این دو مقاله را که سمیر امین در آخرین سال حیاتاش نوشته بود در بزرگداشت وی ترجمه نمودهام. هر دو مقاله، همان گونه که در زیرنویسهای مربوطه نیز ذکر کردهام، از ماهنامهء مانتلی ریویو گرفته شده است. مقالهء دوم (مانیفست، صد-و-هفتاد سال بعد)، پیش از انتشار در مانتلی ریویو، در نشریهء Sociološki Pregled، نشریهء انجمن جامعه-شناسی صربستان، منتشر شده بود.
متاسفانه، مانتلی ریویو در مورد زبان اصلی مقالهها توضیحی نداده است. اما، به احتمال بسیار قوی، زبان اصلی مقالهها باید فرانسه بوده باشد. به این سبب مایلام که بیفزایم که دقت در ترجمهء فارسی تنها میتواند به اندازهء دقت در ترجمهء انگلیسی باشد.
سمیر امین در ادبیات چپ ایران نامی آشناست. وی که در سال ١٩٣١ در یک خانوادهء مصری-فرانسوی به دنیا آمده بود، از همان ابتدا به عنوان یک تئوریسین امپریالیسم به دنیای سیاست و مبارزه گام نهاد. دانشنامهء دکترای وی که زیر عنوان انباشت در مقیاس جهانی منتشر شده بود تحلیل عمیقی از امپریالیسم را به دست میدهد. وی در وهلهء نخست به عنوان مهمترین تئوریسین امپریالیسم و رشد نامتوازن شناخته شده است. وی در دوازدهم ماه اوت سال ٢٠١٨، در سن هشتاد-و-هفت سالگی، دیده از جهان فرو بست.
برای مطالعهء بیشتر در مورد وی خواننده را به مقالهء سمیر امین هشتاد ساله که در شمارهء ١٥ نشریهء آلترناتیو منتشر شد ارجاع میدهم.
در پایان لازم میبینم که یادآوری کنم که تمامی زیرنویسهایی را که متعلق به متن اصلی نیست با (م) مشخص کردهام. اسامی اشخاص و مکانها را نیز به شکل اصلی در همه جا من به زیرنویسها افزودهام.
ژانویهء ٢٠١٩
نیکو پورورزان
***
انقلاب یا زوال؟
تأملاتی بر گذار از شیوههای تولید
به مناسبت دویستمین زادروز مارکس[1]
سرسخن
کارل مارکس اندیشمندی سترگ است. عظمت وی صرفاً به خاطر درک آن چه که در سدهء نوزده میگذشت نبوده، بلکه فزونتر از آن به خاطر درک عمیقی است که او از آن چه که اکنون و در زمانهء ما میگذرد به دست میدهد. هیچ کدام از تلاشهایی که تا کنون در راستای سامان دادن به یک درک همه جانبه از جامعه صورت گرفته، نتوانسته است این چنین بارور باشد، البته به شرطی که «مارکسیستها» از «مارکسشناسی»[2] (یعنی صرفاً تکرار آن چه را که مارکس در ارتباط با عصر خویش نوشته بود) فراتر رفته و به جای آن روش شناخت وی را بنا بر تحولات نوین تاریخی به کار گیرند. مارکس خود نقطه نظرات خویش را در طول حیاتاش دایماً متحول ساخته و مورد تجدید نظر قرار میداد.
مارکس هرگز سرمایهداری را به سطح صرفاً یک شیوهء تولید تازه تقلیل نداد. وی با درک این نکته که قانون ارزش نه تنها روند انباشت سرمایهداری را سامان میدهد، بلکه در عین حال حاکم بر تمامی رخسارههای تمدن مدرن است، همهء ابعاد جامعهء مدرن سرمایهداری را محک زد. وی با اتکاء به این چنین بینش ویژهای بود که توانست برای نخستین بار در تاریخ فلسفه با رهیافتی علمی میان روابط اجتماعی و گسترهء وسیع مردمشناسی ارتباط برقرار سازد. از این دیدگاه بود که وی آن چه که امروز «بومشناسی» خوانده شده و یک سده پس از مارکس بازشناسی شده است را در تحلیل خویش مطرح نمود. جان بِلامی فاستر[3]، بهتر از هر کس دیگری، توانسته است که به شکلی خلاق این درونیافت اولیهء مارکس را متحول سازد.
من، اما، به یکی دیگر از درونیافتهای مارکس که به آیندهء جهانیشدن مرتبط است، اولویت دادهام. از زمانی که رسالهء دکترای خویش را در سال ١٩٥٧ نوشتم تا آخرین کتابام، تمامی تلاش خویش را به [بررسی] توسعهء نابرابر متمرکز نمودهام که از یک فرمولبندی جهانیشدهء قانونِ انباشت [سرمایهداری] منتج میشود. بر این اساس، به شرحی برای انقلابهایی که به نام سوسیالیسم در [کشورهای] پیرامونیِ سیستم جهانی [سرمایهداری] آغاز میشود، رسیدم. مایهگذاری پُل باران[4] و پال سوییزی[5] در ارایهء ایدهء [ارزشِ] اضافی یکی از عاملهای مهمی بود که مرا در این راستا مصمم ساخت.
من همچنین با یکی دیگر از درونیافتهای مارکس هم نظرم – که در همان اوایل در سال ١٨٤٨ به وضوح بیان شده و سپس تا نوشتههای واپسین وی فراتر فرمولبندی شده بود – که بر اساس آن [اگر چه] سرمایهداری تنها معرّفِ برههای کوتاه در تاریخ بوده؛ [اما] کارکرد تاریخی این نظام آن چنان بوده است که در این مدت کوتاه (نزدیک به یک سده) توانسته است شرایطی را بیافریند که [مارکس] خواهان فرا رفتن از آن به کمونیسم به عنوان یک مرحلهء عالیتر تمدن است.
مارکس در مانیفست[6] (١٨٤٨) اعلام میکند که مبارزه طبقاتی همیشه «یا به بازسازی انقلابی جامعه در تمامیتاش انجامیده، و یا به زوال مشترک طبقات درگیر در این نبرد ختم میشود.» مدت زمان درازی است که این عبارت بر تارک اندیشهء من نقش بسته است.
به این دلیل میخواهم که نظراتام در مورد «انقلاب یا زوال؟»، که بخش پایانی کتاب آیندهء من به مناسبت دویستمین زادروز تولد مارکس هست را در این جا ارایه کنم.
-١-
جنبش کارگری و سوسیالیستی با این بینش که وقوع یک سری از انقلابها که گویا در کشورهای پیشرفتهء سرمایهداری آغاز میشود تا کنون تداوم یافته است. با عطف توجه به نقدی که مارکس و انگلس از برنامهء سوسیال دموکراسی آلمان ارایه نمودند تا نتیجهگیریهای بالشویسم بر اساس تجارب انقلاب روسیه، جنبش کارگری و سوسیالیستی هیچ گاه شکل دیگری از گذار به سوسیالیسم در ابعاد جهانی را نتوانسته است در نظر بگیرد.
اما، در طی هفتاد-و-پنج سال گذشته دگرگشتهای جهانی در مسیرهای متفاوتی قدم نهاده است. دورنمای انقلاب به طور کامل از چشمانداز جامعههای پیشرفتهء غرب رخت بربسته، در حالی که انقلابات سوسیالیستی اصولاً به کشورهای حاشیهء نظام [سرمایهداری] محدود مانده است. این رخدادها سرآغاز تحولات آن چنان مبهمی را رقم زد که برای برخی بسنده بود که آن را به مثابهء یک مرحله در گسترش سرمایهداری در ابعاد جهانی ارزیابی کنند. بررسی و واکاوی سیستم بر مبنای [تئوری] توسعهء نابرابر تلاشی برای ارایهء یک پاسخ متفاوت است. این کاوش که با محک سیستم امپریالیستی معاصر آغاز میگردد، در عین حال ما را به کنکاش در سرشت و مفاهیم توسعهء نابرابر در مراحل تاریخی پیشین ملزم میسازد.
تاریخ تطبیقی گذار از یک شیوهء تولید به شیوهء دیگر نیاز به این دارد که شیوهء گذار به طور عام و در ابعاد تئوریکی مورد سنجش قرار بگیرد. از این رو، برخی تشابهات میان وضعیت جاری و دوران پایانی امپراتوری روم تاریخنگارانی را که به ماتریالیسم تاریخی باور ندارند بر آن داشته است که این دو وضعیت را یکسان در نظر بگیرند. از سوی دیگر، یک برداشت جزمی معین از مارکسیسم از واژگان «ماتریالیسم تاریخی» برای مخدوش ساختن بحث در این زمینه سود جسته است. تاریخنگاران شوروی سخن از «زوال امپراتوری روم» در میان آورده، در حالی که «انقلاب سوسیالیستی» را به عنوان یگانه شکلی از روابط تولید نوین عرضه میکردند که جایگزین روابط [تولید] سرمایهداری خواهد شد. با یک ارزیابی تطبیقی از شکل و محتوای بحران در دوران باستان و در روند روابط تولید سرمایهداری به این مسئله خواهیم پرداخت. اما، آیا تفاوتهای موجود میان این دو بحران میتواند این را توجیه کند که به اولی به عنوان «زوال» و به دیگری به عنوان «انقلاب» پرداخته شود؟
نکتهء محوری بحث من این است که تشابهات معینی میان این دو بحران وجود دارد. در هر دو مورد، وجود بحران به این دلیل است که تمرکز ارزش اضافی که این هر دو سیستم سازمان میدهند بیش از اندازه است، یعنی، از روابط تولیدی که بر آن مبتنی هستند فراتر رفتهاند. بدین ترتیب، توسعهء نیروهای مولد در کشورهای پیرامونی سیستم [سرمایهداری] نیازمند تجزیه در کل سیستم بوده و جایگزین ساختن آن با یک سیستم نامتمرکز جهت جمعآوری و به کار انداختن ارزش اضافی را میطلبد.
-٢-
در چارچوب ماتریالیسم تاریخی تز غالب این است که سه شیوهء تولید، یعنی شیوهء تولید بردهداری، شیوهء تولید فئودالی و سپس شیوهء تولید سرمایهداری، یکی پس از دیگری به دنبال میآید. در چارچوب این تز، زوال امپراتوری روم تنها مبین گذار از بردهداری به نظام رعیتداری است. در حالی که تا کنون توضیح داده نشده که چرا به همان منوالی که از انقلاب بورژوایی و سوسیالیستی سخن گفته میشود، اما، سخن از «انقلاب فئودالی» در میان نیست.
