دو شعر و طرح به مناسبت فرا رسیدن هشت مارس | آیدا پایدار
دو شعر و طرح از آیدا پایدار
(به مناسبت فرا رسیدن هشت مارس روز جهانی زن)
«آسمان سرخ»
ای ابرهای آبستن عصیان
که برق ستارهی فریادهایتان را
جادوگران شب
به زنجیروار جادوی «هیس»
به چشمهای گُرگرفته ی خیس
تبدیل کرده اند!
ای ابرهای درد،
ای تودههای مضاعف حسرت!
آیا دوباره چشمهای بستهی پروازهایتان
خواب پریدن و باریدن را
تا سرزمینهای کنون فراموش میبرد؟
آیا دوباره چنان شاخه در بهار
دستان نوشکفته را باز می نهید
در دستهای منتظر هم باوران خویش
آیا دوباره یکصدا آغاز میشوید؟
ای ابرهای آبستن عصیان
ای قلبهای تکه تکهی در جان
حالا که قطرههای تپشهای پرخروشتان
در مسلخ مطبخ
در این غریبهپرور یخ در یخ
بر تختهای تجاوز و زایش
بر لختههای آرایش
در پوستین خستهی خواهش
بر پوچهای پست
بر نیستهای هست
در غرقزار بهت
به بهتان نشسته است
آیا دوباره به فریاد میرسید؟
ای ابرهای آبستن عصیان
که فرمان خشم را
در حنجرِ غلتانده در غل و زنجیرهایتان
بار بسته اید
آیا دوباره خواب رهایی به چشمتان
همچون یکی ترانه به دنبال روح اشتیاق
از دار میرهد و بار میدهد؟
ای ابرهای دور
نزدیکهای سرخ!
در این تنفس مسموم منفرد
در این خفقان بیاید
بیاید تا هوا شویم.
من دستهای تشنهی خاکم به سویتان
با هم چو حرفهای بهاران بیایید
بیاید هم صدا شویم.
بر روی ترس خوردهترین دشتهای داغ
با مشتها بیاییم
بباریم
بباریم تا رها شویم!
۲
دستم را بگیر
دخترک خون!
دستم را بگیر
و ببر
به فصل بی پایان سینه سرخها
و خوشههای وحشی داغ!
برسان
به سلام مشتاق سروها
که همچنان که از نوشیدن قدم هایت
شامه بر عطر ستاره میسایند
در ساقگاهشان
پیچکهای ساکت نومید
سر بلند میکنند
به بوسه ای
یا به سرودی
و در سرسرای دلتنگی
جان رهاییشان را
باز مییابند.
دستم را بگیر و ببر
آه
دخترک رازآلود ماه!
بازم کن در بغض پیر زمین
که توی سینه اش مرگ تپنده
گره دیرینه کورِ سنگ است.
بگذار تمام شوم به یکباره
در گزنه زار یاد
و دوباره شوم
در نگاهی که روی مرده ام می پاشی
بگذار تمام شوم
تا زندهی چشمانت باشم
بگذار زندهات باشم
در ساعت بی عقربهی مهر
در نامیرای بازوانی
که دیگرگونه گشوده میشوند.
دیگر گونه دوست دارند.
دیگر گونه پناه میدهند.
دستم را بگیر
دخترک مِه!
دستم را بگیر و ببر
به ناکجای رویاهای سیارهای بی شب!
خستهام
خستهام
دستم را بگیر
ببر و بی بازگشتم کن
هم پای آهت بدوانم؛
بگذار کُشتهات باشم
بگذار کِشتهات باشم
در سرزمین بیپایان چشم هات
که مشرقیست
برای خوشبختی خورشید
که تو بر فراز سرها رویانده ای!