در گذارِ سوال ؛ جنبش خودانگیخته یا سازمان‌دهیِ آگاهانه؟ / آبتین درفش

براي پاسخ به سوال جنبش خودانگيخته يا سازمان‌دهي آگاهانه؟ پيش‌تر با ترجمه‌ي مقاله‌ي كميته‌هاي كارخانه و مبارزه براي سرنوشت انقلاب 1917 روسيه پراتيك طبقه‌ي كارگر مبتني بر رابطه‌اش با توليد را در بازه‌ي زمانيِ از چندين ماه پيش از انقلاب 1917 تا حدودا سال 1929 دنبال كردم. اكنون بر آن‌ام كه مسيرم را از منظري ديگر دنبال كنم. بر آن‌ام كه تاريخ را به‌همان‌گونه كه در واقعيت هست از زمان حال كه در بطن گذشته شكل گرفته و نطفه‌ي آينده را در خود دارد در نظر گيرم؛ چرا كه درست همين پيوستگي است كه به تاريخ ارزش درس‌آموزي مي‌دهد، در غير اين صورت، به‌عنوان چيزي كه به‌ گذشته تعلق دارد، اصلا ارزش كم‌ترين عنايت را نداشت، مگر براي كساني كه بي‌شكوهي امروزشان را در استخوان پوسيده‌هاي اجداد «باشكوه‌»شان جستجو مي‌‌كنند. اما، براي بررسي تاريخ و تشخيص درستي‌ها از نادرستي‌ها، ما نياز به سنجه و معياري قابل اتكا داريم. اين سنجه ومعيار را از كجا بايد به‌دست آورد؟ آيا مثل اسكولاستيك‌هاي قرون وسطا و يا از آن نزديك‌تر به ما مثل «اخباريون» در كنج هجره‌هاي حوزه و مدرسهً بايد مصداق واقعيت را در كتاب مقدس، در دنياي ايده‌ها، تتبع كنيم يا در متن واقعيت مادي؟ آيا بايد در پشت كامپيوتر سنگر گرفت و، براي مثال، از ميان 54000 صفحه نوشته كه از لنين باقي مانده است در پي تناقضات او گشت و، حتا نه به شيوه‌ي «اخباريون»، بلكه به شيوه‌ي زيرنوشت‌نويسان ژورناليست، داستان‌هاي دنباله‌دار نوشت؟ تو گويي لنين فيلسوفي بود كه در خلوت‌گاه خود توضيح واقعيت‌هاي متحقق شده را در قالب حركت مقوله‌ها رقم مي‌زد و متني را تهيه مي‌ديد كه انسجام و يك‌دستيِ خالي از تناقض‌اشْ شرط مقبوليت آن بود. لنين پراكتيسيني بود كه با طرح‌ها و تئوري‌هاي خود به‌عنوان بخشي از واقعيت متحول عمل مي‌كرد. بعد از عمل بود كه تازه امكان جمع‌بندي از آن طرح‌ها و تئوري‌ها فراهم مي‌شد. نه او تصور يك انسان همه چيز دان پيش‌گو از خود داشت و نه اصلا چنين انساني در دنياي واقعي وجود دارد، مگر پيام‌بران كه به بحث ما ارتباط ندارد. او معمار بنائي عظيم بود كه امروز وقتي با تجربه‌ي امروزمان به آن نگاه مي‌كنيم مي‌توانيم بگوئيم اگر، براي مثال، اين ديوار اين‌جا بود و نه آن‌جا درست‌تر مي‌بود؛ و اين يعني درس‌آموزي از تاريخ. به هر حال، اگر مصداق واقعيت‌ها را بايد از متن مادي آن‌ها استنتاج كنيم، هنوز هم ماترياليسم تاريخي آن سنجه و معياري‌ست كه بايد به آن چنگ اندازيم.
اما داستان هميشه به سادگيِ انتخاب بين دو گزينه‌ي ايده و واقعيت مادي نيست. مشكل آن‌جا سر بر مي‌كشد كه ايده در هيئت واقعيت ماديً جاي‌گزين خود واقعيت مادي شود. اين‌جا ديگر تشخيص سره از ناسره كار چندان آساني نيست. اجازه دهيد با يك مثال منظورم را روشن‌تر بيان كنم. هيچ جامعه‌اي بدون توليد قادر به ادامه هستي نيست ـ دوران تاريخي گردآوري خوراك را مستثنا كرده‌ام. از همين روي روابط توليدي پايه‌اي‌ترين روابط مادي بين انسان‌ها درون جوامع انساني است. با وجود اين، اگر مدعياني پيدا شوند و بگويند به‌واسطه‌‌ي توليدً طبقه‌ي كارگر ضدسرمايه‌داري‌ست، خواهان لغو كار مزدي‌ست، سرشت‌اش از خميرمايه‌ي كمونيستي است، خواهان دموكراسي كارگري و جامعه‌ي خودمديريتي است، در واقع ايده‌ي توليد را در هيئت واقعيت مادي جاي‌گزين خود واقعيت مادي كرده‌اند. اگر در يك نگرش سرراست ايده‌آليستي ـ مذهبيً قادر متعال خصايصي را به وديعه در موجودات نهاده است، براي مدعيان ما، اين توليد است كه خصلت ضدسرمايه‌داري، لغو كار مزدي، دموكراسي كارگري و جامعه‌ي خودمديريتي را، به‌طور ابدي و ازلي، در نهاد طبقه‌ي كارگر قرار داده است. اين احكام هيچ ربطي به بررسي ماترياليستي رابطه‌ي طبقه‌ي كارگر با توليد ندارند. اينً ارتباط به قضا و قدر، سرنوشت سرمدي،‌ و به‌زباني فلسفي‌تر، به ديترمينسم تاريخي دارد كه در جوف آن حكم ولنتاريستي سازمان‌يابي شورائي طبقه‌ي كارگر هيئت غريبي به خود مي‌گيرد.