[اما]، به نظر من این گونه فرمولبندی، از یک سو به واسطهء زیاده تعمیم دادن به برخی از رخسارههای مشخص تاریخ غرب، و از سوی دیگر، به دلیل نفی تاریخ مردمان دیگر با تمامی ویژهگیهایشان، مشخصاً غرب-مدارانه است. با گزینهء دست یابی به قوانین ماتریالیسم تاریخی بر مبنای تجارب جهانشمول، من فرمولبندی دیگری از یک شیوهء پیشا-سرمایهداری، یعنی شیوهء خراجگزاری، که تمامی جوامع طبقاتی به آن گرایش دارند را پیشنهاد نمودهام. پس، تاریخ غرب – یعنی ساختمان روم باستان، فروپاشی آن، برپایی اروپای فئودالی، و سرانجام، شکل گیری دولتهای خودکامه در دوران موازنه-جویی در اقتصاد دولتی [سدهء ١٦ تا ١٨ میلادی] – اساساً مبین همان گرایش پایهای، اما، در شکل ویژهء خود است که در جاهای دیگر به شکل منسجمتری، در شمایل دولتهای خراجگزار بروز یافت که میتوان از چین به عنوان بارزترین نمونهء آن یاد نمود. آن گونه که شیوههای [تولید] خراج گزاری و سرمایهداری عالم گیرند، شیوهء [تولید] بردهداری عالمگیر نبوده است. [شیوهء بردهداری] یک شیوهء ویژه است که صرفاً در ارتباط با بسط روابط کالایی بروز میکند. به علاوه، شیوهء فئودالی شکل اولیه و ناکامل شیوهء خراجگزاری است.
این فرضیه، رشد و قوام امپراتوری روم و زوال نهایی آن را به مثابه تلاشی زودرس در راستای ساختمان [شیوهء تولید] خراجگزاری در نظر میگیرد. در واقع، سطح رشد نیروهای مولد به میزانی نبود که به خراجگزاری متمرکز در مقیاس امپراتوری روم نیاز داشته باشد. بدین ترتیب، نخستین تلاش ناموفق به گذار اجباری به عدم تمرکز فئودالی ختم گردید، امری که بر پایهء آن نهایتاً تمرکز-گرایی در چارچوب سلطنتهای مطلقهء غرب مجدداً ظاهر گردید. شیوهء تولید در غرب تنها پس از این بود که به سمت الگوی کامل خراجگزاری عبور نمود. وانگهی، تنها با آغاز این مرحله بود که سطح رشد نیروهای مولد در غرب به سطح شیوهء خراجگزاری امپراتوری چین رسید، امری که بیتردید اتفاقی نبوده است.
این عقب-ماندهگی غرب، که با سقوط روم و عدم انسجام سیستم فئودالی تبیین میشود، بیتردید موجبات مزیت تاریخیاش را مهیا ساخت. در واقع، ترکیبی از عناصر معینی از شیوهء باستانی خراجگزاری و عناصری از شیوههای کمونی بدوی، مشخصههای فئودالیسم را [در اروپا] رقم زده و مایهء انعطافپذیری غرب گردید. این نکته است که دلیل گذار سریع اروپا را از فاز خراجگزاری تمام عیار، و این که چگونه توانست از سطح رشد نیروهای مولد شرق شتابان پیشی گرفته، و گذارش به دورهء سرمایهداری را توضیح میدهد. این گونه انعطافپذیری و روند شتابان، در حقیقت، در تقابل آشکار با ساختار نسبتاً صُلب و تحول بطئی شیوههای خراجگزاری در شرق قرار داشت.
بیتردید، این موردِ رومی-غربی تنها نمونه از ساختمانِ نافرجامِ [شیوهء تولید] خراجگزاری نیست. در این زمینه میتوان دستِ کم سه مورد دیگر را، البته هر کدام با شرایط ویژهء خویش، نام برد: مورد قسطنطنیه-عرب-عثمانی، نمونهء هند، و مورد مغول. در هر کدام از این موارد، تلاش برای برپایی نظامهای خراجگزارِ متمرکز آن قدر از شرایط رشد نیروهای مولد پیشتر بود که نمیشد آن را به شکلی با ثبات برپا ساخت. در هر کدام از این موارد، احتمالاً شکل تمرکز میتوانسته ترکیبی خود-ویژه از شکل تولید دولتی، شبه-فئودالی، و کالایی باشد. به عنوان نمونه، در دولت اسلامی، تمرکز کالایی نقش تعیین کنندهای را به عهده داشت. از سوی دیگر، ریشهء ناکامیهای پی-در-پی هندیها را شاید بتوان به محتوای ایدئولوژی هندو ربط داد، امری که من آن را در تقابل با آیین کنفوسیوس قیاس کردهام. در رابطه با تمرکز امپراتوری چنگیز خان، همان گونه که میدانیم، عمر این امپراتوری بسیار کوتاه بود.
-٣-
نظام امپریالیستی معاصر نیز دستگاهی است که ارزش اضافی را در معیار جهانی تحت تمرکز خویش در میآورد. این تمرکز گرایی بر پایهء قوانین بنیادین شیوهء [تولید] سرمایهداری و مشروط به سلطهاش بر شیوههای پیشا-سرمایهداریِ [موجود در کشورهایِ] پیرامونیِ فرمانگزار عمل میکند. من قانون انباشت سرمایه در ابعاد جهانی را به عنوان شکلی از بیان کارکُنش قانون ارزش در این ابعاد فرمولبندی نمودهام. این نظام امپریالیستی که به دنبال تمرکز دادن به ارزش [اضافی] است، با شتاب در انباشت [سرمایه] و با رشد نیروهای مولد در مرکز نظام مشخص شده، در حالی که نیروهای مولد در پیرامونِ [نظام سرمایهداری] ناموزون و عقب نگه داشته میشوند. رشد و رشد-نیافتگی دو روی یک سکّهاند.
بدین ترتیب، به وضوح میتوان دید که رشد فراتر نیروهای مولد در [کشورهای] پیرامون مشروط به تخریب نظامِ تمرکزِ ارزشِ اضافی امپریالیستی است. تکوین گذار سوسیالیستی در میان ملل یک مرحلهء ضروری در روند تمرکز-زدایی است که پاگیری آن بر بازیگانگی در مراحل عالیتر رشد، یعنی وحدتی که در یک جامعهء جهانی عاری از طبقات برقرار خواهد شد، مقدم است. این تز محوری برای تئوری و استراتژی گذار سوسیالیستی پیآمدهای چندی را در بر دارد.
در جوامع پیرامونی، گذار سوسیالیستی از [مبارزهء] رهاییبخش ملی جدا نیست. این نکته نیز کاملاً روشن گشته که کسب آزادی ملی تحت رهبری بورژوازی محلی ناممکن بوده، و بدین سبب [مبارزهء رهاییبخش ملی] به یک مرحلهء دموکراتیک در روند انقلاب مداوم مرحلهای تبدیل میشود که تحت رهبری تودههای کارگر و دهقان تحقق خواهد یافت. این در هم آمیختن اهداف مبارزهء رهاییبخش ملی و گذار به سوسیالیسم به نوبهء خود یک رشته مشکلاتی را میآفریند که باید مورد ارزیابی قرار بگیرد. ریشهء این مشکلات در این است که تأکیدات و اولویتها از یک وجه به وجه دیگر چرخش مییابد، امری که به موجب آن حرکت موجود در جامعه میان ترقی از یک سو و قهقرا، تردیدها و از خودبیگانگی از سوی دیگر، به ویژه در شکل ناسیونالیستی، تناوب میکند. در این مورد، بار دیگر میتوان طرز برخورد بَربَرها نسبت به امپراتوری روم را مقایسه نمود: بَربَرها نسبت به روم احساسی دوگانه داشتند، به ویژه هنگام تقلید صوری، چه بسا کورکورانه، از مدل رومی که خود بر علیه آن در طغیان بودند.
هم زمان، ویژهگی انگلی جامعهء مرکزی شدت مییابد. بعضاً، نوالهء ملوکانه، تودهها را تطمیع نموده و قیامشان را فلج میسازد. بخش فزایندهای از مردم در جوامع مرکز امپریالیستی از محل اشتغال نامولد و موقعیتهای ممتاز، که به دلیل تقسیم کار ناعادلانهء بینالمللی در کشورهای مرکز متمرکز شده است، به شکل وسیعی بهره میبرند. از این رو، دشوار است که بتوان گسست [وسیع] از سیستم امپریالیستی و تشکیل یک ائتلاف ضد-امپریالیستی [با تودهها در پیرامون] را که به سرنگون ساختن ائتلاف حاکم و آغازیدن گذار به سوسیالیسم توانا باشد تصور نمود.
-٤-
به نظر میرسد که برقراری روابط نوین تولید در [کشورهای] پیرامونی سهلتر از انجام آن در مرکز سیستم باشد. در پهنهء امپراتوری روم، روابط [تولید] فئودالی به سرعت در گال[7] و آلمان رواج یافت، اما گسترش آن در ایتالیا و در شرق به کندی صورت پذیرفت. [روابط] رعیتداری که جای بردهداری را گرفت توسط روم تنظیم شد. اما، قدرت فئودالی در جاهای دیگر رشد نمود، ولی روابط فئودالی هیچ گاه در خودِ ایتالیا به طور کامل توسعه نیافت.
در حال حاضر، احساس طغیان ناخودآگاهانه بر علیه روابط موجود سرمایهداری در مرکز سیستم بسیار قوی بوده، اما، ناتوان است. مردم خواهان «تغییر زندهگی خود» هستند، اما، چه سود که حتا قادر به تغییر حکومت هم نیستند. به این خاطر است که میبینیم که ترقی در حیات اجتماعی از ترقی در سازمان تولید و دولت بیشتر است. انقلاب خاموش در شیوهء زندهگی، در فروپاشی خانواده، و در سقوط ارزشهای بورژوایی بیانگر این وجه متناقض در روند موجود است. اگر چه در کشورهای پیرامونی عادات و ایدهها غالباً بسا عقبتر ماندهاند، با این حال میبینیم که در آن جا دولتهای سوسیالیستی ایجاد شده است.
