نقد منوچهر آتشی (محمد قراگوزلو)
شلاق بر چهرهی چراغ
عبور از گفتوگوی منوچهر آتشی با روزنامهی شرق
محمد قراگوزلو
QhQ.mm22@yahoo.com
درآمد
این مقاله در« فصل نامهی تخصصی شعر گوهران»شماره ی ششم زمستان 1383 منتشر شد. بعد از آن که منوچهر آتشی جایزه ی کتاب سال جمهوری اسلامی را دریافت کرد و به عنوان “چهره ی ماندگار ادبی” مورد تقدیر مقامات ارشد وزارت ارشاد و صدا و سیما قرار گرفت ناگهان تغییر موضعی صد و هشتاد درجه یی داد و متعاقب انتشار پنج کتاب مثلا انتقادی در به اصطلاح نقد نیما و فروغ و شاملو … طی یک مصاحبه با روزنامه ی شرق هر چه می خواست نثار شاملو کرد. لیچار به ترین وصف مواضع و درفشانی های آتشی بود. بعد از مصاحبه ؛ صاحب این قلم مقاله گونه یی را نوشت که در پی می آید. این مقاله البته با استقبال کم مانند دوستان و دوستداران شعر و اندیشه ی شاملو مواجه شد و تا مدت ها نقل محافل ادبی و فرهنگی داخل بود. زنده یاد آتشی به جای پاسخ به این مقاله در یادداشتی کوتاه که در شماره ی بعدی همین مجله منتشر شد من را – مانند سیروس شاملو و چند شبه لیبرال دیگر – «ژدانف ایران» و البته » سردبیر پراودا ی استالین » خواند که تاب و تحمل نقد را ندارم. گویا نقد یعنی این که در زمان حیات شاملو او را استوانه ی فرهنگ ایران بخوانی و بعد از خاموشی شاملو – برای خوش آمد دولت – کمر به هتک او ببندی. صحبت ما با آتشی ابتدا این بود که » دوست عزیز! شما که می فرمایید از ابتدا مواضع تان همین بوده است ؛خب زمانی که خود شاملو زنده بود آن ها را منتشر می کردی» و اولین جواب آتشی این بود که » شرم حضور نگذاشت» من اما مفهوم اخلاقی شرم حضور را می فهمم اما بر این باورم که نقد اجتماعی نمی تواند مرعوب اخلاق و مرید و مراد بازی شود. آتشی مانند صوفیان قرن هفتمی معتقد بود که کتاب نقد شاملو ( شاملو در تحلیلی انتقادی) را بی نیاز از استناد به منابع معتبر و صرفا به یمن نفس پاک کشف و شهود و بر انگیخته گی نوشته است! ای وای! خیر سر من او زمانی چپ بوده و حالا ناگهان برای نقد شاملو به » خود انگیخته گی» تکیه زده بود.دریغ از استدلال. او مانند اولیای الاهی سخن می گفت. حال آتشی خوب نبود و نمی خواست بپذیرد که باید زمانی طولانی استراحت کند. برای تخریب شاملو هم ول کن معامله نبود. به هر ریسمانی آویزان می شد و در نهایت به جماعتی فرصت طلب در روزنامه ی شرق آویخت….در جواب بهت و حیرت ما حتا دوستان زنده یاد آتشی هم توصیه می کردند که او را به حال خود رها کنیم تا مگر خوب شود. نشد. تا این که من با اکراه تمام این نقد را نوشتم.