هم‌چنان كه پيش‌تر گفته شد، روابط توليديً پايه‌اي‌ترين روابط مادي بين انسان‌ها ست، اما آيا رابطه‌ي همه‌ي انسان‌ها و، در چهارچوب طبقات اجتماعي، رابطه‌ي تمامي طبقات اجتماعي با توليد يك سان است؟ به‌عبارتي، در جامعه‌ي سرمايه‌داري آيا ماهيت رابطه‌ي سرمايه‌دار با توليد با ماهيت رابطه‌ي كارگر با توليد يكسان است؟ براي سرمايه‌دار توليد تا جايي اهميت دارد كه براي او امكان ارزش‌افزائي سرمايه‌اش را فراهم مي‌كند. از اين روي، اگر توليد براي سرمايه‌دار سود در بر نداشته باشد، كه سهل است، حتا اگر فروش زمين كارخانه منفعتي بيش از سود حاصل از توليد داشته باشد، او در تعطيل كردن توليد كم‌ترين ترديدي به خود راه نمي‌دهد _ مگر علقه‌ي شخصي او به امر توليد، كه در بحث ما علي‌السويه است. او مي‌تواند با پول‌اش در هر نقطه‌اي از جهان زندگي رويائي‌اش را دنبال كند. رابطه‌ي كارگر با توليد، اما، از سياق ديگري‌ست. توليد شرط بقاي كارگر و خانواده‌ي اوست. تمامي رمز و راز رابطه‌ي توليد با كارگر در همين مساله نهفته است. توليد شرط بقاي كارگر است. هيچ كس در شرايط متعارف بر سر بقاي خود ريسك نمي‌كند. براي كارگر و مألا براي طبقه‌ي كارگر بيش و پيش از هر چيز تداوم توليد ارجحيت دارد. تا زماني كه سرمايه‌داري تداوم توليد را تضمين مي‌كند طبقه‌ي كارگر بر اساس منحصرا آگاهي حاصل از شرايط هستي‌اش به مبارزه‌ي ضدسرمايه‌داري كشيده نمي‌شود. فقط زماني كه سرمايه‌داري در چنان بحراني قرار دارد كه نمي‌تواند تداوم توليد را تضمين كند ـ كه اين انواع آثار را بر زندگي طبقه‌كارگر دارد ـ آن وقت طبقه‌ي كارگر آمادگي پذيرش يك نظام آلترناتيو كه بتواند تداوم توليد را به‌طور عقلاني‌تر تضمين كند دارد. موقعيت طبقه‌ي كارگر نسبت به توليد از يك طرف اين طبقه را به هر گونه سازش با نظام سرمايه‌داري مي‌كشد و از طرف ديگر او را به سمت موقعيت گوركن سرمايه‌داري كه در لحظه‌ي ناگزيري به‌خاطر بقاي خود چاره‌اي ‌جز به‌خاكسپاري نظام سرمايه‌داري را ندارد سوق مي‌دهد.
اجازه دهيد مورد اتحاديه‌ها را در ارتباط با توليد در نظر گيريم. گفته مي‌شود كه اتحاديه‌ها به‌خاطر خيانت و بند و بست رهبران اتحاديه‌اي به مانعي بر سر راه مبارزه‌ي ضدسرمايه‌داري و لغو كار مزدي طبقه‌ي كارگر تبديل شده‌اند. در اين گزارهً دو فرضِ مسلمً و در عين حال متناقض وجود دارد كه كل استدلال را باطل مي‌كند. اين نگرش، از يك طرف، براي طبقه‌ي كارگر في‌الحال آن چنان بلوغ سياسي طبقاتي قائل است كه هر آن مبارزه‌ي ضدسرمايه‌داري و لغو كار مزدي را در دستور كار خود قرار مي‌دهد، و از طرف ديگر طبقه‌ي كارگر را در آن‌چنان وضعيت ناتواني تصوير مي‌‌كند كه گوئي عقل‌اش به مصالح خود نمي‌رسد و توانش و استعداد درك رابطه‌ي سازش‌كارانه‌ي و مبتني بر بند و بست رهبران اتحاديه‌اي با كارفرمايان را ندارد. اين يك تناقض آشكار است. اما چرا به يك چنين تناقضي در مي‌افتم كه در آن طبقه‌ي كارگر در هر زمان و تحت هر شرايط قادر است به‌رغم پيچيدگي روابط سرمايه و كار ـ كه ماركس بخش اعظم زندگي خود را وقف نشان دادن آن كرد ـ به مبارزه‌ي ضدسرمايه‌داري به‌پردازد و در عين حال نتواند روابط فريب‌كارانه‌ي يك مشت اتحاديه‌چي با سرمايه‌داران را كه، كم و بيش، براي حدود صد و هفتاد سال ادامه يافته است، درك كند؟