سنت عامیانهء مارکسیستی دیالکتیک تغییرات اجتماعی را به یک سطح مکانیستی تقلیل داده است. در این سنت، انقلاب – که محتوای اصلی هدفاش لغو روابط تولید کهن و جایگزین ساختن آن با روابطی نوین است که لازمهء رشد فراتر نیروهای مولد است – به هیئت یکی از قوانین طبیعی در آمده است: به این معنا که قانون گذار از تغییرات کمی به تغییرات کیفی به قلمرو اجتماعی تسرّی داده شده است. مبارزهء طبقاتی این نیاز عینی را آشکار میسازد: تنها پیشتاز – یعنی حزب – که وراء هر چون-و-چرایی بوده، تاریخ را میسازد و بر آن چیره میگردد، از خودبیگانگی به دور است. آن لحظهء سیاسیای که انقلاب را رقم میزند، لحظهای است که پیشتاز قدرت دولتی را قبضه میکند. لنینیسم نیز خود به طور کامل از این دست ساده سازیهای پوزیتیویستی مارکسیسمِ انترناسیونال دوم مبرا نیست.
این تئوری را که پیشتاز و طبقه را به عنوان دو مقولهء جدا در نظر میگیرد نمیتوان در مورد انقلابهای پیشین به کار برد. به اصطلاح انقلاب بورژوایی این چنین شکلی را به خود نگرفت: بورژوازی در این انقلاب جانب دهقانان را گرفته و در مبارزهء آنها بر علیه اربابهای فئودال همکاری نمود. ایدئولوژیای که بورژوازی با اتکاء به آن قادر به انجام این چنین کاری شد، نه تنها ابزار کنترل نبود، بلکه خود جداییزا بود. بدین مفهوم، چیزی به عنوان «انقلاب بورژوایی» – واژهای که خود محصول ایدئولوژی بورژوایی است – وجود نداشته، بلکه صرفاً یک مبارزهء طبقاتی به رهبری بورژوازی، و یا در برخی موارد انقلاب دهقانی با همکاری بورژوازی بود. در مورد به اصطلاح «انقلاب فئودالی» وضع از این هم بدتر بوده و به واقع جای چندانی برای سخن گفتن از این به اصطلاح انقلاب وجود ندارد. گذار به فئودالیسم در حقیقت یک گذار ناخودآگاهانه بود.
انقلاب سوسیالیستی، اما، از نوع دیگری خواهد بود، زیرا که برای اولین بار [در تاریخ] هدف جایگزین ساختن اشکال کهن استثمار با اشکال نوین نبوده، بلکه [انقلاب] از میان بردن تمامی اشکال استثمار را هدف خواهد گرفت. اما، این امر تنها به شرطی امکان پذیر خواهد بود که ایدئولوژی محرک آن به چیزی فراتر از صرف آگاهی به نیاز به رشد نیروهای مولد تبدیل شود. در حقیقت، دلیلی وجود ندارد که نتوان این ادعا را مطرح نمود که شیوهء تولید دولتی، به مثابه شکل نوینی از روابط استثماری، خود یک پاسخ ممکن به چنین نیازی [نیاز به رشد نیروهای مولد] است.
-٥-
این تنها انسانها هستند که تاریخ خویش را میسازند. جانوران و اشیاء بیجان نمیتوانند روند تکامل خویش را اداره کنند؛ بلکه تحت فرمان آن قرار دارند. ایدهء کاربست تئوری (پراکسیس) به عنوان بیان سنتز جبریّت و دخالت انسان، امری است که مختص جامعه است. رابطهء دیالکتیکی میان زیربنا و روبنا نیز ویژهء جامعه بوده و در طبیعت برای آن همتایی نیست. این رابطه، اما، یک-سویه نیست. روبنا صرفاً بازتاب ضروریات زیربنا نیست. اگر که چنین بود، آن گاه جامعه همواره از خود بیگانه باقی میماند و نمیتوان تصور نمود که چگونه میشد به آزادی دست یافت.
به این سبب نظر من این است که باید میان دو گونهء کیفاً متفاوت از گذار از یک شیوهء [تولید] به شیوهء دیگر فرق گذاشته شود. هنگامی که گذار [از یک شیوهء تولید به شیوهء دیگر به طور] ناآگاهانه و یا در سایهء آگاهی از خودبیگانه رخ داده باشد، به این معنا که ایدئولوژیای که طبقات را به حرکت در میآورد به آنها رخصت چیره شدن بر روند تغییرات را ندهد، آن گاه پروسهء گذار هم چون یک تغییر طبیعی عمل کرده، و ایدئولوژی نیز خود به عنوان جزیی از طبیعت میشود. برای این گونه گذار میتوان اصطلاح «الگوی زوال» را به کار گرفت. در مقابل، اگر و تنها اگر ایدئولوژی ابعاد واقعی و کامل تغییرات مورد نظر را بیان کند، آن گاه میتوان سخن از انقلاب به میان آورد.
آیا گذار به سوسیالیسم که زمانهء ما درگیر آن است به کدام یک از دو گونهء زوال و یا تحول انقلابی تعلق میگیرد؟ تردیدی نیست که هنوز نمیتوان به این پرسش به طور قطع پاسخ گفت. از برخی جهات، دگرگونی جهان مدرن بدون هیچ گونه چون-و-چرایی از یک رخسارهء انقلابی، آن گونه که در بالا تعریف شد، برخوردار است. کمون پاریس و انقلاب در روسیه و چین (و به ویژه انقلاب فرهنگی) لحظاتی از آگاهی ژرف اجتماعی بودهاند. اما، آیا درگیر نوع دیگری از گذار نیستیم؟ پیچیدهگیهایی که در حال حاضر عقبنشینی کشورهای امپریالیستی را تقریباً غیرقابل تصور میسازد و تأثیرات منفی آن بر کشورهای پیرامونی که خواهان گام نهادن در مسیر سوسیالیستی هستند (تأثیراتی از آن دست که میتواند به احیای سرمایهداری، تحول به سمت شیوههای دولتمدار، واپسگرایی، از خودبیگانگی ملیتباور، و غیره راه بَرَد)، مدل قدیمی بلشویکی را مورد تردید قرار میدهد.
برخی به این امر گردن نهاده و به این باور رسیدهاند که گویا دوران ما دوران گذار سوسیالیستی نبوده، بلکه در عوض، دوران گسترش جهانی سرمایهداری است که از همین «گوشهء کوچک در اروپا» آغاز شده و تازه راهاش را به سمت جنوب و شرق در پیش گرفته است. [از این منظر]، فاز امپریالیستی، در انتهای این تراگرد، به عنوان فاز آخر، یعنی بالاترین مرحلهء سرمایهداری، نبوده، بلکه به آن به عنوان یک دورهء موقت در راستای رسیدن به سرمایهداری جهانی نگریسته خواهد شد. حتا اگر که کسی بخواهد کماکان به درستیِ تئوری لنینیِ امپریالیسم باور داشته و به این که رهایی ملی بخشی از انقلاب بورژوایی نبوده، بلکه به انقلاب سوسیالیستی تعلق دارد، اما، آیا استثناء، یعنی ظهور مراکز سرمایهداری نوین، نمیتواند ممکن باشد؟ این تئوری بر احیاء شیوهء دولتی و یا تحول به آن سمت را در کشورهای شرقی مورد تأکید قرار میدهد. بر این اساس، آن چه که صرفاً انقلابهای شبه-سوسیالیستی بودهاند به عنوان روندهای عمدهء توسعهء سرمایهداری ارزیابی میشود. در این دیدگاه مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی از خود بیگانگی زا مطرح میشود که رخسارههای حقیقی این تحولات را پردهپوشی میکند.
کسانی که به این نظر رسیدهاند باور دارند که پیش از آن که بتوان به طور واقعی لغو طبقات را در دستور کار قرار داد، میباید که منتظر ماند تا نیروهای مولد در مرکز [سرمایهداری] به سطحی از رشد برسد که قادر به گسترش در سراسر جهان باشد. به این خاطر، ضرورت دارد که اروپاییها به ایجاد یک اروپای فراملی میدان داده تا بتوان روبنای دولتی را [با سطح رشد] نیروهای مولد منطبق ساخت. هیچ تردیدی نیست که بر پایهء این استدلال باید منتظر برپایی یک دولت جهانی متناسب با رشد نیروهای مولد در معیار جهانی بود، پیش از آن که شرایط عینی گذار از آن فراهم گردد.
دیگران، و از جمله خود من، از منظر دیگری به این امور مینگرند. برای [کشورهای] پیرامونی، انقلاب مداومِ مرحله-به-مرحله کماکان در دستور کار قرار دارد. در مسیر گذار سوسیالیستی، میتوان از احیاء [سرمایهداری] پیشگیری نمود. و در جبههء امپریالیستی، گسست در حلقههای ضعیف مرکز غیرقابل تصور نیست.
مانیفست کمونیست
صد-و-هفتاد سال بعد[8]
– ١ –
هیچ متنی را نمیتوان یافت که در نیمهء قرن نوزدهم نوشته شده و به اندازهء مانیفست حزب کمونیست، که در سال ١٨٤٨ توسط کارل مارکس و فردریش انگلس انتشار یافت، همچنان اعتبار خویش را حفظ نموده باشد. هم امروز نیز تمامی بندهای این متن بر واقعیات معاصر ما بهتر از آن چه که در اواسط قرن نوزدهم جریان داشت منطبق است. مارکس و انگلس با اتکاء به پیشگذاردههایی که در آن زمان به سختی قابل رویت بود، نتیجهگیریهایی را مطرح نمودند که حقانیت آن در بوتهء وقایع تاریخی یک صد-و-هفتاد سال گذشته کاملاً تصدیق گشته است.
آیا مارکس و انگلس پیامبرانی بودند که بدانها وحی میرسیده است؟ آیا میتوان ادعا نمود که پیشگوهایی بودند که قادر به دیدن آینده در به اصطلاح گوی بلورین باشند؟ و یا این که شاید ادعا شود که موجوداتی خارقالعاده بودند که قدرت اِشراق داشتند؟ پُر واضح است که پاسخ منفی است. واقعیت، اما، این است که این دو نفر صرفاً، هم در زمانهء خود و هم در زمانهء ما، جوهرهء آن چه را که سرمایهداری را تعریف نموده و ویژهگیهای آن را رقم میزند بهتر از هر کس دیگری درک نمودهاند. مارکس سراسر حیات خویش را به تعمیق این شناخت تخصیص داد. در این راستا، وی بررسی اقتصاد و سیاست نوین را با مطالعهء شرایط انگلستان و فرانسه آغاز نمود.[9]
کتاب سرمایهء مارکس یک تحلیل علمی موشکافانه از شیوهء تولید سرمایهداری و از جامعهء سرمایهداری است، که تفاوت میان این شیوهء تولید را با اشکال پیشین به طور دقیق به دست میدهد. جلد اول [سرمایه] قلب مسئله را مورد کاوش قرار میدهد. در این تحلیل، مارکس مفهوم عمومیتیابی مبادلهء کالا میان مالکین خصوصیِ [ابزار تولید][10]، به ویژه ظهور و استیلای ارزش و کار اجتماعی مجرد، را بدون هیچ گونه پیچ-و-خمی روشن میسازد. بر پایهء این زیربنا، مارکس آن گاه ما را به درک این نکته رهنمون میسازد که چگونه پرولتاریا تولید ارزش اضافی، یعنی مازادی که سرمایهدار به جیب میزند، را با فروش نیروی کار خویش به «سرمایهدار» تضمین میکند. همین جا باید یادآوری نمود که تولید ارزش اضافی که سرمایهدار به کیسه میکشد، به نوبهء خود شرط انباشت سرمایه را فراهم میسازد. سلطهء ارزش نه تنها بازتولید سامانهء اقتصادی سرمایهداری، بلکه هم چنین تمامی رخسارههای حیات مدرن اجتماعی و سیاسی را در زیر فرمان خویش دارد. مفهوم از خودبیگانگی کالا اشارهای است به ساز-و-کار ایدئولوژیک که از طریق آن یکپارچگی کلی بازتولید اجتماعی بیان میگردد.