به تازهگی حضرت منوچهر آتشی بهسان انسانی که خوابنما شده باشد، ناگهان پنج مجلد کتاب مسلسلِ شبهِ پژوهشیِ مدعی «نقد تحلیلی» پیرامون شعر و اندیشهی شاملو، نیما، اخوان، فروغ و سپهری تولید کردهاند، که جا دارد در این وانفسای کمبود نقد (به هر دو معنی: پول. انتقاد) شعر و کاغذ! به ایشان خدا قوت و دست مریزاد عرض کنیم و از خداوند برای آن شاعر معاصر چنان طول و عرض عمری دراز مسالت نماییم که در آیندهیی نزدیک به مدد «حجت قوی رگهای گردن»1 و بینیاز از «دلایل قوی و منطقی» پنجاه مجلد رسالهی نقد تحلیلی و تحمیلی به عرصهی عصر عسرت پژوهشهای ادبی و بیادبی عرضه فرمایند. آمین! طعن و لعن و هجوی در کار نیست – چنین مباد. خاکام به دهن باد اگر چنین باد – ا ما نظر به این که پژوهشگر ارجمند خود فرمودهاند در جریان تقریر این آثار و تفسیر آن افکار – جز تحریر اثر موثر اثیری و ایضاً تکفیری «شاملو در تحلیلی انتقادی» جمالِ بیکمال چهرهی قلم مبارک منوچهری از دست کاری و کاردستی مشاطه بینیاز بوده است و صاحب آن خطوط و خط و خیال و خالِ با حال و بهرمند از رمز و راز کلمه و کشف و شهود کلام ایضاً روش بیمنش «مراجعه به ترهات مراجع» را به یاد «برانگیختهگی» مشاهدهی قلندرانهی بیاعتنا به «قضاوت» ملالآور خلق و استحاله در «من حق» سپرده است. اگر مناقشه در مثل نقض آداب ادب تلقی نشود، به گمان این بنده «خمسهیی آتشی» – برخلاف خمسهی نظامی و امیر خسرو و خواجو – به زایمانی پنج قلو مانسته است. بلا دور! پنداری چنین وضع حمل شگفتناکی در ژرفای روستایی گم و گور و سخت دور و فاقد هر گونه پرستار و ماما و ساز و کار، از جمله قابله و قابلمهی آب گرم و پنس و قیچی استریل (شما بخوانید مثلاً متون مستند و لوازم ضروری هر اثر تاثیر پژوهشی) به وقوع وقایع نادرهی اتفاقیه پیوسته است. مبارک است انشالله قدوم نورسیدهگان!! برای نویسندهگان و ریسندهگان زمین و آسمان که چون به آستانهی خانهیی در انتهای جهان (منزل شاملو) میرسند و کم میآورند، فوری پیراهن خونی حافظ شیراز به روایت احمد شاملو را عَلَم میکنند که یعنی بامداد ما با نسخهشناسی و تصحیح متون قدیمی – و ایضاً نسخ دیوان حافظ – بیگانه بوده است. نمیدانم که ما چند بار باید از کلمات روی کرد روایت شاملو از غزلهای حافظ دفاع کنیم. در قالب مقاله، کتاب و سخنرانی. آن هم در یادروز حافظ در شیراز و در حضور سرسختترین مخالفان خونی شاملو. بابا به پیر و پیغمبر قسم که اکثر آنان روایت را نخوانده، ان قلت میگرفتند. به همین حضرت لسانالغیب سوگند که آن معاندان پس از توضیح و تبیین من مجاب و قانع میشدند. من دست کم پنجاه مقاله سه کتاب و دهها سخنرانی و مصاحبه در کارنامهی حافظ پژوهیام ذخیره دارم. آقای آتشی که در این ماجرا نه سر پیاز است و نه ته آن بفرمایند به استناد کدام مطالعه و تحقیق و کتاب و مقاله خود را وسط معرکهی حافظ پژوهی انداختهاند و از روایت شاملو دل خور تشریف دارند…. سنگ پای قزوین است.
درآمد 1
صرف نظر از این درآمد – که شما میتوانید آن را فعلاً به حساب چاشنی برنتافتن هتک و وهن احمد شاملو تا انتشار کتاب در دست چاپی از نگارنده تحت عنوان «نازلی سخن گفت» (تبارشناسی شعر اجتماعی ایران بررسی موردی و اجمالی شعر شعاری و خبری مشروطه تا شعر ناب شاملو) بگذارید2 –{توضیح این که کتاب مورد نظر به محض چاپ و انتشار توقیف شد. آن هم در زمان اصلاح طلبان دموکراسی خواه!!} آن چه در ارتباط با فرمایشات جناب آتشی گفتنی مینماید، علی الحساب اشارهیی است که به عنوان «گفت و گو» و «شکل نقش بسته در جوار آن» و البته تذکر چند نکتهی دیگر. آن هم بدین منظور که: ثالثا،ً جناب آتشی یک طرفه به قاضی نرفته باشد. ثانیاً، مباحث شاعر عزیز ما که سخت غیر منصفانه، موهن و بری از دانایی و بیبهره از بنیادهای پژوهشی دو واحدی – در کلاسهای شبانهی روش تحقیق رشتهی کارشناسی ادبیات فارسی – طراحی! شده و عاری از صورتمندی مفاهیم عیب جویانهی هفتصد ساله پیش (عیب می جمله چو گفتنی، هنرش نیز بگو) شکل بسته است، فعلاً بیپاسخ نمانده باشد. و اولاً (ترتیب مثل مدعای آتشی بدون مرجع، بیآداب گفتآوردهای مرسوم و همچون گفتوگوی اهانت بار، نعل وارونه است). دشمنان شاملو، همان معاندان دیروز نیما و قاتلان پریروز لورکا و کشندهگان پسپریروز مایاکوفسکی و هتاکان شعر معاصر – و نه عنوان من درآوردی آقای آتشی «شعر نو» شلنگ انداز بشکن نزنند که: «خلایق به شتابند! یکی از طفلان مکتب نیما، غول زیبای شعر امروز و «لحظهها و همیشه»ی فارسی را به هزل گرفته است.» مضاف به این که طرح این مقولات هیچ ربطی به مخالفان فسیل شعر نیما و شاملو ندارد. پاسخی است گلایه وار و کمی آتشی به موضوعی آتشی از سوی منوچهر آتشی. به خامهی پژوهشگری حرفهیی که به اندازهی کافی مقاله و سخنرانی (در دانشگاهها و همایشهای سراسری و بینالمللی) و کتاب دربارهی نظامی و فردوسی و خواجو و کمال و عطار و اوحدی و سعدی و رومی و حافظ و…. ارایه و چاپ و منتشر شده کرده است و ترجیح میدهد به دشنهی دشنام منوچهر آتشی غرق در خون شود، اما به لطف سخن امثال قاآنی و ورثهاش مورد نوازش و محبت قرار نگیرد.