بند و بست مقامات اتحاديه‌ي با سرمايه‌داران چيز تازه‌اي نيست. ماركس و انگلس به كرات ناخشنودي خود را از رهبران اتحاديه‌اي بيان كرده‌اند. انگلس در 1869 نوشت » به نظر مي‌رسد كه اين يك قانون پرولتاريائي در هر كجا باشد كه بخشي از رهبران كارگري بي‌اخلاق شوند.» ماركس در 1878 تكرار مي‌كند «رهبري طبقه‌ي كارگر انگلستان كاملا در دستان مقامات اتحاديه‌اي فاسد و آژيتاتورهاي حرفه‌ئي قرار دارد.»[1] اما آن چه تازه نيست تفاوت نگرش ماركس و انگلس با نگرش مدعيان اخيرتر است. نه ماركس و نه انگلس مشکل را در خود اتحاديه‌ها به‌مثابه‌ي يك ظرف سازمان‌يابي صنفي طبقه‌ي كارگر نمي‌ديدند و انگلس به‌وضوح صحبت از «يك قانون پرولتاريائي» مي‌كند. مدعيان ما، اما، سازمان‌يابي اتحاديه‌اي را نشانه مي‌گيرند. و چرا؟ به‌باور من، با ارجاع به‌ پيشينه‌ي اين نگرش، كه نطفه‌ي آغازين آن را ماركس تحت عنوان بوهميائي نام مي‌برد[2]، در مي‌يابيم كه واقعيت امكان بند و بست رهبران اتحاديه‌اي كه بسياري مواقع هم عملا وجود دارد فقط پوششي‌ست براي مخالفت با هرگونه سازمان‌دهي توسط اين نگرش. مخالفت اين نگرش فقط با سازمان‌يابي اتحاديه‌اي طبقه‌ي كارگر نيست، آن‌ها با حزب طبقه‌ي كارگر هم مخالف‌اند. اين نگرشْ در مقابل سازمان‌يابي اتحاديه‌اي و حزب طبقه‌ي كارگر خود را به شوراهاي كارگري و اخيرا به شوراي سراسري كارگران مي‌آويزد. شوراهاي كارگري، اما، عملا و تاريخا در حول و حوش قيام‌ها پا مي‌گيرند. اين يك تجربه‌ي تاريخي غير قابل انكار است. شوراها چه در جريان انقلاب 1905 روسيه و چه در انقلاب فوريه‌ي 1917 روسيه و چه در انقلاب 1979 ايران چند ماهي پيش از قيام و به‌طور خود‌انگيخته توسط طبقه‌ي كارگر شكل گرفتند و وارد كارزار سياسي شدند. در شرايط تسلط كامل سرمايه‌داري، شوراها، آن هم با دستور كار ضد سرمايه‌داري و لغو كارمزدي، حتا اگر پا بگيرند فقط محدود به يك يا چند محل كار و دوره‌اي كوتاه مي‌توانند باشند. اصولا بعد از اعتراض، شوراها موضوعيت خود را از دست مي‌دهند. منشاء قدرت شوراها حمايت كارگران معترض است. همين كه اعتراض خاتمه يابد دوره‌ي نمايندگي شوراها هم خود به خود پايان مي‌گيرد. تازه اين در حالتي است كه شوراها خواست‌هاي صنفي كارگران را نمايندگي كنند. اين قابل تصور نيست كه در شرايط معمولي كارگران به يك شورا نمايندگيِ مبارزه‌ي ضدسرمايه‌داري و لغو كار مزدي بدهند. البته امكان ساختن چند شورا در چند محل كار در شرايط غير بحراني كاملا منتفي نيست، اما به‌صورت ريختن آبِ دستي در چاهي است كه از خود آب نمي‌دهد. مبارزات طبقه‌ي كارگر و سازمان‌يابي آن مبتني به قانون‌مندي‌ها و شرايط خاص زماني و مكاني است نه دل‌به‌خواهي و به قول ماركس «كيمياگري انقلابي». وضعيت اتحاديه‌ها تابعي از وضعيت اقتصادي و مبارزه‌ي طبقاتي‌ست، در شرايط رونق اقتصادي هم‌گرائي اتحاديه‌ها با نظام سرمايه‌داري بيش‌تر و بالعكس در شرايط بحران اقتصادي و اوج‌گيري مبارزه‌ي طبقاتي اين هم‌گرائي كم‌تر و حتا مي‌تواند به واگرائي و رويارويي با نظام بينجامد، اما اين هرگز نمي‌تواند به يك قيام و سرنگوني سرمايه‌داري منجر گردد. شرط يك قيام پيروزمند حمايت اكثريت جامعه، در قالب جنبش‌هاي اجتماعي گوناگون، از مبارزات طبقه‌ي كارگر است. براي جلب يك چنين حمايتي، طبقه‌ي كارگر بايد پيشاپيش با اين جنبش‌ها پيوند بر قرار كرده باشد؛ و اين پيوند غير ممكن است، مگر از طريق حمايت از اين جنبش‌ها و مشاركت در آن‌ها در قالب يك هستي اجتماعي منسجم، مستقل، اثر گذار، و با ايده‌هاي روشن و شفاف از نوع حكومتي كه طبقه‌ي كارگر قصد بر پايي آن را دارد. و اين بيرون از پتانسيل مبارزه‌ي اتحاديه‌اي ست.