این ابزار سیاسی و عقلانی که با پیدایش مارکسیسم مُهر تأیید خوردند، توانستند ارزش خود را با ارایهء مسیر کلی تحولِ تاریخیِ موجودیتِ سرمایهداری به نمایش بگذارند. تمامی تلاشهایی که برای بررسی این واقعیت در خارج از چارچوب مارکسیسم – یا غالباً بر علیه آن – صورت گرفته، تا کنون نتوانسته است به نتایجی قابل قیاس دست یابد. نقد مارکس از محدودیتهای اندیشهء بورژوایی، و به ویژه علم اقتصاد بورژوایی، که وی به درستی آن را «عامیانه» مینامد، استادانه است. [علم اقتصاد بورژوایی]، این اندیشهء از خود بیگانه، که از درک ذاتِ وجودی سرمایهداری عاجز بوده، در عین حال فاقد توانایی لازم برای دیدن مقصد جوامع سرمایهداری است. آیا آینده با انقلابات سوسیالیستی رقم خواهد خورد که بر استیلای سرمایهداری مُهر پایان خواهند زد؟ یا این که سرمایهداری توفیق مییابد که عمرش را به درازا کشانده، و به این ترتیب راه را برای زوال جامعه هموار سازد. اندیشهء بورژوایی این پرسش را که مانیفست مطرح ساخته به طور کلی نادیده میگذارد.
مانیفست به درستی اعلام میکند که مبارزهء طبقاتی همواره «یا به بازسازی انقلابی جامعه در تمامیتاش انجامیده، و یا به زوال مشترک طبقات درگیر در این نبرد ختم میشود.»[11]
این عبارت توجه مرا برای مدت زمان درازی به خود جلب نموده بود. من از این نقطهء عزیمت، به تدریج توانستم قرائتی از حرکت تاریخ را فرمولبندی کنم که بر مفهوم عینی توسعهء نابرابر متمرکز بوده و بر این ایده که دگرش تاریخی در روندهای احتمالی متفاوتی به وقوع پیوسته، که به احتمال بیشتر به عوضِ مرکز از مناطق پیرامون آن نشأت میگیرد. در عین حال، سعی نمودم که هر کدام از دو الگوی پاسخ به این چالش، یعنی پاسخ انقلابی از یک سو و از سوی دیگر راه زوال، را نیز تشریح کنم.[12]
با گزینهء دست یابی به قوانین ماتریالیسم تاریخی بر مبنای تجارب جهانشمول، من فرمولبندی بدیلی را از یک شیوهء پیشا-سرمایهداری، یعنی شیوهء ناروال خراجگزاری[13]، که تمامی جوامع طبقاتی به آن گرایش دارند را پیشنهاد نمودهام. پس، تاریخ غرب – ساختمان روم باستان، فروپاشی آن، برپایی اروپای فئودالی، و سرانجام، شکل گیری دولتهای خودکامه در دوران موازنه-جویی در اقتصاد دولتی[14] [سدهء ١٦ تا ١٨ میلادی] – اساساً مبین همان گرایش پایهای، اما، در شکل ویژهء خود است که در جاهای دیگر به شکل منسجمتری، در شمایل دولتهای خراجگزار بروز یافت که میتوان از چین به عنوان بارزترین نمونهء آن یاد نمود. بر اساس درک ما از تاریخ، آن گونه که شیوههای [تولید] خراج گزاری و سرمایهداری عالم گیرند، شیوهء [تولید] بردهداری عالمگیر نبوده است. [شیوهء تولید بردهداری] یک شیوهء ویژه است که صرفاً در ارتباط با توسعهء روابط کالایی بروز میکند. به علاوه، شیوهء تولید فئودالی شکل اولیه و ناکامل شیوهء خراجگزاری است.
این فرضیه، رشد و قوام امپراتوری روم و زوال نهایی آن را به مثابه تلاشی زودرس در راستای ساختمان [شیوهء تولید] خراجگزاری در نظر میگیرد. در واقع، سطح رشد نیروهای مولد به میزانی نبود که به خراجگزاری متمرکز در مقیاس امپراتوری روم نیاز داشته باشد. بدین ترتیب، نخستین تلاش ناموفق به گذار اجباری به عدم تمرکز فئودالی ختم گردید، امری که بر پایهء آن نهایتاً تمرکز-گرایی در چارچوب سلطنتهای مطلقهء غرب مجدداً ظاهر گردید. شیوهء تولید در غرب تنها پس از این بود که به سمت الگوی کامل خراجگزاری عبور نمود. وانگهی، تنها با آغاز این مرحله بود که سطح رشد نیروهای مولد در غرب به سطح شیوهء خراجگزاری امپراتوری چین رسید، امری که بیتردید اتفاقی نبوده است.
این عقب-ماندهگی غرب، که با سقوط روم و عدم انسجام سیستم فئودالی تبیین میشود، بیتردید موجبات مزیت تاریخیاش را مهیا ساخت. در واقع، ترکیبی از عناصر معینی از شیوهء باستانی خراجگزاری و عناصری از شیوههای کمونی غیررومی، مشخصههای فئودالیسم را [در اروپا] رقم زده و مایهء انعطافپذیری غرب گردید. این نکته است که دلیل گذار سریع اروپا را از فاز خراجگزاری تمام عیار، و این که چگونه توانست از سطح رشد نیروهای مولد شرق شتابان پیشی گرفته، و گذارش به دورهء سرمایهداری را توضیح میدهد. این گونه انعطافپذیری و روند شتابان، در حقیقت، در تقابل آشکار با ساختار نسبتاً صُلب و تحول بطئی شیوههای خراجگزاری در شرق قرار داشت.
بیتردید، این موردِ رومی-غربی تنها نمونه از ساختمانِ نافرجامِ [شیوهء تولید] خراجگزاری نیست. در این زمینه میتوان دستِ کم سه مورد دیگر را، البته هر کدام با شرایط ویژهء خویش، نام برد: مورد قسطنطنیه-عرب-عثمانی، نمونهء هند، و مورد مغول. در هر کدام از این موارد، تلاش برای برپایی نظامهای خراجگزار متمرکز آن قدر از شرایط رشد نیروهای مولد پیشتر بود که نمیشد آن را به شکلی با ثبات برپا ساخت. در هر کدام از این موارد، احتمالاً شکل تمرکز میتوانسته ترکیبی خود-ویژه از شکل تولید دولتی، شبه-فئودالی، و کالایی باشد. به عنوان نمونه، در دولت اسلامی، تمرکز کالایی نقش تعیین کنندهای را به عهده داشت. از سوی دیگر، ریشهء ناکامیهای پی-در-پی هندیها را شاید بتوان به محتوای ایدئولوژی هندو ربط داد، امری که من آن را در تقابل با آیین کنفوسیوس قیاس کردهام. در رابطه با تمرکز امپراتوری چنگیز خان، همان گونه که میدانیم، عمر این امپراتوری بسیار کوتاه بود.
نظام امپریالیستی معاصر نیز دستگاهی است که ارزش اضافی را در معیار جهانی تحت تمرکز خویش در میآورد. این تمرکز گرایی بر پایهء قوانین بنیادین شیوهء [تولید] سرمایهداری و مشروط به سلطهاش بر شیوههای پیشا-سرمایهداریِ [موجود در کشورهایِ] پیرامونیِ فرمانگزار عمل میکند. من قانونِ انباشتِ سرمایه در ابعاد جهانی را به عنوان شکلی از بیان کارکُنش قانون ارزش در این ابعاد فرمولبندی نمودهام. این نظام امپریالیستی که به دنبال تمرکز دادن به ارزش [اضافی] است، با شتاب در انباشت [سرمایه] و با رشد نیروهای مولد در مرکز نظام مشخص شده، در حالی که نیروهای مولد در پیرامونِ [نظام سرمایهداری] ناموزون و عقب نگه داشته میشوند. رشد و رشد-نیافتگی دو روی یک سکّهاند.
این تنها انسانها هستند که تاریخ خویش را میسازند. جانوران و اشیاء بیجان نمیتوانند روند تکامل خویش را اداره کنند؛ بلکه تحت فرمان آن قرار دارند. ایدهء کاربست تئوری (پراکسیس) به عنوان بیان سنتزِ جبریّت و دخالتگری انسان، امری است که مختص جامعه است. رابطهء دیالکتیکی میان زیربنا و روبنا نیز ویژهء جامعه بوده و در طبیعت برای آن همتایی نمیتوان یافت. این رابطه، اما، یک-سویه نیست. روبنا صرفاً بازتاب ضروریات زیربنا نیست. اگر که چنین بود، آن گاه جامعه همواره از خود بیگانه باقی میماند و نمیتوان تصور نمود که چگونه میشد به آزادی دست یافت.
به این سبب نظر من این است که باید میان دو گونهء کیفاً متفاوت از گذار از یک شیوهء [تولید] به شیوهء دیگر فرق گذاشته شود. هنگامی که گذار [از یک شیوهء تولید به شیوهء دیگر به طور] ناآگاهانه و یا در سایهء آگاهیِ از خودبیگانه رخ داده باشد، به این معنا که ایدئولوژیای که طبقات را به حرکت در میآورد به آنها رخصت چیره شدن بر روند تغییرات را ندهد، آن گاه این گونه به نظر میرسد که پروسهء گذار هم چون یک تغییر طبیعی عمل کرده، و ایدئولوژی نیز خود به عنوان جزیی از طبیعت میشود. برای این گونه گذار میتوان اصطلاح «الگوی زوال» را به کار گرفت. در مقابل، اگر و تنها اگر ایدئولوژی ابعاد واقعی و کامل تغییرات مورد نظر را بیان کند، آن گاه میتوان سخن از انقلاب به میان آورد.
