در پی اوجگیری جنبش مردمی در ایران، بحث و گمانهزنیهایی در اقصی نقاط دنیا و از جمله در سوئد برای یافتن علل و سرچشمهی خیزش اعتراضی اخیر در ایران و امکانات و موانع پایداری آن ایجاد شده است. یک سلسله نگرانیها هم در واکنش به این جنبش اعلام میشود که اگرچه از سوی نیروهای مستقلی از حکومت ایران مطرح میشوند اما همپوشانیِ این نگرانیها با تبلیغات حکومتی را نمیتوان نادیده گرفت و تحلیل و بررسی آنها ضروری به نظر میرسد. اعلام ترس از زمینهسازی این جنبش برای تقویت یک حملهی نظامی خارجی با عناوینی همچون «سوریهای و لیبی شدن» نه تنها در ایران بلکه در سطح بینالمللی هم خودش را نشان میدهد. در این نوشتار به بررسی دیدگاههای مختلفی در سطح جامعهی سوئد میپردازیم که شامل محافظهکاران و نیروهای چپگرا میشود. در بخش نخست اشارهای به رویکرد محافظهکاران میکنم و در دو بخش بعدی به چپگرایان خواهم پرداخت. چپها در سوئد یا سکوت پیشه کردهاند و یا همچون حزب چپ و حزب کمونیست تنها به خطر چیزی که «امپریالیزم» مینامند پرداختهاند و دستهی سومی هم وجود دارد که معمولا منتقد این دیدگاه هستند و بیشتر به ارادهی مردمی و بر جنبش تاکید دارند. در این نوشتار به طور خلاصه به موضعگیریهای گوناگونی که از سوی این تحلیلگران منتشر شده است میپردازم و به اختصار شرح میدهم.
۱. عدهای از تحلیلگران، اگر چه منشا تظاهرات سراسری که از شهر مشهد آغاز شد را ابراهیم رییسی میدانند که سعی کرد از نارضایتی عمومی مردم -به خصوص کارگران و بیکاران- در جهت منافع خودش استفاده کند، ولی توصیف تقریبا منصفانهای از زمینههای شکلگیریِ این جنبش به دست میدهند[2]. آنها تاکید دارند که بعد از تمایل ضمنی ابراهیم رئیسی به تقویت اعتراض علیه سیاستهای دولت روحانی، کنترل اوضاع از دستشان خارج شد و مردمی که از فشارهای اقتصادی و اجتماعی به ستوه آمده بودند کنترل اعتراضات را به دست میگیرند و دامنهی آن خیلی سریع به شهرهای دیگر گسترش پیدا میکند. به دنبال گرانیِ فزاینده، تورم و کاهش ارزش دستمزدها، متحقق نشدن وعدههای انتخاباتیِ روحانی دربارهی کاهش فشارهای اقتصادی در دورهی تحریم و گرهگشاییهای پس از تحریم و سرکوب پی در پی مطالبات به حق اقتصادی و اجتماعی فرودستان و زحمتکشان، مردم اعتماد و باور خود را به بهبود اوضاع از سوی راس قدرت از دست دادهاند و یاس و ناامیدی و سرخوردگیِ جمعی در بین مردم مشاهده میشود.
این تحلیلگران همچنین به نقش قابل توجه بنیادهای رسمی و غیررسمی موازی دولت و تاثیرشان در بحران اقتصادی پیشگفته توجه نشان میدهند. آنها تاکید دارند که در کنار تمامی مواردی که به «ناامیدی از دولت» انجامیده است، مردم این بحران اقتصادی را به عملکرد بازیگران پنهان و کنترل نشدهای مانند سپاه پاسداران و بنیادهای مذهبی که کنترل بخش قابل توجهی از اقتصاد را در دست دارند بیربط نمیبینند. «سپاه پاسداران یک بازیگر اقتصادی بسیار قدرتمند است که کنترل بنادر، ساخت و سازِ راهها و سدها را در دست دارد و همزمان نیروی نظامی(سپاه قدس) به خارج از کشور جهت دخالت در امور کشوری مثل سوریه اعزام میکند. میلیاردها دلار بودجهی دولتی – عمدتا درآمدهای نفت و گاز – به سوی سوریه و لبنان و به میزان کمتر به نیروهای جنگجو در غزه سرازیر شده است و این از عوامل مهم بحران اقتصادی مذکور به نظر میرسد که از لابهلای شعارهای معترضان هم شنیده میشد. شعارهایی همچون «نه غزه، نه لبنان ، جانم فدای ایران».[3]