به‌هر روي، بر خلاف تصور مدعيان، واقعيت اتحاديه‌ها را بايد نه در سحر و جادو يا زرنگي و زبلي رهبران آن‌ها و شكل سازمان‌يابي اتحاديه‌اي بلكه در واقعيت مادي وابستگي كارگر به ادامه‌ي توليد بيابيم. نمونه‌ي حي و حاضر در جامعه‌ي امروز ايران مزدهاي معوقه دو ساله حتا بدون ميانجي‌گري رهبران اتحاديه‌اي است. چگونه ممكن است در شرايط تسلط كامل نظام سرمايه‌داري كارگران يك كارخانه و حتا يك رشته از صنعت بتوانند به اين نتيجه برسند كه براي رفع مشكلات روزانه‌شان ـ در حدي كه در يك سازمان اتحاديه‌اي بتوانند پاسخ گيرند ـ بايد به مبارزه‌ي ضدسرمايه‌داري و لغو كار مزدي روي آورند؟ دعوت كارگران به يك مبارزه‌ي ضد سرمايه‌داري بدون در نظر گرفتن نيازهاي لحظه‌اي آن‌ها بيش‌تر شبيه دعوت آن‌ها به يك رولت روسي‌ست تا به يك مبارزه‌ي ارتقا يابنده‌ي منعبث از مبارزه‌ي طبقاتي. چنين ايده‌اي فقط مي‌تواند از جاي‌گزيني اراده‌ با نيازهاي ملموس طبقه‌ي كارگر برخيزد ـ از اراده‌ي كساني كه مي‌خواهند ره صد ساله را يك شبه به‌پيمايند.
با اين همه، آيا طبقه‌ي كارگر فقط يك هستي اجتماعي انفعالي است كه تنها به‌خاطر حفظ بقا واكنش نشان مي‌دهد يا اين كه يك سوژه‌ي خودآگاه كه در كانون اصلي تحول انقلابي جامعه قرار دارد نيز است؟ پيشاپيش، براي وضوح بيش‌تر بحث، بايد درك مشتركي از چند اصطلاح داشته باشيم. يكي اصطلاح آگاهي و تفاوت‌اش با دانش و علم است. آگاهي بيش‌تر به هوشياري نزديك است تا به دانش يا علم. آگاهي «خود به‌خودي» است به اين معنا كه با تصميم قبلي حاصل نمي‌شود. آگاهي محصول پراكسيس است. آگاهي هميشه به صورت آگاهي بر چيزي ظاهر مي‌شود ـ آگاهي به‌خودي خود فقط در شكل مفهومي وجود دارد. با فرو كردن دست در آب گرم، ما به گرمي آب آگاه مي‌شويم؛ طبقه‌ي كارگر به منافع خود آگاه مي‌شود. اما براي تحقق منافع خود، طبقه‌ي كارگر نياز به علم شرايط رهايي خود دارد. اين علم را، اما، طبقه‌ي كارگر در كلاس‌هاي اكابر نمي‌آموزد، اين علم فقط مي‌تواند از جمع‌بندي مبارزات خود طبقه‌ي كارگر حاصل گردد. اين مبارزات اما هم‌زمان و يك‌جا در سطح طبقه‌ صورت نمي‌گيرد، از اين روي نياز به توزيع اين تجارب بين آحاد طبقه است، براي توزيع تجارب طبقه‌ي كارگر، در وهله‌ي نخست، اين تجارب بايد به‌طور مداوم، همه‌روزه از تمامي اعتراضات پراكنده در سطح طبقه گردآوري شود و در وهله‌ي بعدي به‌طور سراسري بين آحاد طبقه توزيع گردد. تفاوت ديگر علم با آگاهي در اين است كه علم معطوف به اراده است، آموختني‌ست و بايد آموخته شود.
اصطلاح بعدي كه براي پيش‌برد بحث بايد از آن درك مشترك داشته باشيم اصطلاح فعال كارگري و تفاوت‌اش با رهبران عملي يا طبيعي، از يك طرف، و كمونيست‌ها، از طرف ديگر است. در تمامي جوامع بشري پيوسته افرادي بوده‌اند كه صرف‌نظر از جاي‌گاه طبقاتي‌شان، ملهم از گرايشات آزادي‌خواهانه و عدالت‌خواهانه، نسبت به وضع موجود معترض بوده‌اند. در جامعه‌ي سرمايه‌داري كمونيست‌ها به‌طور اخص و فعالين كارگري به‌طور عام از زمره‌ي اين ناراضيان وضع موجود هستند، با يك تفاوت عمده. فعال كارگري به‌غير از ملهم بودن از آگاهي عدالت‌خواهانه ملهم از آگاهي درون طبقاتي طبقه‌ي كارگر، به‌عنوان «سوژه‌ي خودآگاه» نيز است. بر خلاف فعال كارگري كه اصولا به‌طور آگاهانه و علي‌القاعده در فعاليت مبارزاتي خود كم و بيش پي‌گير است، رهبر طبيعي در طول يك اعتراض كارگري به‌طور خودانگيخته شكل مي‌گيرد و چه بسا با پايان يافتن آن اعتراض رهبري او نيز پايان گيرد. نكته‌ي قابل توجه در تعريف اين اصطلاحات و تقسيم‌بندي آن‌ها اين است كه پديده‌ها را مي‌توان به انواع و اقسام اشكال تقسيم‌بندي كرد، من آن‌ها را طوري تقسيم‌بندي و تا آن‌جايي توضيح داده‌ام كه شيوه‌ي استدلالي كه پيش گرفته‌ام آن را ضروري مي‌كند، و الا به‌خوبي واقف‌ام كه اين تقسيم‌بندي‌ها و توضيحات بسيار شسته و رفته‌تر از واقعياتي هستند كه اين تعاريف بر آن‌ها دلالت مي‌كنند، با اين وجود، به‌باور من، شكل ارائه‌ي آن‌ها به‌شيوه‌اي كه من ارائه كرده‌ام لطمه‌اي به بحث نمي‌زند.