تفکر بورژوایی باید که این پرسش را نادیده بگیرد تا بتواند سرمایهداری را به عنوان یک دستگاه منطقی که جاودانه است در نظر گرفته، و تا بتواند از به اصطلاح «پایان تاریخ» دم زند.
– ٢ –
بر عکس، مارکس و انگلس، از همان زمان مانیفست، قویاً بر این نظر بودند که سرمایهداری تنها برههء کوتاهی را در تاریخ بشریت اشغال میکند. اما، واقعیت این است که شیوهء تولید سرمایهداری در عصری که این دو میزیستند از مرزهای انگلستان، بلژیک، منطقهء کوچکی در فرانسه، و بخش غربی استان وستفالن پروس[15] فراتر نمیرفت. چیزی که بتوان آن را شیوهء تولید سرمایهداری نام نهاد در مناطق دیگر اروپا وجود نداشت. به رغم این، مارکس، اما، میپنداشت که انقلابهای سوسیالیستی «به زودی» در اروپا رخ خواهد داد. این امیدواری در تک-تک خطوط مانیفست آشکار است.
البته، مارکس به این که انقلاب در کدام کشور آغاز خواهد شد آگاهی نداشت. آیا انقلاب در انگلستان، که در آن زمان پیشرفتهترین کشور سرمایهداری بود، آغاز میشد؟
مارکس، اما، باور نداشت که انقلاب در انگلستان ممکن باشد، مگر آن که پرولتاریای این کشور در وهلهء نخست از حمایت از سیاست استعماری بریتانیا در ایرلند دست بردارد. آیا فرانسه، که از نظر توسعهء سرمایهداری عقبتر بوده، اما تودهها به واسطهء میراث انقلاب کبیر به لحاظ سیاسی پختهتر بودند، میتوانست نقطهء آغاز باشد؟ شاید، و کمون پاریس در سال ١٨٧١ این بینش وی را تأیید نمود. انگلس نیز به همان دلیل از آلمان «عقب مانده» انتظارات وسیعی داشت: انقلاب پرولتری و انقلاب بورژوایی ممکن است که در این جا رو در روی یک-دیگر قرار گیرند. آنها به این نکته در مانیفست این گونه اشاره نمودهاند:
علت این که کمونیستها توجهشان را به طور عمده به سوی آلمان معطوف میدارند، این است که این کشور در آستانهء یک انقلاب بورژوایی قرار گرفته که آماده است تا در تحت شرایط پیشرفتهترِ تمدنِ اروپایی و در حضور پرولتاریایی رشد یافتهتر نسبت به پرولتاریای قرن هفدهم در انگلستان، و قرن هژدهم در فرانسه، به وقوع بپیوندد، و دقیقاً به این دلیل است که انقلاب بورژوایی در آلمان چیزی جز پیش-درآمدی به یک انقلاب پرولتری نخواهد بود که بی درنگ از پی آن خواهد آمد.[16]
چنین اتفاقی، اما، رخ نداد. در عوض، اتحاد میان شیاد تاریخی (بیسمارک) پروس ارتجاعی از یک سو، و در دیگر سو، بورژوازی بزدل و از نظر سیاسی بی-جربزهء آلمان راه را برای پیروزی ناسیونالیسم هموار نموده و انقلاب تودهای را به حاشیه راند. مارکس در اواخر عمرش نیم نگاهی به سمت روسیه انداخت، جایی که وی، همان گونه که از مکاتبههای وی با ورا زاسولیچ[17] بر میآید، انتظار داشت که ممکن است قدم در مسیر انقلابی بگذارد.
پس مارکس با این ایده که دگرگونی انقلابی میتواند در مناطق پیرامونی سیستم پا بگیرد بیگانه نبود – به عبارتی «حلقهء سست»، اصطلاحی که بعداً لنین آن را به کار گرفت. البته، مارکس در زمان خویش به نتیجهگیریهای لازم در این مورد دست نزد. این امر نیازمند گذار تاریخ به سدهء بیستم بود که تا کمونیستهایی را، مانند ولادیمیر ایلیچ لنین و مائو زدونگ، بیابد که قادر باشند استراتژی نوینی را تصویر کنند که به عنوان «ساختمان سوسیالیسم در یک کشور» شناخته شده است. به نظر من، اما، این عبارتی است نارسا که ترجیح میدهم آن را قدری تعبیر کنم: «پیشرفتهای نابرابر در دورهء طولانی گذار سوسیالیستی، که در برخی از کشورها تمرکز یافته، و سیاست امپریالیسمِ غالب در قبال آن مبارزهء بیوقفه بر علیه آن بوده و تلاش برای انزوای مفرط آن است.»
بحث بر سر گذار تاریخی درازمدت به سمت سوسیالیسم در راستای کمونیسم، و گسترهء جهانی این جنبش، پرسشهای زیادی را پیرامون تبدیل پرولتاریا از یک طبقهء در خود به یک طبقهء برای خود، شرایط و تأثیرات جهانی شدن سرمایهداری، جایگاه دهقانان در این گذار درازمدت، و گونهگونی در تعابیر اندیشهء ضد-سرمایهداری مطرح میسازد.
– ٣ –
مارکس بیش از هر کس دیگری به این نکته آگاه بود که سرمایهداری تسخیر جهان را در سر میپروراند. وی زمانی در این باره نوشت که این جهانگشایی تازه در آغاز راه قرار داشت. وی این مأموریت سرمایهداری را در مبادی آن، یعنی از به اصطلاح اکتشاف آمریکا که باب سه سده گذار از نظام سوداگری به سرمایهداری را در شکل نهایی و تمام عیارش گشود، مورد بررسی قرار داد.
«صنعت مدرن بازار جهانی را ایجاد نموده است، امری که اکتشاف آمریکا زمینهساز آن بوده است … بورژوازی از طریق استثمار بازار جهانی به عرصهء تولید و مصرف خصلتی جهانشهری داده است.»[18]
مارکس، از جهانی شدن به مثابهء پدیدهای نوین در تاریخ بشریت استقبال نمود. عبارات بسیاری در مانیفست بر این نکته اذعان دارند. برای نمونه: «بورژوازی، در هر جایی که مسلط شده، [در آن جا] به تمامی روابط فئودالی، پدرسالارانه، و روستایی خاتمه داده است.»[19] هم چنین در جای دیگری میخوانیم که: «بورژوازی روستاها را به زیر حاکمیت شهرها در آورده است … و بدین ترتیب بخش قابل ملاحظهای از مردم را از انزوای[20] روستا نشینی رهانیده است. [بورژوازی] دقیقاً به همان گونه که روستاها را به شهرها وابسته کرده، کشورهای بدوی و نیمه-بدوی را نیز به کشورهای متمدن، جوامع روستایی را به جوامع بورژوایی، و شرق را به غرب وابسته ساخته است.»[21]
کلمات کاملاً روشناند. مارکس هرگز رو به سوی گذشته نداشته و از آن دسته افرادی نبود که حسرت به اصطلاح روزهای خوش گذشته را بخورد. وی همواره نقطه نظرات مدرنی را مطرح میساخت، تا به آن حد که حتا اروپا-محور مینماید. او در این راستا راه درازی را پیمود. مارکس فقر در شهرها را که به موازات رشد و گسترش سرمایهداری گسترش مییافت نادیده نمیگرفت.
آیا مارکسِ مانیفست، توانست نتایج سیاسی مترتب بر تخریب برزیگران در اروپا، و حتا فراتر از آن، در کشورهای مستعمره، را به درستی ارزیابی کند؟ من به این پرسشها در ارتباط مستقیم با گسترش ناموزون سرمایهداری در جهان باز خواهم گشت.
واقعیت این است که مارکس و انگلس، هنگامی که مانیفست را مینوشتند، هنوز به این نکته آگاهی نداشتند که گسترش سرمایهداری در سطح جهانی، آن گونه که آنها میپنداشتند، همگنساز نبوده، یعنی این که به شرق، که تحت تصرف بود، این شانس را بدهد که از ایستایشی که به دستِ تاریخ خویش در آن گرفتار آمده خارج شده و به ایماژ کشورهای غربی، به جرگهء کشورهای «متمدن» یا کشورهای صنعتی در آید. در برخی متون، مشاهده میکنیم که مارکس با لحنی موافق در رابطه با استعمار هند برخورد میکند. … اما، وی بعدها نظرش را در این رابطه تغییر داد. مارکس به تدریج به آن چه که من آن را «رشد نابرابر»[22] مینامم پی برد.
در این رابطه، اگر که در چارچوب جهانی شدن سرمایهداری هیچ گونه امکانی برای «رسیدن» [کشورهای پیرامونی به کشورهای مرکز] وجود میداشت، آن گاه هیچ نیروی ایدئولوژیک، اجتماعی، و یا سیاسی یارای آن را نمیداشت که با موفقیت در مقابل آن بایستد.
مارکس در مانیفست در ارتباط با مسئلهء «گشایش» چین مینویسد که «قیمت نازل کالاها[ی سرمایهداری] هم چون توپخانهء سنگینی است که تمامی دیوارهای چین را فرو میریزد، و به وسیلهء آن بدویها را مجبور میسازد که از بیزاری شدیداً دیرپای خود از خارجیها دست بردارند.»[23]
در حالی که اکنون ما به خوبی آگاهیم که [بر خلاف آن چه که مارکس باور داشت] این گشایش چگونه به انجام رسید: «گشایش» چین به مدد توپخانهء سنگین نیروی دریایی بریتانیا صورت پذیرفت. وگرنه، محصولات چین غالباً از قابلیت رقابت بیشتری نسبت به کالاهای مشابه ساخت غرب برخوردار بودند. هم چنین، میدانیم که سلطهء موفقیت آمیز بر هند نیز به هیچ روی حاصل به اصطلاح صنایع پیشرفتهتر انگلیسی نبود (در واقع، منسوجات هندی نسبت به منسوجات انگلیسی از کیفیت بسیار برتری برخوردار بودند). بلکه، دقیقاً بر عکس، این سلطهء حاکمیت انگلستان بر هند (و تخریب و انهدام سازمان یافتهء صنایع این کشور توسط حاکمیت انگلستان) بود که موجب جای گرفتن بریتانیای کبیر در مقام هژهمونیک در سیستم سرمایهداری قرن نوزدهم گردید.
