معما / شعری از علی رسولی _اورست
«معما»
اگر لهجه بودی
واژه ای ساده می شدم
که کودکان آرام در گوش بادبادک ها
پچ پچ می کنند
آنگاه که پرواز مفهوم می یابد.
اگر خواب بودی
آن لحظه ی صبحگاهی می شدم
که باد پرده را مثل پرستویی خسته
می رباید
و روز آغاز می شود
و بیشه زار می رقصد.
اگر باد بودی
عریان می شدم تا سرزمین تنم را فتح کنی.
اگر پرستویی بودی
کشتزاری از گندم می شدم
تا لب هایت به دانه هایم عادت کنند.
نه لهجه ای
نه خواب
نه باد و نه آن پرستوی خسته.
من هرگز تورا نشناخته ام
و دلم در معمای پلک هایت گیر است.