اكنون لازم به‌نظر مي‌رسد كه از خود طبقه‌ي كارگر هم تصوير كم و بيش روشني داشته باشيم؛ اين به ما كمك مي‌كند كه فزون بر دانش تئوريك كه از اين طبقه‌ي اجتماعي داريم، واقعيت آن را در زمان و مكان مشخص نيز ببينم. اين به‌نوبه‌ي خود باعث مي‌شود كه درگيري نه در سطح مفاهيم كلي بلكه در ارتباط با پديده‌هاي انضمامي و مشخص صورت گيرد چرا كه اگر اصالت و اصليت را به مفاهيم كلي بدهيم ناگزيرا در واقعيت آن‌قدر جرح و تعديل مي‌كنيم تا بالاخره بر تئوري منطبق شوند كه، در اين صورت، به‌قول هگل بدا به حال واقعيت، و يا با جرح و تعديل كردن تئوري از آن ابزاري ايدئولوژيك مي‌سازيم تا از طريق آن آگاهي كاذب نسبت به واقعيت را زورچپان كنيم ـ در هر دو حالت «ره به تركستان است».
طبقه‌ي كارگر يك جمعيت فاقد ابزار توليد در ابعاد میليوني است كه، در وهله‌ي نخست به‌خاطر ادامه‌ي حيات، در كارخانه‌ها و كارگاه‌ها در سطح يك جغرافياي مشخص، در گروه‌هاي كوچك و برزگ درگير توليد است. گستردگي جمعيت و توزيع آن در كارخانه‌ها و كارگاه‌ها، حركت طبقه‌ي كارگر را كاملا تحت تاثير قوانين عيني حاكم بر حركت امواج انساني چندين ميليوني اين طبقه، مستقل از خواست و اراده‌ي اين يا آن فرد، گروه، سازمان و حزب قرار مي‌دهد. وابستگي‌اش به توليد و هم‌چنين شكل توزيع‌اش در كارخانه‌ها و كارگاه‌ها، طبقه‌ي كارگر را، از يك طرف، به‌رغم پراكندگي‌اش در سطح كره‌ي خاكي،‌ به سرنوشت مشترك‌اش آگاه مي‌سازد، و از طرف ديگر، توانِش و استعداد سازمان‌پذيري، سازمان‌يابي قائم به وجود خود، به‌طور خودانگيخته، را در آن ايجاد مي‌كند.
براي روشن‌تر شدن منظورم از توانش و استعداد سازمان‌يابي خود‌انگيخته‌ي طبقه‌ي كارگرً مقايسه‌ي توانائي سازمان‌يابي اين طبقه با طبقه‌ي دهقانان مفيد به‌نظر مي‌رسد. در مورد طبقه‌ي دهقانان‌ بر دو نوع سازمان‌دهي انگشت مي‌گذارم. اين به معناي بررسي اشكال سازمان‌يابي دهقانان و مبارزات دهقاني نيست، اين فقط دو نمونه‌ي نمادين از سازمان‌دهي دهقاني است. اول نمونه‌ي سازمان‌دهي صنفي است كه عمدتا مي‌توان آن را به سازمان‌دهي تعاوني‌هاي روستايي خلاصه كرد. اين سازمان‌دهي در هر روستا، كه به‌طور مجزا از بقيه‌ي روستاها بدون هيچ‌گونه ارتباط ارگانيك با آن‌ها ست، مي‌تواند با يكي دو سخن‌راني براي اهالي روستا، توضيح برنامه‌ي عملي تعاوني، انتخاب چند معتمد محلي و يك حساب‌رس اتفاق بيفتد. ادمه‌كاري تعاوني بستگي به همت معتمدين، حساب‌رس و احتمالا جديت كدخداي روستا دارد. اين تعاوني‌ها بسيار ناپايدار‌اند و اساس آن‌ها بر منافع شخصي روستائيان قرار دارد. روستائيان به‌واسطه‌ي اين تعاوني‌ها هرگز به رويارويي سياسي با دولت كشيده نمي‌شوند. نمونه‌ي دوم سازمان‌دهي دهقانان چيني در جريان انقلاب است. براي سازمان‌دهي دهقانان شيوه‌ي مائو و حزب كمونيست را بهترين و شايد ممكن‌ترين شيوه‌ي سازمان‌دهي دهقانان در اين مورد مشخص مي‌دانم. شيوه‌ي انتخاب شده همان شيوه‌ي كلاسيك گردآوري قشون جنگي در شرق است. يك هسته‌ي مركزي متشكل از جنگ‌جويان تعليم ديده‌ي مصمم از پايتخت به سمت محل استقرار دشمن به‌حركت در مي‌آيد و روستا به روستا و قبيله به قبيله آماده‌ترين روستائيان را تحت ايدئولوژي دفاع در برابر دشمنِ تهديدگر و با انگيزه‌ي مادي دست‌يابي به غنائم جذب مي‌كند. در مورد سازمان‌دهي دهقانان در جريان انقلابً انگيزه‌ي مادي غنائم جنگي جاي خود را به اصلاحات دموكراتيك و در مركز آن تقسيم اراضي و دست‌يابي زمين داد. به‌هر حال سازمان‌دهي طبقه‌ي دهقانان از بيرون دست داد نه بر اساس توانش و استعداد خود طبقه. البته ما شورش‌هاي خودبه‌خودي دهقاني و همين‌طور طغيان‌هاي خودجوش بردگان را هم در تاريخ به وفور داريم، اما تفاوت زيادي بين آن‌ها با طبقه‌اي‌ست كه به‌زبان مانيفست نه تنها خود بلكه بشريت را رها مي‌سازد. اين طغيان‌ها توسط جماعت‌هاي دهقاني بود كه هيچ كشش دروني آن‌ها را به‌هم پيوند نمي‌داد.