اما، مارکس مسنتر آموخت که چگونه اروپا-محوری مستتر در اندیشهء دوران جوانیاش را از خود بزداید. مارکس میدانست که باید نقطه نظراتاش را در پرتو تغییر و تحولات جهان تغییر دهد.
بنابراین، در سال ١٨٤٨ بود که مارکس و انگلس، با تأیید بر این نکته که سرمایهداری تنها برههء کوتاهی را در تاریخ اشغال میکند، احتمال بسیار زیادی را برای وقوع یک و یا چند انقلاب سوسیالیستی در اروپا تصور نمودند. وقایع بعدی درستی نظرات آنها را بلافاصله اثبات نمود. کمون پاریس در سال ١٨٧١ اولین انقلاب سوسیالیستی بود. اما، در عین حال هم آخرین انقلاب [سوسیالیستی] بود که در یک کشور پیشرفتهء سرمایهداری به انجام رسید. پس از ایجاد انترناسیونال دوم، انگلس بار دیگر امیدش را به پیشرفتهای انقلابی، به ویژه در آلمان، باز یافت. تاریخ نادرستی نظر وی را اثبات نمود. اما، خیانت انترناسیونال دوم در سال ١٩١٤ نباید کسی را متعجب میساخت. وراء گرایش رفرمیستی این جریان، همسویی احزاب کارگری در سراسر اروپا با سیاستهای توسعه-طلبانه، استعماری، و امپریالیستی بورژوازی خودی در آن زمان به وضوح نشان داد که از احزاب متشکل در انترناسیونال دوم آبی گرم نمیشود. جبههء تحولات جهانی به سمت شرق، ابتدا به روسیه در سال ١٩١٧ و سپس به چین، حرکت نمود. تردیدی نیست که مارکس این چنین چیزی را پیشبینی نمیکرد، اما، بر اساس نوشتههای متأخر وی میتوان فرض نمود که وی احتمالاً از وقوع انقلاب در روسیه بُهتزده نمیشد.
در رابطه با چین، مارکس بر این باور بود که این کشور در آستانهء یک انقلاب بورژوایی قرار دارد. مارکس در ژانویهء ١٨٥٠ نوشت که: «آن هنگام که مرتجعین اروپایی … سرانجام به پای دیوار بزرگ چین میرسند … بعید نیست که ببینند که این نوشته بر آن نقش بسته باشد: جمهوری چین، آزادی، برابری، برادری.»[24] ناسیونالیستهای انقلاب ١٩١١ چین به رهبری سون یات-سن نیز همانند مارکس، با این تصور بود که جمهوری (بورژوایی) چین را اعلام نمودند. اما، سون یات-سن نه توانست که نیروهای رژیم پیشین را بتاراند که جنگسالاران آن در حال پیشرَوی و باز پس گرفتن مناطق از دست رفته بودند، و نه موفق شد که نیروهای مسلط امپریالیستی، به ویژه ژاپن، را پس براند. تسلط چیانگ کای-شک بر حزب ناسیونالیست چین و پاکسازی جناح چپ حزب توسط وی، این نظر لنین و مائو را تأیید نمود که دیگر یک انقلاب بورژوایی اصیل را مجالی نیست؛ دوران ما دوران انقلاب سوسیالیستی است. دقیقاً به همان گونه که انقلاب فوریهء ١٩١٧ روسیه به این دلیل که قادر بر فائق آمدن بر رژیم کهن نبوده و از این رو نیاز به فراخوان به انقلاب اکتبر بود، انقلاب ١٩١١ چین نیز به انقلاب کمونیستهای مائوئیست نیاز داشت که تنها کسانی بودند که توانایی پاسخگویی به نیازهای ملی و اجتماعی جنبش رهاییبخش را داشتند.
پس، این در روسیه، یعنی «حلقهء سست» سیستم، بود که دومین انقلاب سوسیالیستی پس از کمون پاریس به راه افتاد. معالوصف، جنبش کارگری اروپا نه تنها از انقلاب روسیه حمایت نکرد، بلکه بر علیه آن به نبرد برخاست. رُزا لوکزامبورگ به این خاطر به شدت به جنبش کارگری اروپا حمله کرد. وی قصور، ناتوانی، و خیانتهای این جریانات را برشمرده، و از «عدم بلوغ پرولتاریای آلمان در به انجام رساندن وظایف تاریخی خویش»[25] سخن گفت.
من به مسئلهء انفعال طبقهء کارگر در جوامع پیشرفتهء غربی، که سنن انقلابی را رها کردهاند، با تأکید بر نتایج ویرانگر توسعه-طلبی امپریالیستی سرمایهداری و مزایایی که نه تنها بورژوازی بلکه جوامع امپریال به مثابهء یک کل از قِبَل موضع مسلط خویش به آن رسیدهاند، پرداختهام. به این خاطر لازم دیدم که بخش کاملی از خوانش خود در اهمیت جهانی انقلاب اکتبر را به تحلیل آن چه که طبقهء کارگر اروپا را به سمت نفی وظایف تاریخیاش سوق داد اختصاص دهم. در این باره، به فصل چهارم کتابام با عنوان انقلاب اکتبر ١٩١٧ میتوان رجوع کرد.
– ٤ –
از این رو، تردیدی نیست که در مسیر طولانی مدت گذار سوسیالیستی و یا کمونیستی، پیشرفتهای انقلابی منحصراً در جوامع پیرامونی سیستم جهانی منشاء خواهد گرفت، و آن هم دقیقاً در کشورهایی که پیشتازان جامعه این نکته را دریافته باشند که از طریق ادغام در روند جهانی شدن سرمایهداری «پیشرفت» ممکن نبوده، و به این دلیل باید که دست به کار دیگری زد، یعنی قدم در مسیری با سرشت سوسیالیستی نهاد. لنین و مائو بر این باور تأکید نموده، و اعلام نمودند که عصر انقلابهای بورژوایی به سر آمده، و از این پس، عصر انقلابهای سوسیالیستی آغاز شده است.
این نتیجهگیری به برداشت دیگری راه میبرد: گذار سوسیالیستی الزاماً در یک کشور رخ خواهد داد، و علاوه بر آن این کشور به طور مرگباری در میان ضد-حملهء امپریالیسم جهانی منزوی باقی خواهد ماند. آلترناتیو دیگری وجود ندارد؛ انقلاب به طور همزمان در سراسر جهان به وقوع نخواهد پیوست. از این رو، ملتها و کشورهایی که پا در این مسیر مینهند با چالش دوگانهای رو-در-رو خواهند بود:
١- مقاومت در برابر جنگ دایمی (سرد یا گرم) که از سوی نیروهای امپریالیستی به راه خواهد افتاد؛
٢- ایجاد یک ائتلاف موفق با دهقانان برای پیشرفت در مسیر نو به سمت سوسیالیسم.
نه مانیفست، و بالطبع نه مارکس و نه انگلس، در موضعی نبودند که بتوانند به این پرسشها بپردازند؛ بلکه این به عهدهء مارکسیسم امروز است که این کار را انجام دهد.
این تأملات مرا به ارزیابی نقطه نظراتی میکشاند که مارکس و انگلس پیرامون مسئلهء دهقانان در مانیفست مطرح نمودند. مارکس از موضع زمان خویش، که کماکان عصر انقلابهای ناتمام بورژوایی در اروپا بود به مسئله مینگرد. بر این سیاق است که در مانیفست میخوانیم: «بنابراین، در این مرحله، کارگران [که هنوز به شکل تودهای نامنسجم بوده و در تمام کشور پراکندهاند] با دشمنان خویش نبرد نمیکنند، بلکه با دشمنانِ دشمنان خویش، یعنی بقایای سلطنت مطلقه، زمینداران … [مبارزه میکنند]. [از آن جا که کل جنبش تاریخی در دستان بورژوازی متمرکز است، پس] هر پیروزی که در این مسیر به دست آید یک پیروزی برای بورژوازی است.»[26]
اما، همان گونه که به ویژه مورد نمادین فرانسه نشان داده است، انقلاب بورژوایی زمین را به دهقانان داد. از این روست که، دهقانان با اکثریت عظیم خویش به متحدی برای بورژوازی در اردوی مدافعان منشورِ مقدسِ مالکیت خصوصی تبدیل شده و به دشمنی با پرولتاریا برمیخیزند.
اما، نکته این جاست که انتقال مرکز ثقل تحول سوسیالیستی جهان، که از مراکز مسلط امپریالیستی به کشورهای تحت سلطهء پیرامون منتقل شده، صورت مسئلهء دهقانی را به طور ریشهای تغییر میدهد. در وضعیت جوامعی که هنوز به طور عمده جامعهء دهقانی باقی ماندهاند، دستآوردهای انقلابی امکان پذیر است، اما، تنها به شرطی که پیشآهنگ سوسیالیستی بتواند با به کارگیری استراتژی مناسبی، اکثریت دهقانان را در ائتلافی برای مبارزه بر علیه سرمایهداری امپریالیستی جذب کند.
