شعری از پیمان فاضلی Posted on آگوست 29, 2013 by گروه پروسه بیان دیدگاه «برایِ دلداراني که ماندهاند؛ برایِ شراره» برقِ شهر از کفِ پاهاشان میگذشت از فریادشان و دردشان، برقِ شهر از کمرگاهشان میگذشت از فریادشان و دردشان. طاعون خبري ناگوار بود و کسي با جورابي مچاله در دهان عاشق نشد و کسي با دستهاي رازقی قرارش را لو نداد، و طاعون خبري ناگوار بود. از آن ماه از آن ماهِ تمام که عشقهایِ دستهجمعی را در خمیازهیِ زمین کاشتند عقابي گرم از زخمي مختصر وزیدن گرفت، – بگوبه مرگ: وصفِ شهر از بالایِ عقاب وصفِ کوتاهي نیست! (اما چه دیر گفته بودند و او نمیدانست.) برقِ شهر از کفِ پاهاشان میگذشت از فریادشان و دردشان برقِ شهر از کمرگاهشان میگذشت از فریادشان و دردشان. حالا که به مرگ گفتهاند و او میداند حالا که شهر خاموش است درست همین حالا که همهیِ رویاها تاریکاند، -با ردي از عقابي گرم در آسمانشان- دلداراني ماندهاند که از مُرسبازی میآیند از تماشایِ اعدام از تابوت از قپانی و چوب خطهایشان عمرِ رفتهاند، با این همه برقِ شهر از رویاهاشان میگذرد. بیشتربرای رایانامه کردن این به دوستان کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای اشتراکگذاشتن فیسبوک خود کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای اشتراکگذاری روی WhatsApp کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای به اشتراک گذاشتن در توییتر کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای چاپ کردن کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای اشتراکگذاری روی Telegram کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای اشتراکگذاردن روی پینترست کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای به اشتراک گذاشتن روی لینکداین کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای اشتراکگذاری روی Skype کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای اشتراکگذاری روی تامبلر کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای به اشتراک گذاشتن در رددیت کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)کلیک نمایید تا روی Pocket اشتراک گذاشته شود (در پنجرۀ تازه باز میشود) بایگانی