برگرديم به پرسش بالا كه اگر طبقه‌ي كارگر منحصرا يك هستي غريزيِ تخته‌بند توليد نيست و در عين حال گوركن سرمايه نيز است، اين يك بام و دو هوا را چگونه بايد توضيح داد؟ بدون شك پاسخ را بايد در حول و حوش همين نياز حياتي بلافصل كارگر به توليد جستجو كرد. وابستگي حيات و ممات كارگر و خانواده‌اش به توليدً گرايش به حل نهايي مسئله‌ي توليد را در خود دارد. شكل مالكيت وسائل توليد، چگونگي سازمان‌دهي توليد و نحوه‌ي توزيع محصولات توليد شده نمي‌تواند از زاويه‌ي منافع طبقه‌ي كارگر چيزي علي‌السويه و خنثي باشد. گرايش به حل نهايي مسئله‌ي توليد، از يك طرف و ويژگي‌هاي تاريخي طبقه‌ي كارگر، از طرف ديگر از اين طبقه يك «سوژه‌ي خودآگاه» كه در كانون اصلي تحول انقلابي جامعه قرار دارد مي‌سازد ـ مفهوم سوژه‌ي انقلابي را نخستين بار ماركس در مباحثات تئوريك‌اش با هگلي‌هاي جوان به‌كار برد و بعدا مصداق انضمامي آن را در جمع‌بندي از مبارزات طبقه‌ي كارگر در پراكسيس اجتماعي اين طبقه يافت.
در مسير تاكنوني‌مان به يك سوژه‌ي خودآگاه تاريخي رسيده‌ايم كه مي‌تواند تحت تاثير توانش‌ و استعداد دروني‌اش ـ يا به زبان هگل، تحت تاثير «جنبندگي ديالکتيكي در گذار بودن به شدن» ـ به‌طور خود انگيخته خود را و ما را به رهائي به‌‌رساند. اكنون، چه وسوسه‌انگيز است ايستادن بر بلنداي اين سوژه‌ي خودآگاه و از فرازش، با حائل كردن دست بين روشنائي خورشيد و ميدان ديد، پيوستن شعله‌هاي سركش مبارزات طبقه‌ي كارگر را از كارخانه‌اي به كارخانه‌ي ديگر و از كارگاهي به كارگاهي ديگر تماشا كردن و حتا، با حلقه كردن دست به دور گوش و نشنيدن صداهاي مزاحم، شعارهاي پر هيبت ضدسرمايه‌داري با افق لغو كارمزدي را شنيدن!
اما اجازه دهيد پيش از آن كه سوفيانه‌ مسحور رقص شعله‌ي انقلاب و صداي پرصلابت طبقه‌ي كارگر شويم، ما هم، به‌عنوان كساني كه نه حزبي جدا و نه منافعي مجزا از طبقه‌ي كارگر دارند و قرار است وقايع را از پيش به‌شناسند، به‌جديت بورژوازي كه براي حفظ منافع‌اش براي هر چيزي دانشكده و رشته‌‌ي تخصصي و استاد و پژوهشگر و چه و چه‌ها دارد، به‌رغم غير قابل قياس بودن امكانات‌مان، با بهره‌گيري از علم رياضيات و حساب احتمالات فاصله‌مان را از اين شعله‌هاي سركش و صداي پرصلابت طبقه‌ي كارگر حساب كنيم. از آن‌جايي كه من در اين علم بضاعتي ندارم، محاسبه‌ي دقيق آن را به عهدي ديگران مي‌گذارم و خود با توسل به يك قياس اين فاصله را، هر چند با تقريب زياد، اندازه مي‌گيرم.