– ٥ –
مارکس و انگلس، نه زمانی که سرگرم ویراستاری مانیفست بودند و نه پس از آن، هرگز به چیزی به عنوان پتانسیل خودجوش انقلابی طبقهء کارگر باور نداشتند، زیرا که «ایدههای مسلط در هر دوره همواره ایدههای طبقهء حاکم بوده است.»[27] به این دلیل، کارگران نیز همچون دیگران، ایدئولوژی رقابت، که شالودهء کارکرد جامعهء سرمایهداری است، را میپذیرند؛ از این روست که «امر سازمانیابی پرولتاریا در یک طبقه، و بالطبع در یک حزب سیاسی، به طور مداوم از سوی رقابت میان خود کارگران مختل میگردد.»[28]
بنابراین، دگرگشت پرولتاریا از یک طبقهء در خود به یک طبقهء برای خود نیاز به مداخلهء یک پیشآهنگ کمونیستی دارد: «کمونیستها … از یک سو، عملاً مترقیترین و مصممترین بخش احزاب طبقهء کارگر هر کشوری هستند، یعنی آن بخشی که تمامی بخشهای دیگر را به پیش میراند؛ و از سوی دیگر، علیالعموم، این بخش نسبت به تودهء عظیم پرولتاریا از این مزیت برخوردار است که مسیر حرکت، شرایط، و نتایج عمومی بالمآل جنبش پرولتاریا را به روشنی درک میکند.»[29]
تأیید نقش اجتناب ناپذیر پیشآهنگ از سوی مارکس به مفهوم طرفداری از سیستم تک-حزبی نیست. همان گونه که خود وی در مانیفست بیان میکند: «کمونیستها یک حزب جداگانه را برای مخالفت با دیگر احزاب طبقهء کارگر تشکیل نمیدهند … آنها هیچ گونه اصول سکتاریستی من-درآوردی را سرِ-هم-بندی نمیکنند، تا بدان وسیله بخواهند که جنبش پرولتاریا را به میل و سلیقهء خویش شکل داده و قالب-بندی کنند.»[30]
بعداً، مارکس در طرح خویش از یک انترناسیونال پرولتری، ادغام تمامی حزبها و جریانهای فکری و عملی را که از مخاطبین واقعی کارگری و خلقی بهره میبرند، در این چنین تشکیلاتی ضروری دید. در انترناسیونال اول از جمله بلانکیستهای فرانسه، لاسالیهای آلمان، اتحادیهگرایان انگلستان، پرودن، آنارشیستها، و باکونین عضو بودند. البته، مارکس از انتقادات غالباً تند خویش از بسیاری از شرکایاش [در انترناسیونال اول] هر زمان که لازم بود چیزی فروگذار نمیکرد. البته، ممکن است که گفته شود که دلیل عمر کوتاه انترناسیونال احتمالاً ریشه در این جدلهای خصمانه داشته است. شاید هم که دلیلاش این باشد. اما، این سازمان اولین آموزشکده برای تعلیم کادرهای آینده بود که درگیر مبارزه بر علیه سرمایهداری بودند.
دو نگرش به مسئلهء نقش حزب و کمونیستها وجود دارد.
نگرش نخست به رابطهء میان جنبش کمونیستی و ملت مرتبط است. [در پاسخ به این سرزنش که گویا کارگران بر آنند که کشورها و ملیت را از اساس برچینند] در مانیفست این گونه میخوانیم: «در حال حاضر کشوری که به کارگران متعلق باشد وجود ندارد. آن چه که آنها هنوز فاقد آن هستند را که نمیتوان از آنها گرفت. دقیقاً به این دلیل است که ضروری است که پرولتاریا نخست برتری سیاسی کسب کند، یعنی که باید خود را به طبقهء حاکم در سطح ملی ارتقاء دهد، تا بدین ترتیب بتواند میهن خویش را بنا نهد، پس تا این جایاش خود از خصلت ملی، البته نه در مفهوم بورژوایی آن، برخوردار است.»[31] در همین رابطه، در جای دیگری در مانیفست میخوانیم که: «مبارزهء پرولتاریا بر علیه بورژوازی، اگر چه نه در محتوا، اما در شکل، در وهلهء نخست یک مبارزهء ملی است.»[32]
در چارچوب دنیای سرمایهداری، پرولترها با ناسیونالیسم کشوری که در آن زندهگی میکنند قرابتی ندارند؛ آنها به آن ملت تعلق ندارند. دلیلاش این است که تنها کارکرد ناسیونالیسم در دنیای بورژوایی، از یک سو، مشروعیت بخشیدن به استثمار کارگران کشور مزبور بوده، و از سوی دیگر، موجه جلوه دادن نزاع بورژوازی داخلی بر علیه رقبای خارجیاش و برآورده ساختن بلند-پروازیهای امپریالیستیاش میباشد. اما، این همه در پی پیروزی محتوم انقلاب سوسیالیستی دگرگون خواهد شد.
آن چه که در بالا آمده به نخستین مراحلِ گذارِ درازمدتِ سوسیالیستی در جامعههای پیرامونی مرتبط است. در عین حال، تفاوتهای الزامی موجود در مسیری را که اتخاذ میگردد مدّ نظر دارد. افزون بر آن، ایدهء هدف غایی کمونیسم بر اهمیت این تنوع ملی میان ملل پرولتری تأکید میورزد. مانیفست این ایده را که کمونیسم بر پایهء گونه-گونی میان افراد، جمعیتها، و ملل بنا میشود فرمولبندی نموده است. همبستگی به معنای نادیده گرفتن رشد نبوده بلکه بر عکس، به معنای رشد آزاد همگان است. کمونیسم آنتی-تز سرمایهداری است، سیستمی که به رغم ستودن به اصطلاح «فردگرایی»، در حقیقت، از طریق رقابت چیزی جز تاگهایی را نمیآفریند که تحت سلطهء سرمایه طراحی شدهاند.
در این رابطه لازم میبینم که در این جا از کتاب خود با عنوان انقلاب اکتبر ١٩١٧ نقل قول کنم:
دفاع از حق حاکمیت ملی و یا ردّ آن بدون مشخص نمودن محتوای طبقاتی استراتژیای که حق حاکمیت ملی در چارچوب آن فعال است سوء تفاهمهای شدیدی را برمیانگیزاند. بلوک اجتماعی مسلط در جوامع سرمایهداری حق حاکمیت ملی را همواره به عنوان ابزاری تلقی میکند که منافع طبقاتی آن را تأمین مینماید، یعنی، استثمار کارگران وطنی به دست سرمایهداری و همزمان تحکیم مواضع آن در سیستم جهانی. در حال حاضر، در متن سیستم جهانی لیبرال که تحت سلطهء انحصارات مالی تتراپوس (ایالات متحده، اروپا، و ژاپن) قرار دارد، حق حاکمیت ملی ابزاری است که به طبقات حاکم رخصت میدهد که تا بتوانند جایگاه رقابتی خویش را در درون سیستم محفوظ بدارند. حکومت ایالات متحده مثال بسیار روشنی در به کارگیری دایمی این گونه رفتار است. از نظر حکومت ایالات متحده، حق حاکمیت وسیلهای است که به طور دربست در خدمت حراست از سرمایهء انحصاری ایالات متحده قرار داشته و در این راستاست که این حکومت قوانین داخلی ایالات متحده را بر قوانین بینالمللی ارجح میداند. قدرتهای امپریالیستی اروپا نیز در گذشته این چنین رفتار میکرده و امروزه نیز کماکان رفتار دولتهای عمدهء اروپایی در اتحادیه اروپا است.[33]
دقیقاً با توجه به این نکته است که میتوان درک نمود که چرا مدافعین طبقات زحمتکش گفتمان ملی در ستایش از مزایای حق حاکمیت را، گفتمانی که منافع طبقاتی مستتر در آن را مخفی میگذارد، هیچ گاه نپذیرفتهاند.
با این حال، نباید دفاع از حق حاکمیت را صرفاً به سطح یک امر ماهوی مختص ناسیونالیسم بورژوایی تقلیل داد. برای حفاظت از آلترناتیو مردمی در دورهء گذارِ درازمدت به سوسیالیسم، دفاع از حق حاکمیت به یک سان تعیین کننده است. در حقیقت، برای پیشرفت در این راستا، حق حاکمیت حتا به یک شرطِ اجتناب ناپذیر تبدیل میشود. زیرا که نظم جهانی (هم چنین نظم زیر-جهانی اروپا) هرگز از بالا و به توسط تصمیمگیری دسته-جمعی طبقات حاکم تغییر نخواهد یافت. در این رابطه، ترقی همواره حاصل پیشرفت نابرابر مبارزات از یک کشور به کشور دیگر است. دگرگونی سیستم جهانی (و یا زیر-سیستم اتحادیهء اروپا) محصول آن تغییراتی است که در چارچوب کشورهای مختلف صورت میپذیرد، که به نوبهء خود باعث به هم خوردن توازن بینالمللی قوا میان کشورها میشود. برای گسترش مبارزات تعیین کنندهای که سرانجام دنیا را متحول خواهد ساخت، ملت-دولت تنها بستر مناسب باقی خواهد ماند.
خلقهای کشورهای پیرامونی سیستم [جهانی سرمایهداری]، از تجاربی طولانی از ناسیونالیسم مثبت و ترقیخواهانه برخوردارند، که در ماهیت ضد-امپریالیستی بوده، و نافی نظم جهانی تحمیلی از سوی مرکز است، و بدین سبب به طور بالقوه ضد-امپریالیستی است. البته، روی صرفاً بالقوه بودن این گرایش تأکید میکنم، زیرا که این امکان وجود دارد که این ناسیونالیسم یک چنین توهمی را بیافریند که گویا ممکن است که با برپایی به اصطلاح نظام سرمایهداری ملی بتوان به سطح رشدی دست یافت که سرمایهداریهای ملی حاکم بر [کشورهای] مرکز به آن رسیدهاند. به عبارت دیگر، ناسیونالیسم در کشورهای پیرامون تنها به شرطی مترقی محسوب میشود که وجه ضد-امپریالیستی خویش را حفظ نموده و با نظم جهانی لیبرال در ستیز باشد. هر ناسیونالیسمی که نظم جهانی لیبرال را بپذیرد چیزی جز ابزاری در دست طبقات حاکم محلی با هدف شراکت در استثمار مردم خود و نهایتاً شرکاء ضعیفتر نبوده، و بنابراین زیر دست قدرتهای امپریالیستی عمل میکنند.
اگر میان این دو ایدهء متضاد از حاکمیت ملی دچار سردرگمی شده، و بدین سبب هر گونه ناسیونالیسمی را رد کنیم، آن گاه هر گونه امکانی برای رهایی از چنبرهء نظم جهانی لیبرال از بین خواهد رفت. متأسفانه، چپ – در اروپا و جاهای دیگر – غالباً به دام این چنین اشتباهی میافتد.
نکتهء دوم در مورد چند پارهگی طبقهء کارگر است؛ امری که به رغم ساختار سادهتر جامعه که حاصل پیشرفت سرمایهداری است، اما هنوز وجود دارد. در این باره در مانیفست این گونه آمده است: «عصر ما، عصر بورژوازی، اما، دارای یک وجه ممیزه است؛ دشمنی طبقاتی در این عصر ساده شده است. جامعه در تمامیتاش بیش از پیش به دو اردوی بزرگ متخاصم تقسیم شده، به دو طبقهء بزرگ که به طور مستقیم رو-در-روی هم قرار میگیرند: بورژوازی و پرولتاریا.»[34]
این حرکت دوگانه – یعنی عمومیتیابی موضع پرولتاریا از یک سو و همزمان تشتتِ جهان کارگران از سوی دیگر – اکنون بسا بیشتر از آن چه که در سال ١٨٤٨ بود آشکار است.
