يك شعر و طرح برایِ هشت مارس/ آیدا پایدار
نه!
زمین جایی نبود
که هزارههای آسودهی رؤیا،
سنگینی هِقاهقِ بغض را
تا ابد انکار کنند.
جهان جایی نبود
که پستانهای کش آوردهی گرسنگی،
ملاتِ دهان پر کنی باشد
بر چون و چرای خشتهای تداوم.
جایی نبود،
که سیمرغِ آویخته از افسانه
نگریزد از بستر تملک و
بال…
نه!
مرغ نه!
«او»
دستانش را
از سایگاهِ خواب آینه باز پس نگیرد.
…نبود!
نابودی بود،
که در شریانهای زمان لخته میبست.
از جرقهها روشن بود،
که جغرافیای کوچکِ هیچ آغوشی،
انفجار مهیب را به تعویق نمیاندازد.
اینک مُشت مُشت،
دستهای استوارش را
بر چهرهی مضحک آینه میکوبد.
اینک خون اوست،
که از شکافِ چشمها شره میکند
و همگان را
به یک نام:
«فریاد»
میخواند.
اینک پای اوست،
که سَر رفته از حوصلهی مرزها؛
و واژههای زندانی،
سُر میخورند از ارتفاعِ زبان!
اینک از «فریاد»،
یگانه سرودِ انسانی را میسازد.
رو به روی تاریخ،
به تمامی روی میشود
تا توجیه بغض را
با نیشخندی پاره کند،
و بر جغرافیای خواب گرفتهی انکار بریزد.
بوزد بر زنجیرگاهِ بی ریشهی زیبایی،
که تنش را چنان مکید
تا از خطوط حقیقت
تنها تفالهی لبخند دلقکی باقی ماند!
حالا دیگر
نه خون بند میآید؛
نه بند تاب آن دارد
تا بپیچد و
_چرخ چرخ_
خشمِ جاریاش را
زیر آورد!
دندههای آسمانیِ نسبت را گسسته
و در چشمان خونِ خود،
خیره مانده است!
از دو دستِ جویدهاش
دو جوی رها،
دو بیرقِ سرخ میجوشد!
حالاست که پرواز کند با دو بیرقِ رها
روئیده بر کتفگاهش،
تا آسمانِ دروغ را
به آتش کشد و
دشنه زارِ مکندهی حرص را
از قامتِ زمین بیرون آورد.