اگر شاخه‌ي خشكي كه مستعد آتش گرفتن است را در يك محيط مناسب، يعني، هواي گرم تابستاني، خشك‌سالي چندين ساله، اشعه‌ي مستقيم خورشيد و وزشي گرم در حد سايش برگ‌ها در نظر گيريم، آن وقت ايجاد جرقه، شعله كشيدن شاخه، سرايت آن به درختان اطراف و آتش گرفتن جنگل نه تنها نامحتمل نيست، بلكه تحقق آن را هر ساله در اين‌جا و آن‌جاي جهان بارها و بارها در اخبار شنيده‌ايم. طبقه‌ي كارگر به‌مثابه‌ي يك سوژه‌ي خودآگاه امكان رهايي خود و كل بشريت را در خود دارد، اما اين امكاني‌ست بالقوه كه در شرايطي مناسب مي‌تواند بالفعل شود. اين فقط توانش‌ و استعداد دروني و ويژگي‌هاي طبقه‌ي كارگر نيست كه آرام و تدريجي در يك مسير تكاملي پيش مي‌رود. نيروهاي بازدارنده‌ي آگاهانه نيز در كارند. بورژوازي بي‌خيال و فارغ‌بال بر بستر ثروت و قدرت نه‌غنوده است. اگر كارگر براي درك چيستي سرمايه و نقش آن در توليد دچار ابهام است، بورژوازي خيلي خوب مي‌داند كه منشاء ثروت‌اش غصب ارزش اضافي توليد شده توسط كارگر است. و درست به‌همين دليل، اردكي را مي‌ماند كه در سطح آب آرام اما زير آب مثل شيطان در تك و تاب است. بورژوازي يك لحظه از پوشيده داشتن جريان ارزش اضافي با روكش ايدئولوژيك، در حين صيقل دادن شمشير دولت بر فراز گردن كارگر، غفلت نمي‌كند؛ نرمي بسترً سختي مصاف با طبقه‌ي كارگر را به او هشدار مي‌دهد. در پاسخ به اين سختي مصاف است كه او خانه‌ي كارگر و اتحاديه‌ها و شوراهاي زرد، به‌عنوان ستون پنجم خود در درون طبقه‌ي كارگر بنا مي‌كند؛ در سطح ملي و جهاني رسانه مي‌سازد؛ دانشكده‌ها برپا مي‌كند؛ اساتيد ريش‌ و پشمي‌ اجير و نيمه اجير مي‌كند؛ گفتمان‌هاي اغفال كننده باب مي‌‌كند؛ تاريخ جعل مي‌كند؛ نظام سرمايه‌داري را يك نظام عقلاني و در نتيجه جاوداني نشان مي‌دهد؛ سرمايه‌دار را كارآفرين خيّري مي‌شناساند كه نه براي سود بلكه براي ايجاد كار و رونق صنعت سرمايه‌گذاري مي‌كند؛ سود را نتيجه‌ي خلاقيت بي‌بديل او نشان مي‌دهد، و در يك كلام هر حقه‌بازي و ترفندي كه تا اين لحظه در انبان ايدئولوژي بشريت جمع شده است را به‌كار مي‌گيرد تا از كارگر در وهله‌ي نخست موجودي سربه‌راه، بي‌توقع و فرمان‌بر بسازد و در وهله‌ي بعدي مبارزات‌اش را عقيم و اگر نشد تحت كنترل در آورد. با اين وجود هنوز «انتقاد سلاح» به قوت خود باقي‌ست: پليس، دادگاه، زندان، شكنجه و اعدام، كه در مورد مشخص ايران و كشورهاي استبدادي، حتا زماني كه مبارزات طبقه‌ي كارگر از حد كنترل ايدئولوژيك خارج نشده است، نيز به‌عنوان عامل بازدارنده چاشني كاركرد ايدئولوژي مي‌شوند. قصدم از اين توضيح واضحات اين است كه بگويم، مطابق داده‌هاي تجربي، احتمال تحقق توانش و استعداد طبقه‌ي كارگر به‌عنوان سوژه‌ي آگاه، با توجه به مداخله‌ي آگاهانه و بسيار توانمند بورژوازي، اگر همه چيز به‌حال خود رها شود، چيزي حدود صفر است.
اكنون نوبت طرح اين سوال رسيده است كه به‌راستي براي بالفعل كردن توانش طبقه‌ي كارگر در شرايطي كه در محاصره‌ي همه‌جانبه‌ي بورژوازي ست چه راه برون‌رفتي وجود دارد؟ من اگر قرار بود با زبان معمول اين سوال را مطرح كنم يقينا به‌جاي طرح سوال به‌صورت «چه راه برون‌رفتي وجود دارد؟» بايد مي‌پرسيدم: «چه بايد كرد؟» اما از طرح سوال به اين صورت اجتناب كردم؛ چرا كه اين سوال به اين صورت در سال 1902 براي لنين در مورد مشخص روسيه‌ي طرح شد و او پاسخ خود را به آن داد. اكنون نوبت ماست كه، بدون مبتلا شدن به پاسخ‌هاي قالبي، با تكيه بر دانش و درس‌آموزي از تجارب موجود در حد توان‌مان به اين سوال سمج پاسخ دهيم؛ سوالي كه هرگز دست از سر پوينده‌ي راهي كه به‌رغم رهروان بسيارش اما هر لحظه نو مي‌شود بر نمي‌دارد. پاسخ‌ها يقينا در مورد روسيه‌ي اوايل قرن بيست با جمعيت كثير دهقانان، اگر چه با تعيين‌كننده بودن مناسبات سرمايه‌ي داري، يا في‌المثل با چينِ عمدتا دهقاني در سال‌هاي 1930 در مقايسه با امروز ايران كه سرمايه‌داري حتا دور افتاده‌ترين روستاهاي آن را از طريق توليد كالايي به‌منظور فروش در بازارهاي ملي و جهاني فتح كرده است نمي‌توانند يك‌سان باشند. يافتن پاسخ چه بايد كردها اما بيش از هر چيز نياز به جسارت دارد؛‌ جسارت براي نترسيدن از نتيجه‌ي تحقيق. براي يافتن پاسخ‌ها، اما، دست ما چندان هم خالي نيست؛ ما تجربه‌ي چندين انقلاب پيروزمند و همچنين تجربه‌ي چندين انقلاب ناكام را در اختيار داريم. اين انقلاب‌ها معماراني داشته‌اند با دنيائي از تجربه‌هاي مثبت و منفي، كه هر دو، هم مثبت و هم منفي، به‌يك اندازه براي ما درس‌آموز هستند.