در طول قرن بیستم تا به امروز شاهد تعمیم بیسابقهء شرایط پرولتاریایی هستیم. امروز، در کشورهای سرمایهداری مرکز، تقریباً تمامی مردم به درجهء کارکنانی تقلیل یافتهاند که نیروی کار خویش را میفروشند. و در کشورهای پیرامونی نیز دهقانان بیش از هر زمان دیگری در شبکههای بازرگانی آن چنان ادغام شدهاند که به کلی موقعیتشان را به مثابهء تولید کنندهگان مستقل از دست داده، و در واقع آنها نیز به فروشندهگان نیروی کار خویش تبدیل شدهاند.
این حرکت با روند افلاس آفرینی پیوند خورده است: فرد «مفلس شده، و افلاس سریعتر از جمعیت و ثروت گسترش مییابد.»[35] این تز افلاس آفرینی که دوباره در سرمایه به آن به طور مبسوطی پرداخته شده، توسط اقتصاددانان عامی با نیشخند مورد نقد قرار گرفت. در حالی که این افلاس آفرینی اکنون در سطح سیستم جهانی سرمایهداری به میزان قابل ملاحظهای آشکارتر و واقعیتر است از آن چه که مارکس در زمان خویش تصور مینمود. اما، به موازات این، نیروهای سرمایهداری موفق شدهاند که خطری را که پرولتاریزه شدن عموم متوجه آنها میسازد را با اِعمال استراتژیهای سیستماتیک با هدف تشتت آفرینی در میان طبقات زحمتکش، در سطح ملی و بینالمللی، خنثی سازند.
– ٦ –
بخش سوم مانیفست که زیر عنوان «نوشتارگان سوسیالیستی و کمونیستی» نوشته شده، در نگاه خوانندهء معاصر ممکن است موضوعی باشد که به کلی متعلق به گذشته به نظر برسد. در این بخش، مارکس و انگلس تفسیری از اشخاص تاریخی زمان خویش و محصول فکری آنها را به دست میدهند. موضوعاتی که چون دیربازی است که به محاق فراموشی سپرده شدهاند، اکنون این گونه به نظر میرسد که باید منحصراً مورد علاقهء بایگانها باشد.
اما، من از همسانیهای ماندگاری که [میان آنها] و جنبشها و گفتمانهای اخیرتر، یا بهتر است که بگویم معاصر، میبینم در شگفت ماندهام. مارکس اصلاح-طلبان را در هر شمایلی، به خاطر عدم درکشان از منطق گسترش سرمایهداری، رد میکند. آیا این اصلاح-طلبان از صحنهء روزگار رخت بربستهاند؟ مارکس تمامی آنهایی را که در حرف خطاهای سرمایهداری را به اصطلاح محکوم میکنند، اما به رغم این، «وقتی که زمان عملکرد سیاسی فرا میرسد … در تمامی معیارهای سرکوبگرانه بر علیه طبقهء کارگر سهیم میشوند.»[36] آیا بین فاشیستهای سدهء بیستم و حال، و یا به اصطلاح جنبشهای مذهبی (اخوان المسلمین، متعصبهای هندو و بودایی) و همتایان سدهء نوزدهمی آنها تفاوتی هست؟
اما، نقد مارکس از رقبای مارکسیسم و ایدئولوژیهای آنها، و هم چنین تلاش وی برای شناساندن پایگاه اجتماعیشان، به هیچ روی به این معنا نیست که گویا مارکس بر این نظر بوده است که جنبشهای ضد-سرمایهداری الزاماً نباید از منابعی متنوع سرچشمه بگیرند. در این زمینه خواننده را به برخی از نوشتههای اخیر خود ارجاع میدهم که از زاویهء بازسازی یک انترناسیونال نوین به مثابهء یکی از شروط لازم برای به ثمر رساندن مبارزات تودهای نگاشته شدهاند.[37]
– ٧ –
مقالهام را باید با کلماتی برآمده از خوانش خویش از مانیفست به پایان ببرم.
مانیفست چامهای است در عظمتِ مدرنیتهء سرمایهداری، در پویایی که این سیستم الهامبخش آن است، نظامی که در درازنای تاریخ تمدن به راستی همتایی نداشته است. اما، در عین حال، [مانیفست] آواز مرگ این سیستمِ بیهمتا نیز هست، سیستمی که حرکتاش چیزی جز هرج-و-مرج نیآفریده، امری که مارکس همواره آن را درک کرده و به ما یادآوری نموده است. عقلانیت تاریخی سرمایهداری فراتر از شکلگیری آن در برههای کوتاه از مجموعهء شرایطی – اعم از شرایط مادی، سیاسی، ایدئولوژیک، و اخلاقی – که سرانجام به اضمحلال آن خواهد انجامید نمیرسد.
من همواره با آن نقطه نظری که از مانیفست تا نخستین دورهء انترناسیونال دوم به توسط انگلس دوام یافت همرأی بودهام، که به باور من نقطه نظر مارکس نیز بوده است. تحلیلهایی که من ارایه نمودهام مربوط میشود به بلوغ درازمدتِ سرمایهداری – به مدت ده سده – و مایهگذاری مناطق مختلف جهان (چین، شرق اسلامی، شهرهای ایتالیا، و اروپای آتلانتیک) به این روند، اوج کوتاه مدت آن (سدهء نوزدهم)، و سرانجام افول طولانی آن که در شمایل دو بحران ساختاری درازمدت (نخستین از ١٨٩٠ تا ١٩٤٥، و دومین از ١٩٧٥ تا کنون) بروز میکند. هدفام از این تحلیلها تعمیق دادن به بینش مارکس بوده است.[38] این درک از جایگاه سرمایهداری در تاریخ از سوی جریانهای رفرمیستی در مارکسیسمِ انترناسیونال دوم رها شده و سپس در بیرون از جریان مارکسیسم رشد نمود. این بینش آن گاه توسط دیدگاهی جایگزین گردید که بر اساس آن وظیفهء سرمایهداری تنها زمانی به انجام خواهد رسید که بتواند تمامی سیاره را بنا بر الگوی مراکز پیشرفتهاش همگن سازد. در برابر این دیدگاه سمج از رشد سراسر-جهانی سرمایهداری، که به دلیل سرشت قطبیگرای سرمایهداری دیدگاهی کاملاً غیرواقع بینانه است، ما تحول جهان از طریق روندهای انقلابی را مطرح میسازیم – که گسست از تسلیم به فراز-و-نشیبهای مرگبار زوال تمدن است.
[1] این مقاله در شمارهء یکم از دورهء هفتاد ماهنامهء مانتلی ریویو (مه ٢٠١٨)، صص ٢٣ـ١٧، منتشر گردید. (م)
[2] Marxology
[3] John Bellamy Foster
[4] Paul Baran
[5] Paul Sweezy
[6] Communist Manifesto
[7] Gaul یا Gaule به زبان فرانسه – اسمی بود که رومیها به سرزمینی اطلاق میکردند که گالهای سلتی در آن ساکن بوده و فرانسهء امروزی، بلژیک، لوکزامبورگ، بخشهایی از هلند، سوییس، آلمان در کرانهء باختری رودخانهء راین، و درهء پو در ایتالیای امروزی را شامل میشد.
[8] این آخرین مقالهای بود که سمیر امین در اختیار ماهنامهء مانتلی ریویو قرار داده بود. مانتلی ریویو این مقاله را در نخستین شمارهای که پس از مرگ وی انتشار مییافت [شمارهء پنجم از دورهء هفتاد (اکتبر ٢٠١٨) صص ١٤ـ١]، چاپ کرد. (م)
[9] پیرامون این موضوع، من در فصل سوم کتابام با عنوان October 1917 Revolution: A Century Later به تفصیل توضیح داده ام.
[10] [مالکیت خصوصی ابزار تولید] پدیدهای است که به طور محوری به دنیای مدرن سرمایهداری تعلق دارد، اگرچه مبادلهء کالا، علیالعموم، پیشتر از آن نیز وجود داشت.
[11] Karl Marx and Frederick Engels, The Communist Manifesto (New York: Monthly Review Press, 1998), 2.
[12] من در بارهء این پرسش در بخش پایانی کتابام با عنوان طبقه و ملت (انتشارات مانتلی ریویو، نیویورک، ١٩٨٠) به طور مفصل توضیح دادهام.
[13] Tributary mode
[14] Mercantilist era
[15] Prussian Westphalia
[16] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 61–62.
[17] Vera Ivanovna Zasulich
[18] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 4–8.
[19] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 5.
[20] یادداشت سردبیران مانتلی ریویو: واژهء انگلیسی “idiocy” [معادل های فارسی هم چون «خرفتی»، «بلاهت»، «حماقت»] ترجمهء نادرستی است، زیرا که در زیان کلاسیک یونانی، واژهء Idiotes به مفهوم جدا یا منزوی بودن از شهر است، مفهومی که به همان شکل به زبان آلمانی وارد شد – نکتهای که در چندین ترجمهی مانیفست پذیرفته شده است. به عنوان نمونه نگاه شود به:
Hal Draper, The Adventures of the Communist Manifesto (Berkeley: Center for Socialist History, 1998), 211.
یادداشت مترجم: به دلیل این یادآوری از سوی سردبیران مانتلی ریویو، من در ترجمه به جای معادل واژهء “idiocy” که در متن انگلیسی آمده، معادل واژهء “isolation” را به کار بردهام.
[21] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 9.
[22] یا به عبارت دیگر، به طور سیستماتیک میان مرکز و پیرامون تضاد و تباین ایجاد نمودن، و بدین وسیله، با کاربرد ابزار سرمایهداری در چارچوب جهانی شدن سرمایهداری (ذاتاً امپریالیستی) هر گونه امکانی را از پیرامون برای «رسیدن» به مرکز سلب نمودن.
[23] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 9.
[24] Karl Marx and Frederick Engels, On Colonialism (New York: International Publishers, 1972), 18.
[25] Rosa Luxemburg, The Russian Revolution, 1918, available at http://marxists.org.
[26] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 17.
[27] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 37.
[28] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 18–19.
[29] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 25–26.
[30] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 25.
[31] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 35–36.
[32] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 22.
[33] Amin, October 1917 Revolution, 83–85. I have discussed this question specific to Europe in chapter four of my book The Implosion of Contemporary Capitalism (New York: Monthly Review Press, 2013).
[34] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 3.
[35] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 23.
[36] Marx and Engels, The Communist Manifesto, 44.
[37] See “Unité et Diversité des Mouvements Populaires au Socialisme” in the book Egypte, Nassérisme et Communisme; and “L’Indispensable Reconstruction de l’Internationale des Travailleurs et des Peuples,” in Investig’Action blog, http://investigaction.net/fr.
[38] See Samir Amin, The Implosion of Contemporary Capitalism.