«بهاری برای ندیدن»/ شعری از علی رسولی _ اورست
در حیاط
همچون سرنوشت من
میان شاخه های بادام سرگردان است.
رمه ی اسب سیاهی از دوردست
کمرگاه تپه ی سفید را می شکند
من هوس رفتن می کنم
و خود را مچاله می کنم.
باد می وزد بر تنه ی درختان
و من خود را مچاله می کنم.
ابرها تپه ها را می پوشانند
رخسارم پر می شود ز چکه
ز برف.
و دست هایت دیگر امتداد نیست.
دودکش ها به پایان می رسند
و خانه ها بی معنی می شوند
و باز مچاله می شوم
مچاله.
دانه ی برفی
در حیاط
همچون سرنوشت من
میان شاخه های بادام سرگردان است
در پوست درختان بهاری ست
و درون من ناله ای محزون
که آرام از تپش های قلبم کم می کند.