این تحلیلگران از سوی دیگر به تاثیرات خارجی بر جنبش اعتراضی توجه میکنند اما منتقد این دیدگاه هستند که زمزمههای بعد از توییتر ترامپ و اقدامات پنهانی سازمان سیا برای تغییر رژیم در ایران بر روی چندصدا شدن این جنبش تاثیرگذار بوده باشد به طوری که پارهای سقوط رژیم را خواستار شوند و علیه مقام رهبری و سپاه پاسداران شعار بدهند و عدهای هم هراس داشته باشند که مطالبهی براندازیِ رژیم موجب واکنش سنگدلانه و بیرحمانهی رژیم بشود و در عوض موافق رفرم و توقف فساد شوند. این دسته از تحلیل گران چنین ادعاهایی را تنها آب به آسیاب رهبر حکومت ایران ریختن میدانند و آن را همسو با ادعاهای سران حکومت میدانند که مدعی شدهاند که این موج اعتراضی، توطئهای است که تحت رهبری ایالات متحده، عربستان سعودی و اسرائیل هدایت شده است. «این پروپاگاندای تازهای برای سران جمهوری اسلامی نیست. از نقطه نظر تاریخی به خوبی میتوان به تاکتیکهای به کار برده شدهی جمهوری اسلامی در مواقع ناآرامیها و به وقوع پیوستن جنبشهای مستقل مردمی اشاره کرد. به عنوان نمونه در اوج ناآرامیهای بعد از انقلاب در سال ۱۹۸۰ جنگ بین ایران و عراق آغاز شد که این جنگ از جانب رژیم جدید در ایران جهت تثبیت سیاسی حکومت جدید مورد استفاده قرار گرفت.»[4]
۲. دستهی دوم تحلیلگران بیشتر بر تهدیدات خارجی تمرکز میکنند. این دسته که عمدتا عضو حزب چپ سوئد و دیگر جریانات چپ سنتی هستند[5] از تبدیل ایران به لیبی توسط «امپریالیزم» و سرنوشت مشابه ابراز نگرانی کرده اند. در واقع آنان اعتراضاتی که در ایران روی داده را واقعی و حقیقی میدانند و سویهی اصلی نارضایتی را متوجه ظلم و فقر میبینند اما با توجه به حمایت ترامپ و دولتهای خارجی دیگر در پی یافتن نیتهای پشتپردهی «امپریالیزم» هستند.[6]
به طور مثال اِکمن در مقالهای، فرجامِ این جنبش را با وضعیت کنونیِ لیبی یکسان دانست.[7]
او ضمن اشاره به وضعیت مهاجران کشورهای جنگزده به اروپا مینویسد:
«در حال حاضر، فرانسه میخواهد تحریمهایی را علیه لیبی تحمیل کند – اما کدام لیبی؟ لیبیای به عنوان یک کشور مستقل دیر زمانی است دیگر وجود ندارد و این خطای فرانسه است، اشتباه ایالات متحده، بلکه خطای سوئد و تمام سیاستمدارانی است که از طریق کمک ما به حملهی نظامی علیه لیبی با این استدلال غیر منطقی مبنی بر اینکه «لیبی تهدیدی برای صلح و امنیت بین المللی است»، رای بر دخالت نظامی دادند. بعضی از آنها احتمالا معتقد بودند که آنها به سرنگونی ستمگر کمک کردهاند و اغلب پیش از حملهی نظامی این طور توجیه میکنند تا این طور به نظر بیایید. ناگهان ما شورش علیه یک دیکتاتور ظالم را در جایی میشنویم، از نادیده گرفتن کشور در دهها روزنامه به طور روزانه گزارش میدهند و بر جنایات رژیم حاکم و ضرورت سرنگونی دیکتاتور تاکید میکنند. دقیقا چنین پیش در آمدی در ایران نیز قابل تمییز و تشخیص است. ایالات متحده، اسرائیل و عربستان سعودی برای مدت طولانی خواستار ساقط شدن رژیم در ایران شدهاند و هیچ چیز بهتر از اعتراض مردمی برای مشروعیت دادن به حملهی نظامی نیست.»
۳. دستهی سومی که به آنها خواهم پرداخت را میتوان شامل چپگرایان مستقل دانست که به نقد رویکرد چپ سنتی و بوروکرات و رویکرد پُستکلنیالیستی میپردازند.
از آنجا که این نگارنده خود بیشتر با همین دسته همراهی دارد، تلاش میکنم با تامل بیشتری در این بخش، نکات خودم را هم در ادامه طرح کنم و به جمعبندی برسم.