هر چند بردی آبام، روی از درت نتابم جور از رقیب خوش تر، کز مدعی حمایت.
و اما بعد
عنوان گفتوگو( وظیفه شعر نباید تغییر جهان باشد) که از متن گفتآورد انتخاب شده است، جملهیی شبه امری، خبری و در حوزهی بایدها و نبایدها و بخشنامهها و دستورات و شاید همبندی از مصوبهیی است که منتقد محترم و همفکراناش در جایی شبیه حوزه ی هنری وزارت ارشاد اسلامی، کاروندی از این دست استحصال کردهاند. و البته این تیتر بخشی از آرای بسیار تاریخی منتقد گران قدر است که به دنبال اکتشاف عملیات تروریستی قرمطیان و کشافی راز باطنیان و کشف نکاتی نادانسته و مجهول از عمق «تاریخ بیقراری» ما بیان شده است. تا مبادا از این به بعد شاعران به گرداب فکر شیطنتهای سیاسی فرو افتند و گمان کنند که با وظیفهی شعر هم در کنار سایر وظایف، میتوان جهان را لرزاند. مثل روایتی تاریخی از جان رید4 و شبیه «دسته گلی» که بلشویکها در سال 1917 به آب دادند و ایل و تبار طبقهی فئودال بورژوا ماب تزاری را به مرداب ریختند. مثل داستان های گورکی. شعر برشت ، گیتار خارا و… یا به طور کلی ادبیات متاثر از رئالیسم سوسیالیستی هرگز! گمان مبرید که وظیفهی شعر، جنگیدن همدوش شن چوی کرهیی5 است. یا هم دردی با ماندلای آفریقایی6 «شعر چه ربطی به جامعهشناسی دارد؟» (از افاضات منوچهر خان آتشی) (منظور از «وظیفه» حقوق یا ادرار ماهانهی دوران بازنشستهگی از آموزش و پرورش نیست).
…. وظیفه گر برسد مصرفاش گل است و نبید (حافظ)
مرا در نظامیه ادار بود…. (سعدی)
و این حکم البته بدان معناست که من پژوهشگر بینوا، در حین مطالعه پیرامون ساز و کارهای اجتماعی و سیاسی ایران قرن هفتم و هشتم به منظور سخنرانی در جمع استادان و دانشجویان دانشگاه شهید بهشتی دربارهی تبعات سیاسی اقتصادی یورش مغول دستام از تمام منابع معتبر تاریخی کوتاه مانده است و حتا گزارش این عربشاه در کتاب «عجایب المقدور فی الخبار التیمور» – را در خصوص ثبت رویکرد تیمور – توام با قضاوت مغرضانه یافتهام و لاجرم به شعر حافظ و عبید روی کردهام در آن جا به دقیقترین و زیرکانهترین تحلیل از اوضاع سیاسی اجتماعی، فرهنگی جامعهی قرون وسطا ایران مواجه شدهام…یاوه بافته ام(سخن رانی » گورستان بی مرز» در جمع استادان و دانشجویان تاریخ دانشگاه بهشتی تهران)و البته – از نظر آقای آتشی – به خطا رفتهام.7 چه را که اقسام شعر به حکم ایشان «ربطی به جامعهشناسی ندارد» و به طور حتم لغتنامه و لطایف عبید فقط برای سرگرمی در شب بلدا – مثل آجیل و تنقلاتی از این دست -گفته شده است واز متن آن نمیتوان به ساز و کارهای اجتماعی نیمگاه تاریخ این «کهن بوم و بر» دست یافت.8 و ایضاً آن جا که حافظ گفته است:
اگرچه باده فرح بخش و باد گل بیز است به بانگ چنگ مخور که محتسب تیز است
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند پنهان خورید باده تکفیر میکنند
صد البته مراداش افشای رویکرد پلیس امنیتی مبارزالدین نبوده است.
و یا فی امثل وقتی که عبید خواسته گرسنه گی و فقر مردم از یک سو و دعواهای شبه روشن فکران عصر خود را از سوی دیگر تشریح کنئ به ساده گی گفته است:
» یکی را گفتند قیمه به قاف کنند یا به غین؟ گفت قاف و غین همه بگذار . قیمه به گوشت کنند!!»
