«دهه های دار» | آیدا پایدار
شعری از آیدا پایدار
(برای بی صداترین قربانیان دوران ابتذال و جنایات مسری…)
از دارها،
دسته می سازند
تا بالاشان ببرند
و مثل زنگوله ی جن
میان بچه ها بدوند.
بچه ها می ترسند
به خانه می روند
مشق هاشان را که نوشتند،
رختخوابشان را که خیس کردند،
بیعت اجنه را در خواب پاسخ می دهند؛
و نعش سربازان تیرخورده را
به مدرسه تحویل می دهند.
خمیازه می کشند
منتظر می مانند
تا صدای زنگ
رفته رفته به تفریح مبدل شود.
بچه ها از ریسمان زنگ بالا می روند،
حلقه را بر حلق یکدیگر تمرین می کنند.
می بافند
بافته می شوند
می بافند
بافته می شوند.
می بافند…
بچه ها قد می کشند.
فرار نمی کنند
می ایستند
تماشا می کنند
به کافه می روند
آسیب شناسی می کنند
قهوه ای می شوند
قهوه می شوند
خورده می شوند
سیگاری می شنوند
سیگار می شوند
کشیده می شوند
توی گوش یکدیگر،
خوابانده می شوند؛
و وقتی خوب
به اندازه ی کافی
تمام شدند
چمدان هاشان را بر می دارند
می روند
و نمی دانند
که از بچه ها دسته می سازند
تا زنگوله های خودی تر بجنبند
به گهواره ها ایست دهند،
انسان تمام شود
و پیری عمومی.
پس این سو
پس آن سو
تنها سرک می کشند.
بچه-دار نمی شوند.
دار می شوند.
بچه ها دسته می شوند
بچه ها دار و دسته می شوند.
با صورت مچاله به مدرسه می روند
شادند که مشق نمی نویسند
خود را خیس نمی کنند
و تمام بالا رفتن ها
تنها به طناب تفریح منتهی می شود.
پس با وجدان کاغذی
نفس هاشان را
چاپ می کنند.
بچه ها، در استحاله ی حافظه
به یاد می آورند.
پس قرار می گذارند
با موهای بلوند و کراوات هایی
که گاه
به پرز و گره طناب های کودکی می مانند؛
و گاه
با چفیه و موی بافته
که از وجدان جوک می سازند،
تعویض می شوند
به کافه می روند
یکدیگر را
که حالا حلقه های قهاری شده اند
و با اسم های خارجی صدا می زنند،
می خورند
تمام می کنند
و از ته مانده ی یکدیگر
فال می گیرند
و در دل های گم شده شان
خوشبختی ارواح زنگوله ای درونشان را
جست و جو می کنند.
.
پس مشت های خرج شده شان را
به آسمان پرتاب می کنند
و به سلامتی دار و دسته شان
در نیش ها مصرف می شوند،
زنگ می زنند،
می پوسند،
از یاد می روند.
***
می مانند
و صلاحیت تصاحب خانه های قارچی را
به دست می گیرند
و نمی دانند
رگهایی که بر لبخندشان پوزبند زده
بر خوابهاشان چشم بند،
به نسب قلب های زیر سنی می رسد
که وقتی پنهانی
صندلی را از زیر پاهاشان کشیدند
در فضا منتشر شدند و قد کشیدند
و زبان زنگوله
مانند قطره اشکی سرخ
از حدقه ی حلقوم
بیرون پاشید.
نمی دانند
و می مانند
و پادشاه عبوس خانه های قارچی می شوند
در رختخواب های تکثیر شده
این طرف
آن طرف
بچه دار می شوند.
بچه دار می شوند
تا بچه سگان اجنه شان را
دنبال غنچه های تک افتاده ای بفرستند
که بی تناسب با این دوران
از کالبد شرمگین انسان گریخته
و به جنگل پناه برده اند.
بچه سگان اجنه
با شامه ی اجدادی تربیت شده
غنچه ها را
بدون پارس
بدون هیاهو
پیدا می کنند
در دهان نگه می دارند.
و کرکره ی کوچه ها
کرکره ی مدرسه ها
کرکره ی انسان را می کشند.
در همان جنگل خاموش
با نور لامپی که از ابرهای همدست روییده است
و این سو و آن سو سرک می شکند
و کشیک می دهند
محکمه را
با حلقه ی آتشی بر پا می کنند.
بی دار
بی دسته
بی دار و دسته
بی صدا…
بی تاریخ…
این گونه است که
تنها خاکستر آزادی
بر وجدان معذب زمان
پاشیده می شود
و تاریخ از چربش دار و دسته ها
فربه می شود.