در رویکرد پُستکلونیالیسستی، اصطلاح «سفیدپوستِ عامل» مطرح میشود. این اصطلاح عمدتا به نوعی منتقد تفکرات کلونیالیستی و نژادپرستانه میباشد. در جهان غرب طبعا هستند کسانی که بر اساس یک دیدگاه کلونیالیستی و راسیستی به سایر نقاط دنیا مینگرند که این دیدگاه ریشه در کلونیالیسم و تجارت بردهگان دارد که در اواخر سدهی ۱۸۰۰ قدرتهای بزرگ اروپایی بخش اعظم دنیا را به تسلط خود در آوردند و تمامی اینها به طور سیستماتیک تاثیر گرفته از عقایدی راسیستی بود. دوگانهی فرادست/ فرودست، فرهنگ برتر/پایینتر، عادات و افکار و سیاستهای طبقهی مسلط غربی به عنوان دیسکورس مسلط تعریف شد و کسانی که از این هنجارها فاصله داشتند به عنوان عقبافتاده و عقبمانده و بیتمدن و بربر و وحشی تلقی میشدند و این زمینهای بود برای توجیه دخالتهای نظامی در این کشورها.
این رویکرد کشورهای قدرتمند سرمایهداریِ کنونی به هیچ وجه چیزی نیست که پایان یافته باشد و نتیجهی آن را در هرج و مرج عراق یا لیبی به وضوح میبینیم. بنابراین ما مخالف انتقادات پستکلونیالیستی و منتقدان امپریالیزم نیستیم و همهی تلاشها برای تاثیرگذاری بر جهان از طریق افزایش «اعمال امپریالیستی»[8] کشورهای غربی یا طبقات حاکم را قطعا محکوم میکنیم، ولی ما با این نتیجهگیری که مسئلهی ستم در کشورهایی همچون ایران ربطی به «سفیدپوستان غربی» در کلیت خود ندارد و با منع اظهار نظر کردن آنان دربارهی «چه باید کرد»، مخالف هستیم. وسواسِ پُستکلونیالیستی خودش بر مبنای یک رویکرد راسیستی استوار است و هر حرکت آزادیخواهانه و برابریطلبانهای در کشورهای آسیایی و آفریقایی به قصد و ارادهی همان «سفیدپوستِ عامل» وصل میشود. طرح این ممنوعیتها دقیقا تایید همان نگاه نسبیت فرهنگی پستمدرنیستی است که با این دید میشود انواع و اقسام تبعیضها با عذرها و بهانههایی حول «فرهنگِ دیگری» را توجیه کرد و به این وسیله با گفتارهای پسامدرنی و پُستکلونیالیستی و منع هماندیشی و تبادل نظر انتقادی، زمینهی تحکیم ظلم و تبعیض علیه ستمدیدگان را مهیاتر میکند. بر اساس یک دید مارکسیستیِ جهانْوطنی، تمامی ستمها و تبعیضها به ما مربوط میشود. مبارزات داخلی هر کشور نمیتواند جدا از دیگر مناطق جهان دیده شود، بلکه پیامد یک اقتصاد و ستمِ بینالمللی، یک مبارزهی بینالمللی و جهانْوطنی خواهد بود و رویکرد استالینیستی با جعل سوسیالدموکراسیِ پارلمانتاریستی با مارک و عنوان «سوسیالیزم در یک کشور» دیگر جوابگو نیست.
همانطور که «قدرتِ سفیدپوست»، مشروعیت و حق برای فاعلیت رنگینپوستان قائل نیست و نژاد سفید و به ویژه «مردِ سفیدپوستِ دِگرجنسگَرا» تاریخا در محور و مرکز قرار داده شده است؛ همانطور که پدرسالاری حقوق و فاعلیت زنان را نفی میکند و مبارزات و دستاوردهای زنان را به حاشیه کشانده است و همانطور که سرمایهداری و ارگانهای همبستهاش، فاعلیت پرولتری را نفی میکنند، همین رویکرد را چپ سنتی هم دارد که اعتراضات و نارضایتی ایرانیان را در رابطه با حرص و طمع «امپریالیست»ها و جنون پول و قدرت امثال ترامپ قرار میدهد و ابعاد پیچیدهاش را به یک فرمولبندیِ جنگْسردی تقلیل میدهند.