و یا زمانی که خواسته از جنگ ها و مناقشات مذهبی انتقاد کند چنین گفته است:
» عمران نامی را در قم می زدند. گفتند چون عمر نیست چراش می زنید؟ گفتند عمر است و الف و نون عثمان هم دارد» و….
اگر شعر و لطیفه و لغت نامه ی عبید هنر متعهد نیست و نمی تواند مبنای شناخت جامعه ی عصر خود واقع شود لاجرم باید به تاریخ مظفر محمود کتبی یا ترهات حمدالله مستوفی تکیه زد!
بس کنید آقا! والله زشت است که بنده برای شما از مقولهی «هنر متعهد»، «هنر برای هنر» و «زیبایی شناسی و تهعد» صحبت کنم. شما که این مباحث را میدانید چرا؟ و اصلاً به فرمایید چه کسی به شما اجازه داده است برای شعر و شاعر حکم صادر کنید؟ نکند شما هم بر سیره و مسیر آن نمایندهی» محترم» مجلس شورای اسلامی میروید که بدون تحقیق دقیق و بیاعتنا به نظر روشنفکران کشور سرخود روز – نمیدانم تولد یا مرگ – شهریار را «روز شعر» اعلام کرد. و مانند هادی خان خرسندی جماعتی را هم خنداند و هم به خود خنداند. بیآن که بداند به جز چند غزل انگشت شمار متوسط و منظومهی حیدر بابا، اصولاً شهریار جا و سبکی در شعر فارسی ندارد. لابد میفرمایید حضرتتان به اعتبار چاپ چند مجموعه شعر اجازه دارید که در این باره هر چه دل تنگتان خواست اضافه کنید. بدون اعتنا به مرجع یا متنی معتبر. به اعتبار این استدلال احتمالی لابد مهدی سهیلی هم حق داشت بگوید وظیفهی شعر نه عوض کردن جهان بل که قرائت منظوم کلمات صیغهی زنان بیوه است و لاغیر. و نمونه را سیف فرغانی بیجا کرده است که شعر و خودش را قاتی آش تحولات سیاسی ادوار پر ادبار سیطرهی سلاطین آدم خوار نموده است. ممکن است این احتمال به جناب شما و برخی از حضرات – که اخیراً در ردیف برگزیدهگان کتاب سال قرار گرفتهاند – القا شده باشد، که پس از غروب «ا. بامداد» جنابتان در جایگاه آوانگاردی شعر معاصر نشسته است. البته هم شما و هم بندهی خدای دیگری که از شوق چاپ اولین شعراش در فلان نشریهی محلی به ذوق آمده است، چه بسا دچار این اوهام شود و خود را به جای آن عالی مقام اتو کشیدهی به رحمت حق شتافته(دکتر مهدی حمیدی شیرازی) و به اعتبار تغزلهای آبکی لبهای ماتیک گرفتهی «شاه دختران»؛ خود را «خدای شاعران» بخواند و با کمی زحمت و اندکی هزینه، اصلاً چنین مقامی را نه کنیه و لقب و تخلص، که به جای شهرت خود بنشاند. به راستی نمیدانم – شما باید من را روشن کنید – این چه بلایی است که به تازهگی گریبان دوستداران سابق و شاگردان و ارادتمندان اسبق شاملو را گرفته است که باهوده و بیهوده خود را به وسط معرکه بیاندازند و دربارهی چیزی که نمیدانند – خود میدانند که نمیدانند – اظهار فضل نمایند و ایضاً در این میان کلوخی هم به سوی امامزاده طاهر پرتاب کنند. آن آقای ضیاء موحد بود که بدون مطالعه و دقت مانند خروس بیمحل به مناسبت یادروز پاسداشت سعدی (1 اردیبهشت 82) درآمد که «شاملو سعدی را نفهمیده بود» و اصولاً با مفاهیم شعر داستانی (ادبیات منظوم) بیگانه بود9 و…
از آن جا که چنین لاطایلاتی در زمان حیات شاملو افاضه نمیشد، با خود میاندیشم نکند به غیر از القای شبههی پیش گفته، برخی حضرات تحت تاثیر برخی جوایز سیاسی تحت محمل فرهنگی – که برای امثال کتاب کوچهی شاملو را در حوزهی فرهنگ پژوهی نه کتاب سال، که کتاب ماه و روز و دقیقه هم نمیشناسند و این خود بهتر – خیالات برشان داشته است که شاید بتوان بر درخت افتاده چند ضربهی تبری وارد کرد…
نه جانم! نشانی رااشتباه گرفتهاید.شاملو و هر روشن فکر رادیکالی را می توان و باید نقد کرد اما:
اولاً نفی شاملو آن هم بدین شیوهی موهن،نفی یک شاعر یا مترجم (که به قول فرهاد غبرایی مانند فیدیاس شاه دست به هر حلبی میزد طلا میشد) و نویسنده و پژوهشگر نیست. نفی شاملو بیگمان نفی فرهنگ بالنده ی چند سالهی اخیر ایران – بعد از حافظ – است که در آثار و افکار آن بزرگ مرد فشرده و خلاصه شده است. اگر هدف تخریب فرهنگ مترقی ایران است که خوب، دریغ نفرمایید از چنین نقدهایی! اگر برای خوشآمد قدرت سیاسی حاکم است، که بله هم آدرس را درست گرفته اید یعنی به درست داده اند دست تان و هم راه را درست پیمودهاید. شاملو در شعری گفته است:
«ابلها مرد!
