اشعاری از: ستوده تابش
اشعاری از: ستوده تابش
۱
سر بلند کردم
تا جایی که برهوتِ بیمرز راه داد نگاه کردم و سر گرداندم
تا جایی که تصویر موج برداشت و جنون سر زد!
هیچ خری نبود
اسبی
بزی
سگی، گرگی
حتا جیرجیرک و ملخی!
اما ما سخت جان ،جانوران
زیرِ تیغِ آفتاب
با پوستِ پخته
در گریس و گازوئیلِ داغ
پتکِ دسته فلز میزنیم و …
…. هیچ !
۲
قطره، قطره
چکِّه میکند، چکِّه
از درزِ گِل گرفتهی پلکم
قطرههای شورابههای تحقیر
از شکافِ زخمِ گُردهام
که به تعقیبِ گریزِ شلّاقِ ارباب میدود
فوّارهی رنگین وجودم
میشکند صدایم
در پژواکِ ضربههای قطرهها
که کاسهی تُهیِ سرم را لبریز میکند
میتازم، تنها
بر عرصهی معاصر
و میماند از من
قطرههای شورابه و
رنگینِ فوّاره و
طنینِ صدایم!
خواهی تو: درز بگیر و نبین و نشنو!
۳
[به یادِ کارگرانِ معدنی که در دخمهها و معادن زنده بهگور شدند.
گوبلز در رسانهاش میگفت: چه دارید نثار پیشوا کنید؟]
تُفْنِفرتِ خلطِ خونینِ گلویِ مسلولم؛
سیاغلظتِ شامِ تاریکِ چراغ مُردهام؛
یخْلرزهی وحشتِ بیامانِ دستهای خالیام
نثارِ تو !
۴
فوّارههای فهم خاموش بود، همه
وقتی که خونِ بی دلیلِ تو فواره ساز شد
۵
پس از کودتا
تراکمِ سرخیِ خشکیده، بر تنْپوشی تازه دریده
چکیده بر صفحهی خستهی ذهنِ ما
رؤیاهای ندیده.
۶
اکنون اما خونْچِکانْ از زخمِ نگاهِ تو!
که به دستهای خالیام مینگری.
۷
سیلِ انبوهِ آهن در شریانِ شهر؛
دو سویِ این شکاف، مشتاق و دلگیر، پا به پا میکنیم و
رودِ فلز باز نمیماند.
۸
آنجا که فاحشهگان ِ بازنشسته
سرخ گونه و شرمگین
از سخن گفتن باز میمانند
آنان بلبلْزبان و خیره چشم
چشمِ تنگِ خود را به حقیقت دوخته و
دهانِ دریده یاوه میبافند؛
بیریشهگانِ رشتهدارِ عصرِ ما
که گُرگوار در انبوهِ خود تنهایند
آمادهی دریدنِ یکدیگر
برزخْسازانِ دوزخی
***
وینان، که در این اقیانوسِ وحشت
جزیرهوار، شب و روز به هم پیوند میزنند
در حسرتِ شبی یا روزی که به هم پیوند بخورند
در تنهایی خود نیز با هم اند.
۹
پژواکِ خشدارِ صدای یکی، در کاسهی تهی مغزیِ گلّهای
و تجربهی خفقانِ خونابه و زخمِ سینهی دیگری
رگبارِ تکرارِ تجربهای مکرّر
در دالانِ تاریخِ تلخِ ما
و هجومِ اندوهِ بیهودگیِ این سریالِ مسلسل!
آه از گرگ و گله، وای از تاریخ و تکرار
۱۰
هلهلهی تُهیدستان در میدانچهی محصور
یورشِ یکبارهی کف بر دهانِ کفتاران
سر ریزِ موجِ سُرب بر قلبهای مقهور
آرام میگیرد، بر سطحِ خیابان دلِ قرضْداران
۱۱
انباشتِ انبوهِ نفرتِ بی صدا.
غلغلهی جوشانِ اضطراب.
نگاهِ سرازیرِ فرمانِ قاضیان.
تصویرِ سرنگونیِ ظلمی دیگر.
۱۲
آنکه ملعونِ دیروز از خود بود و خدابیامرزِ امروز از تو!
روسفید از گندابی است که تو بر زلالیِ ما زدی!
بر دفترِ عشق مُهرِ گناه و
بر ابلهی نامِ وفا زدی