در روش کلاسیک استالینیستی، تاکید بیشتر به استراتژی جویندگان قدرت چه در هدایت طبقهی کارگر و چه در سطح حاکمیت میشود. در این رویکرد هدایتکنندگان طبقهی کارگر از خودِ واقعیِ طبقه اهمیت بیشتری دارند و تلاش میشود نقش این هدایتگری به سمت انفعال طبقاتی کارگران، هر چه پُررنگتر شود. طنز تئوریک این است که این رویکرد استالینیستی از سوی جریانات چپ سنتی، ناشی از یک درک غیرطبقاتی از جامعه و یک نخبهگرایی طبقاتی است که در قاموس رویکرد مارکسی جایی ندارد. این دیدگاه هر اقدام عمومی زحمتکشان را اگر خارج از کنترل بوروکراسیِ حزبی و تشکیلاتی خود ببیند، در تحقیر یا ایجاد شک و شبهه نسبت به آن کوتاهی نمیکند. این دیدگاه چارهای ندارد که همواره تحولات درونی قدرتهای حاکم را در نظر بگیرد و آلترناتیوش هم بازسازیِ همان قدرت به شیوهای معتدلتر است. این دیدگاه بر یک سنت راسیستی، ملیگرایانه و تحقیرِ طبقاتی بنا شده که استالینیستهای به راستْچرخیده هنوز تا به امروز به پیش میبرند و در مواضعشان اشارهای موثر به وضعیت عینی و زیست واقعی میلیونها نفر تحت سلطهی دیکتاتوریهای خونین و بیرحم نمیکنند و آنان را با عمدهکردن یک موازنهی قدرت با «دول امپریالیستی» به سکوت و انفعال و گردنگذاشتن به حاکمیت مرتجعین دعوت میکنند.
جمعبندی
در واقع این جنبش، قیام فقیرترین اقشار جامعه است و ریشهی این جنبش و قیام مردمی را باید اصولا در یک متن اجتماعی/اقتصادی/سیاسی قرار داد تا علت را در سالهای طولانی تبعیض جنسیتی، سرکوب مطالبات به حق اجتماعی اقتصادی، تقابل مرکز و پیرامون، شکاف طبقاتی، استبداد و وضعیت بیکاران، بازننشستگان و اقلیتهای قومی که از تبعیض، سرکوب و بی عدالتی سیاستهای نولیبرالی و خصوصیسازیهای لجام گسیخته بیشترین هزینه ها را پرداخت کرده اند جستوجو کرد. این جنبش خط بطلانی بر روی هم سرسپردهگیهای داخلی و هم خارجی کشید و این بار به درستی نوک پیکان حمله به سمت سرنگونی رهبری سیاسی و عوامل اجراییاش که حداکثر ثروت جامعه را به دست گرفتهاند نشانه رفته است. اتهام جنگطلبی و کمک از بیگانه در حالی به مردم به جانآمده زده میشود که جمهوری اسلامی سالهاست به فرودستان و حاشیه نشینان اعلان جنگ کرده است و هیچ شعاری در حمایت از ناجی خارجی هم در این اعتراضات شنیده نشده است.
خلاصه اینکه رویکردهای پوزیتیویستی و پُستکلونیالیستی و تحلیلهای دوقطبیِ جنگسردی، پتانسیل و فاعلیت و آگاهیِ زحمتکشان، فرودستان و خیل به حاشیهرفتهگان را انکار میکنند و با وصل کردنِ خشم آنان به محرکهای خارجی، آب به آسیاب دولت مرکزی در ایران میریزند و شاید ناخواسته از ترس «تجزیه» و «امپریالیزم» و حملات نظامی تن به تحجر و ارتجاع حاکم بدهند.
پینوشتها:
[1] شعر «نوشتار قبر» از اریک بلومبری Erik Blomberg در ۱۴ مای ۱۹۳۱و چند روز بعد از به خون کشیده شدن تظاهرات معترضینی که از اعتصاب کارگران کاغذ و چوببُری حمایت کرده بودند سروده شد. در جریان تیراندازی ارتشیان به سمت کارگرانِ معترض، ۴ نفر کشته شدند. علت اختلاف و درگیری بین کارگران و صاحب کارخانه به دلیل کاهش حقوق کارگران بود. در ۲۱ مای ۱۹۳۱ این ۴ تن در یگ گور با سنگ قبر مشترک دفن شدند. این شعر بر روی سنگ قبر نوشته شده است.
[2] به عنوان نمونه نگاه کنید به:
Bitte Hammargren; Iran – en kollektiv depression ledde till ledarlös protest
[3] به منبع پیشین مراجعه کنید.
[4] منبع پیشین
[5] البته جالب هست بدانید بسیاری درون حزب چپ حتی یک موضع گیری فرمالیته هم نکردند.
[6] به عنوان نمونه مراجعه کنید به این مقاله:
Kajsa Ekis Ekman; Trump vill förvandla Iran till ett nytt Libyen
Masoud Kamali; ”Västländers politik för regimskifte farlig för Iran”
[8] اگر چه تاکید بر «اعمال امپریالیستی» مساوی با باور به حضور دوران امپریالیزم در زمان کنونی نیست.