اشعاری از: ابراهیم تنگسیری
۱
در این وادی
غریبانه
در گرگ و میشی خلوت و پُرخون
به دیاری در آمدم
همه گوش ماهی و شرجی.
– در کف خوابِ مسافرخانهای پُر تخت
که غرقِ نفس بود و ساس
در چُرتی از خستگی
شبحی کفشام را بُرد
و در پیچاپیچ دالانها گم شد.
– ظهر است و آفتاب در نهایت خویش است و من
گرسنهی کارم و تشنهی سایه
کسی کلاهام را بُرد
و در سرابِ سلاماش گم شد.
– غروب ثانیههای دلگیری داشت و من
کاری یافتم
در سرگیجهی ناباوری
کسی عمرم را بُرد
و در انبوه قراردادها گم شد
دردا و دریغ
نیست کس
دِلَکم را بِبَرَد
از این وادیِ سرقت و سرمایه.
(دی/۸۴/ عسلویه)
۲
– گفتند پیرانمان:
( الماس را میبُرد انسان)
لیکن بر این سکوی شناور دیدم
پولاد را میبُرد انسان
انسان را نان.
(تیر/۸۸/ بندرعباس)
۳
پارس جنوبی
میخشکانم خلیج را و
امواج پُر نهیباش هم
دامانِ بیکراناش هم،
میسپارم به خاک درخت را و
سبزیِ بیبدیلاش هم
سایهی بیدریغاش هم،
من تشنهام به بَنْزَن*
من تشنهام به نفت
ما تشنهی دلاریم
*یکی از فراورده های گازی.
۴
«طرحی از کارخانهی پلیاتیلن سنگین کرمانشاه»
ستیغِ برفگیرِ بیستونِ بیزوال
دو بازِ تیزْ پَر
در آسمان
و پلهها
که یکصد و …
هزار تا
به قرص نان
(بهمن۸۶/ کرمانشاه)