عدوی تو نیستم
انکار توام»
ثانیاً. این نکتهی ساده را بدانید شما که چنین به وهن شاملو پا سفت کردهاید فقط خود را (شعر و اندیشه و شخصیت فردی و فرهنگی خود را) انکار میفرمایید.10 و گرنه حکایت شاملو فارغ از هر گونه تعصب- که خود دشمناش بود – و بینیاز از هر اغراق و مبالغه و ستایشی، مصداق «آفتاب آمد دلیل آفتاب» است. و مستغنی از دفاع من و حملهی شما. از سوی دیگر ممکن است بفرمایید شما به عنوان شاعری شناخته شده در میان طیف نخبه و فرهیختهی کشور، حق و اجازهی اظهار چنین نقدهایی را دارید. شکی نیست اگر چنان باشد چنین نیز هست. اما تجربه بیش از پانزده سال حضور مستمر اینجانب در میان دانشجویان مختلف علوم سیاسی، اجتماعی، ادبی و… به دوست شما حکمی دیگر را تحمیل و تبدیل به باور کرده است. اصراری بر صحت این نظر – که شفیعی کدکنی در «موسیقی شعر» مدعی آن است – نیست. اما به هر حال در حکم یک راهکار برای درک چیستی و چهسانی جایگاه شما (جناب آتشی) و دیگر عزیزانی که این اواخر به صف منتقدان شاملو پیوستهاند – و البته در ذات سالم این رویکرد هیچ عیبی نهفته نیست – میتوانیم در دانشکدههای مختلف این کشور دوره بیافتیم و از دانشجویان بخواهیم که یکی از شعرهای شما را برای ما بخوانند و یا به افتراح یکی از شعرهای شاعران معاصر را که در حافظه شان رسوب کرده است، برای ما باز گویند. مطئمن باشید که نتیجهی چنین عملکردی – که کم و بیش به پژوهشی پیمایشی میدانی اما بیدر و پیکر مانسته است – دستکم برای شما فاجعهآمیز و سخت نومید کننده خواهد بود. و شما را از ذروهی برج عاج فرضی که در ذهن خود بر آن جلوس فرمودهاید، فرو خواهد کشید. خرد جمعی فرهیختهگان این کشور، اعم از دانشجویان و استادان و دوستداران شعر مترقی معاصر، به همان دلیلی که شاملو را به عنوان شاخصترین شاعر ایران پذیرفته است، به همان دلیل نیز برای مثال به لطف علی صورتگر «رحمت الله علیه» وقعی ننهاده است و براهیم صهبا و شهریار را جدی نگرفته است. این مهم را میتوان از متن همان مراسم بیسامان (فرصتی عالی برای خودنمایی جماعتی ابن الوقت) و فاقد نظم و نسق و بدون کمترین اطلاعرسانی، تشییع پیکر شاعر از قلهک و بیمارخانهی ایران مهر تا کرج و امامزاده طاهر دریافت. تشییعی بیسابقه در حیطهی فرهنگ و هنر این دیار. آن هم برای مردی که برخی مدعی هستند کسی شعر او را نمیفهمید و فقط برای گروهی معدود روشنفکر شعر میگفت. راستی حالا که بحث به اینجا کشید، بفرمایید ببینیم مگر شعر حافظ را انبوه تودهها و مردم عادی درک میکنند؟ همه میدانند عموم مردم ایران در کنار متن مقدس، دیوانی از حافظ شیراز را در صندوقچهی خانهی خود دارند و این دو کتاب را با وضو میخوانند. اما شما و من میدانیم که درک شعر حافظ – آن هم نه غزلهای پیچیدهی او – نه فقط برای مردم عادی بلکه حتا برای دانشجویان و استادان رشتهی ادبیات و جمعی از شاعران مدعی شعر کلاسیک نیز دشوار و دیریاب است. که اگر چنین نبود این همه کشمکش و نقد و تفسیر و تاویل و برداشتهای مربوط و نامربوط و ادبی و بیادبی پیرامون شرح غزلهای او تولید نمیشد (بحث حافظ بماند برای بعد. اگر مجالی بود) اما این نکته تمام نشده و ناگفته ماند که وظیفهی شعر چیست؟ شما نظر خود را فرمودهاید. :»شعر را چه ربطی به جامعهشناسی و فلسفه«. مگر شاعر دیروز ابن خلدون یا ابن رشد بود و یا مگر شاعر امروز مارکس و انگلس و تروتسکی تا ژرژ گورویچ و گیدنز و هیدگر و سارتر است، که وارد مباحث جامعهشناسی و فلسفی – که رشتهیی است تخصصی علمی و صد البته درک صحیح و متدولوژیک آن نیازمند تحصیلات دانشگاهی است – شود؟ خیر قربان. شعر جامعهشناسی به آن مفهومی که رفت، نیست. اما هست به مفهومی دیگر. که جای شرحاش در این مجال نیست. با این حال شما آزاد هستید که نظر خود را پیرامون شعر و یا حتا مهاجرت روزافزون مردم مکزیکی به آمریکا و هشدار سامویل هانتینگتون پیرامون چند فرهنگی multicultural که نظام سیاسی و نظام اجتماعی جامعهی فقدان اصالت تاریخی آمریکا را تهدید میکند – بیان فرمایید. چیزی که شما حق ندارید، صدور بیانیه و صادرات دستور و بخشنامه پیرامون وظایف شعر است. حقی که امثال نویسندهگان بوطیقا و رطوریقا و فن شعر و مولفان «المعجم فی معائیر اشعار الاعجم»، «اساس الاقتباس» و ایضاً «دو قرن سکوت» و «نقد ادبی» نداشتند و ندارند. مگر شاعر پلیس راهنمایی و رانندهگی است که شما برای (نوع لباس و سوت و میزان جریمه) رویکرد اندیشهگی و احساس وی تعیین تکلیف میفرمایید و قانون ابلاغ میکنید؟ و برای ختم این بخش از موضوع و خاتمه دادن به مفهوم «وظیفهی شعر» – که مفهومی کاملاً متغیر تاویلی و ایضاً شخصی و شخصیتی و سلیقهیی است – و به منظور آگاهی آن بخش از خوانندهگان گفتوگو، وظیفهی خود میدانم کوتاه به اندازهی نیم نگاه نظر شاملو را پیرامون این مقوله یادآور شوم.
چنان که دانسته است شاملو اگرچه تعریف شعر را غیر ممکن میدانست، اما به هر حال در چند شعر خود در دفاتر «هوای تازه» و «مرثیههای خاک» وارد این ماجرای بیپایان شده است. «شعری که زندهگی است»، از یک منظر مانیفست شعر معاصر فارسی است که طی آن شاملو وظیفهی شعر را به درستی برگردهی آن نهاده است. این همان شعری است که فروغ میگوید با خواندن آن تازه فهمیدم ظرفیتهای زبان شعر فارسی چه قدر گسترده است و به مرزهای تازهیی رسیدم .(نقل به مضمون) و شما البته با کج سلیقهگی هرچه تمامتر آن را «بیانیه و خطابهی سیاسی» میخوانید. شاید به این گمان که فهم آن سادهتر از سایر شعرهای شاملوست. و از طرف دیگر به شاعر ایراد میگیرد چرا به تعقید سخن گفته است ؟(این پارادوکس را خودتان حتماً حل خواهید فرمود) شاملو، البته دربارهی وظایف هنر و شعر طی چند گفتوگو منتشر شده و نشده و صحبتهایی با اینجانب که بخشی کوتاه از آنها در کتاب «چنین گفت بامداد خسته» چاپ شده است – و این مقدار فقط صحبتهایی است که در شرایط حاضر میتوانسته است چاپ شود و لاغیر – افکار خود را بیپرده و بدون واسطه رک و عریان روی دایرهی نقد و بررسی ریخته است در یک کلام او به مقولهی «شعر برای شعر» و «زیبایی شناسی مطلق در شعر» کمترین اعتقادی نداشت و آن را خیانت به انسان میدانست.از قضا به همین سبب نیز سپهری را نکوهش میکرد که چرا در زمانهیی که فاشیسم سر انسانها را کنار جوی آب گرد تا گرد میبرد او از گل نکردن آب سخن میگوید.
