«شیرین مادری»|| آیدا پایدار
(برای خوزستان بی نفس)
تلفن را که برداشتم، به سرفه افتادم. سکوتِ سنگینِ خاک بود و صدایی که در دل سنگینیِ، تاریکی میگرفت.
به یاد آوردم، ظهری روشن از اواخر اسفند را. ظهری زنده که بوتهزاران گلهای سپیدش، بیشباهت بود به اسفندهای روی آتش این روزها. خورشید شفاف بود، آسمان وعدهای نبود که نعشِ پرندگان مرده را، در جیبها بچلاند. توی حیاط آرام گرفته بودم و انگشتان مهربانش، روی سرم لانههای چوبی میکاشت. شفافتر از چشمانِ مادرم، صدایش بود که در آسمان ظهرهای روشن، پرندهها روی آوازِ «آی شیرین شیرین شیرین»اش، مینشستند و چای میخورند. بهار آب دستش بود، زمین میگذاشت و دوان دوان، خود را به برکت عاشقانهی شیرین میرساند و حتی روی عیدهای سفرهی خالی ما هم، میوه میپاشید. سال پرباری بود، سالهای آواز مادرم. سالهای جوانی خانه. سالهای پرندگانی که حالا تخمهاشان با گیسوانام سقوط میکنند، وقتی شانهی غربت، همنشین پریشانی شبانهشان میشود.
این سالها از همه چیز، تنها یک تلفن برایم مانده است. یک تلفن که هربار، خبری را تلختر در گوشم شلیک میکند. آخرین بار، خبر خودکشی شیرین به تنهاترین کنج اضطراب شبانه پرتابم کرد. آنقدر ترسیدم که تا صبح ضجه زدم:
« آی شیرین شیرین شیرین!
آی شیرینه بردن!
جاهلون* مال خومون
آی ز غصه مردن
آی شیرین شیرین شیرین
آی شیرینه بردن…»
و در پیچشِ صدایم، حضور میدیدم. حضوری شبیه حاضرین پیش از غیابهای ابدی؛ و آخرین حضور تاجی چوبی را از روی سرم برداشت و من از هوش رفتم.
برگشتهام. به تلفن نگاه میکنم. دلم میخواهد زنگ بخورد. برش میدارم و روی گوشم میچسبانماش. سکوت سنگین خاک است، ندای لرزان من و سرفههایم که دارند سرخ میشوند.
سکوت سنگین خاک است…
سکوت سنگین خاک است…
سکوت سنگین خاک است….
نمیدانم من از شلیک بی وقفهی مرگ در گوشم، کر شدهام، یا کسی آن سوی خط در عمق تاریکی، از خبر رفته است.
تلفن را روی سینه میگذارم.
فشار میدهم…
فشار میدهم…
فشار میدهم…
شیرین نزدیک میشود. روی تخت مینشیند. تلفن را از مشت خشکم در میآورد. پلکهایم را با شفقتی مادرانه میبندد و به سکوت سنگین خاک بر میگردد.
——————————————————
جاهلون*: جوانان