملاحظهي مشكلات در بحث ارزش اضافي نسبي وقتي كه فرض استاندارد ثابت مايحتاج رو به كاستي ميگيرد
[30] ـ ماركس 977، ص 597؛ ماركس 1971، ص 312
[31] ـ انگلس 1970. تفسير انگلس در نقدش از برنامهي ارفورت اين بود: » سازمان كارگران، مقاومت پيوسته در حال افزايش آنها، بهاحتمال زياد بهمثابهي نوعي مانع عليه افزايش فقر عمل خواهد كرد.»
[32] ـ در بين اينها گرايش به متحد شدن و كاهش جدايي مابين آنها است. مقايسه شود با، a1992، فصل 4
[33] ـ ماركس a1977، ص ص 381 و 384
[34] ـ ماركس 1985، ص 130
[35] ـ ماركس a1977، ص 275
[36] ـ ماركس 1985، ص 129
[37] ـ ماركس b1977، ص 609
[38] ـ ماركس a1977، ص 936
[39] ـ ماركس 1981، ص 966؛ ماركس b1977، ص 307
[40] ـ ماركس 1981، ص 694
[41] ـ ماركس a1977، ص 1058
[42] ـ ماركسa1977، ص 899
[43] ـ ماركس a1977، ص 935
[44] ـ ماركس a1977، ص 899
[45] ـ ماركس 1985، ص 149
[46] ـ انگلس در توكر 1978، ص 682
[47] ـ ماركس 1976، ص 4
[48] ـ توجه كنيد كه اين مفهوم همچنين اشاره به ماهيت وضعيت لازم براي رفتن فراسوي سرمايه است. نگاه كنيد به لبوويتز 1995
[49] ـ ماركس و انگلس 1975، جلد 12، ص 169؛ ماركس 1975، ص 183
*مقالهی «دربارهی حزب» نوشتهی کلاوس هورنر به نقل از کتاب: «مارکسیسم و حزب» نوشتهی جان مالینوکس، منتشر شده در سایت هفته