خلاصه و خلاص این که دردانهی شعر فارسی دربارهی وظایف هنر به طور کلی و شعر به شیوهیی خاص بر آن بود که:
«هنرمند باید عمیقاً متعهد باشد…. مشکل من این نیست که آیینهی اتاق خواب در کجا قرار گرفته است. مشکل من درد هم آغوشی دیگران نیست. که احتمالاً آب از لبولوچهی خوانندهگان راه بیاندازم. مشکل من شهادت دادن به تاریخ است. [همان مشکل حافظ]…. آرمان هنر اگر جغجغهی رنگین به دست کودک گرسنه دادن یا رخنهی دیوار خرابه نشینان را به پردهی تزیینی پوشاندن یا به جهل و خرافه دامن زدن نباشد، عروج انسان است…. آرمان هنر چیزی جز نجات جهان از طریق تغییر بنیادین آن نیست…»11
پیداست که در جریان تبیین و تعیین وظیفهی شعر، شاملو این سوی رود در کنار مردم ایستاده است و همهی کسانی که معتقدند شعر ربطی به جامعهشناسی و سیاست و فلسفه و علوم اجتماعی ندارد و «وظیفه شعر عوض کردن جهان نیست»، آن سوی رود در کنار منقل و قدرتهای ضدانسانی و رو در وری مردم پابرهنه لم دادهاند. باقی این مبحث عریض و طویل بماند برای بعد.
اما منوچهر آتشی دربارهی مسایلی نظیر ماجرای فردوسی (انقلاب ضحاک) و بردیا و گئومات ونسخه ناشناسی شاملو و تحریف تاریخ اجتماعی ایران توسط عزیزی که اینک هیچ کارهی ملک وجود خویش است – سخنانی را – در جریان گفتوگو – به هم بافته است. که به سبب بی سر و ته بودن آنها نقد هر یک از این مسایل میتواند در فرصتی دیگر طرح شود و مورد سنجش و پیمایش قرار گیرد.12 با این حال دریغ دارم از این نکته بگذرم که به راستی از جناب آتشی انتظار میرفت دربارهی شاملو سنجیدهتر سخن بگوید. علاوه بر این وقتی که وارد گفتوگو مطبوعاتی میشود – مثل احمد فردید – از این شاخ به آن شاخ نرود و بریده و ابتر و جویده سخن نگوید. درست مانند کسی که در حال فرار است و ناگزیر از گفتن مجموعهیی از سخنان ضروری. اما به سبب وضع نامساعد (دویدن و سخن گفتن) مجبور است مانند آقای آتشی هر چه را که به ذهنش میرسد بدون ترتیب و تربیت و منطق بحث و حلاجی موضوع مطروحه پشت سر هم بیرون بریزد و به تبع ناقص رها کردن هر موضوعی و چسبیدن به موضوع دیگر شنونده و خواننده را دچار آسیمهگی و آشفتهگی کند. حرافی مسلسل وار شیوهی پسندیدهیی برای تحلیل انتقادی آرا و افکار نوادر دوران نیست. هر چند ممکن است آتشی مدعی شود که تمام این مباحث را به دقت و مفصل در کتاب خود شرح داده است. اما سکوت ترسناک نویسنده پیرامون مباحث بنیاد کتابهای خمسهی آتشی به یک لحاظ از این مزغل بود که نکند نقد آرای فردی که به ادعای شخص شخیص خود «خودانگیخته» سخن میگوید، منتقد را دچار تبعات نحس ناشی از نفرین گیرای نفسهای گرم یکی از «برانگیختهگان» دیگرگون کند!
بعد از تحریر
از میان هزاران نکتهیی که مکتوم ماند، یکی هم این است: «حرف نهایی شاملو چه بود؟» منوچهر آتشی گوید:
«مگر شاملو میخواهد فلسفهی افلاطون و ارسطو درس بدهد. حرفهای سیاسیاش هم آن قدر سرد و ساده است که همه میتوانند بفهمند.»
شاملو خود در متن جملهیی – که صحت و درستی و سلامتاش را زندهگی و شعر او شهادت میدهد – نه ادعای تدریس افلاطون و ارسطو را به مخیلهی خود راه میدهد و نه ادای سخنان آتشین آژیناتورهای آوانتوریست آمریکای لاتین را در میآورد:
«من یک شاعرم. بیذرهیی ادعا. یک چیزهایی میدانم که نوبر هیچ بهاری نیست و در عوض بسیاری از چیزهاست که نمیدانم. زیر بار زور و باید و نباید و این جور حرفها نمیروم. دست احد الناسی را نمیبوسم از این که مبادا آزارم به کسی برسد دست و دلام میلرزد….»13
برای آقای آتشی که پالان از گردهی «اسب سفید وحشی» برداشته و بر پشت خرملا نصرالدین نهاده است، تا مبادا یورتمه روی رادیکال اسب سفید وحشی، شاعر صلاح و سلامت گزیده را به زمین کوبد، شعر سیاسی شاملو که از «کباب قناری در آتش سوسن و یاس» سخن میگوید، سرد است. جز این توصیهی دوستانه «چه باید کرد» : جناب آتشی آتشین مزاج مواظب باشید از زور سرما نچایید (تب نکنید بهتر است نع؟!)
پینوشتها:
1. رومی: دلایل قوی باید و منطق نه رگهای گردن به حجت قوی
2. کتاب «نازلی سخن نگفت» به زودی از سوی انتشارات نگاه چاپ خواهد شد و نگارنده امید دارد با انتشار این کتاب که در دو سال پیش کار آن تمام شده است – بخشی از مباحث مطروحه توسط منوچهر آتشی بیپاسخ نماند.
( کتاب » نازلی سخن نگفت » منتشر شد و همان زمان –سال 1382- از سوی اصلاح طلبان دموکراسی خواه جمع و در نیستی ضرب شد)این توضیح لازم بود.
3. من این جایی ام / چراغ ام در این خانه میسوزد….! بامداد.
4. «ده روزی که دنیا را لرزند» گزارش داستانی جان رید از روزهای پر شور اکتبر 1917 و….
5 و 6. ا. بامداد.
7. بنگرید به: ندیمی، هادی (1376) مقالهی اینجانب تحت عنوان «گورستان بیمرز» در مجموعه مقالات هفتصدمین سال یورش مغولان به ایران، تهران دانشگاه شهید بهشتی./ نیز:
ر.ک کتاب: «چنین گفت حافظ شیراز» از این قلم، مقالهی نخست، تحت عنوان: «نقد قدرت در عرصهی دین و سیاست».
8. برای آشنایی بیشتر با رهیافتهای جامعهشناسی عبید بنگرید به کتاب «شیوهی شهر آشوبی» از این قلم، مقالهی عبید: «رند گریزپا» و «مشکلات امنیتی حافظ»
9. ایران 1/2/82. به هنگام مطالعهی گفتوگوی ضیاموحد دربارهی سعدی و به مناسبت روز سعدی که عمدهی بحث اش پیرامون مشت و مال افکار شاملو دور میزد، من در آسمان شیراز بودم! به دعوت بنیاد فارسی شناسی برای سخنرانی دربارهی سعدی و ارایهی مقالهیی تحت عنوان: «جنگ و صلح از مزغل سعدی» – بعضی از روزنامهها و ادیبان فسیل شرکتکننده در آن همایش مرتب نق میزدند که چرا فلان جریده «منظر» را به اشتباه «مزغل» چاپ کرده است؟ باری به محض بازگشت از کنگره پاسخی کوتاه در خصوص نظر شاملو پیرامون سعدی نوشتم که تحت عنوان «میانه شاملو و سعدی را به هم نزنند» در روزنامهی یاس نو 3/3/83 و ایران 6/3/82 منتشر شد. چاپ آن یادداشت کوتاه دهها تلفن و ایمیل و نامهی سپاسگویی را به همراه آورد.
10. آقای آتشی که مدعی است از سال 63 به نقدی از این قبیل (وهن آلود) دربارهی شاملو رسیده است، در تاریخ 6/5/79 پس از غیاب شاملو مینویسد: «دربارهی شاملو چه میتوان گفت که اندکی از شان فرهنگی او را برساند. شاملو به معنی کلمه خود یک فرهنگ بود. از شعراش که خود الگویی ابدی بود از آموزگاریاش در شعر که صدها شاعر را … پرورش داد. از کتاب کوچهاش بنگرید به قراگوزلو. محمد (1382)، «چنین گفت بامداد خسته»، ص 54.
نه به این شوری شور و نه به آن بی نمکی!!
11. این برداشتها را به طور بریده از گفتوگو های مختلف شاملو برگزیدهام. خوانندهی ارجمند برای اطلاع بیشتر ن.ک. به: قراگوزلو . محمد (1382)، «چنین گفت بامداد خسته»، تهران: آزاد مهر با همکاری انتشارات نگاه.
12. از آن جا که شاملو نگاه تحلیلی من به تاریخ، اسطوره و سیاست را قبول داشت – و این موضوع را پس از هیاهوی برکلی در چند گفتوگو مطرح کرد – تصور میکنم که مقالات من پیرامون ضحاک. بردیا و…. به اعتبار مستندات معتبر و مراجع دست اول بتواند هلهلهی پایان ناپذیری را که فقط منوچهر آتشی را کم داشت، به مرحلهی ایجابی ارتقا دهد و توپ ضحاک و بردیا و فردوسی و موسیقی سیاه سنتی و… را از زمین شاملو به تور پاره پارهی دروازهی حریف بچسباتند! هر چند که قسمتهای قابل چاپی از این مقالات پس از انتشار نصفه نیمه دهان گروهی یاوهگو را بست تا لابد جمعی دیگر جای خالی آنان را پر کنند. به گمان من جای منوچهر آتشی در میان این جمعیت هوچی نیست.
13. بنگرید به گفتوگوی صاحب این قلم با هفته نامهی گوناگون که تیتر اول آن جملهیی از شاملو در متن مصاحبه بود (1/ تیر/ 82)