بر اين قرار، مسير خود را دنبال مي‌كنم. براي خنثا كردن مداخله‌ي آگاهانه‌ي دشمن طبقاتي كه از سازمان‌دهي بسيار پيش‌رفته و امكانات بسيار زياد برخوردار است به‌نوعي توازن قوا نياز است، هم در حيطه‌ي مبارزه‌ي ايدئولوژيك و هم در حيطه‌ي رويارويي با دستگاه سركوب دولت بورژوازي. اين توازن قوا، اما، در شرايط معمول كه چرخ بورژوازي بدون لنگر در حال چرخش است، نه به‌لحاظ ايدئولوژيك و نه به‌لحاظ رويارويي با دولت سرمايه‌داري، محتمل نيست؛ مطلقا نمي‌توان تصور كرد كه اردوي انقلاب ـ منظورم كليه‌‌ي جنبش‌هاي اجتماعي به‌رهبري طبقه‌ي كارگر است ـ به آنجايي برسد كه بتواند سلطه‌ي ايدئولوژيك بورژوازي و يا دستگاه‌هاي حقوقي، قضائي و اجرائي دولت سرمايه‌داري را به چالش تعيين‌كننده بكشد، براي مثال با توان رسانه‌اي سرمايه‌داري يا با نيروي نظامي دولت سرمايه‌داري برابري كند. با اين وجود، مقاطع زودگذري هست كه نه تنها احتمال توازن قواي نسبي بلكه احتمال به‌زير كشيده شدن دولت سرمايه‌داري توسط اردوي انقلاب در يك قيام همگاني وجود دارد. اين مقاطع زودگذار هنگامي دست مي‌دهند كه سرمايه‌داري با بحران عميق اقتصادي ـ‌ سياسي ـ احتماعي دست‌ به‌گريبان باشد. براي آن‌كه از دل اين قيام‌ها انقلابي پيروزمند سر بركشد همه چيز تابع قوانين جنگ ـ يا به زبان ماركس هنر جنگ ـ است. سازمان‌دهي، استراتژي، ساز و برگ جنگي، جنگنده‌ي پا به يراق در ميدان جنگ، رهبري و اراده‌ي پيروزي، از شروط نخستين يك جنگ پيروزمند هستند. نتيجه‌ي قيام، در صورت نبود هر كدام يا دست‌كم جبران ضعف هر يك با قوت ديگري، از پيش معلوم است. در باره‌ي كسي كه از پيش تدارك قيام را نديده‌ باشد و شرايط پيروزي را فراهم نكرده باشد و در عين حال آرزوي يك جامعه‌ي كمونيستي را در سر به‌پروردً سه حالت متصور است: يكم اصلا قصد جنگيدن ندارد؛ دوم تمنيات دل را جاي‌گزين واقعيت‌هاي سخت زميني كرده است؛ سوم، پرومته‌وار تكرار سرنوشت كموناردهاي پاريس را در جنگ نا برابر‌شان با ارتش سازمان‌مند، كارآزموده و سراپا مسلح پروس در انتظار نشسته است.
با تكيه بر استعاره‌ي جنگ و توصيف قيام بر حسب شرايط جنگي، بر آن نبودم كه از قيام يك شكل واحد را بدست دهم. قيام مي‌تواند، بسته به‌چگونگي عوامل داخلي و بين‌المللي درگير با آن، از جمله پراكسيس خود ما، در اشكال گوناگون و شدت و ضعف‌هاي مختلف صورت گيرد. با تكيه به استعاره‌ي جنگي بر اين واقعيت تاكيد دارم كه سرنوشت نزاع‌هاي اجتماعي را توازن قوا تعيين مي‌كند؛ هيچ چيز را نمي‌توان به اميد نيروهاي فراتجربي و يا الگوبرداري از ديگر انقلابات سپرد.
خنثا كردن مداخله‌ي آگاهانه‌ي دشمن طبقاتي براي بالفعل كردن توانش‌ ذاتي و ويژگي‌هاي تاريخي طبقه‌ي كارگر ناگزيرا مداخله‌اي آگاهانه را مي‌طلبد. اما اين مداخله‌ي آگاهان در چه زمينه و توسط چه كساني، چگونه و تا كجا بايد انجام گيرد؟
از سوال نخست آغاز مي‌كنم. مداخله‌ي آگاهانه در چه زمينه‌اي؟ در ميان توانش‌هاي ذاتي طبقه‌ي كارگر دو توانش از همه بيش‌تر تهديد كننده‌ي منافع بورژوازي‌ست. يكي توانش آگاه شدن به هم‌سرنوشتي با ديگر اجزاي طبقه‌ي، و ديگري توانش سازمان‌پذيري يا سازمان‌يابي خودانگيخته‌ي اين طبقه. پر واضح است كه بورژوازي نيز هم و غم خود را متوجه‌ي اين دو توانش ذاتي طبقه‌ي كارگر بكند؛ كه اولي را با دامن زدن به رقابت و دومي را با ايجاد مانع، به هر طريق ممكن، چاره‌انديشي مي‌كند. مسلما ايجاد هم‌بستگي طبقاتي و كمك به سازمان‌يابي طبقه‌ي كارگر اصلي‌ترين زمينه‌ي فعاليت آگاهانه‌ي خنثا كننده‌ را تشكيل مي‌دهد.
دومين سوالي كه بايد پاسخ داد اين است كه مداخله‌ي آگاهانه توسط چه كساني؟ نه از دست پنهان تنظيم كننده‌ي بازار خبري هست و نه از امدادهاي غيبي گوش‌آشنا و نه اساسا از هيچ چيزْ چيزي مي‌تواند به‌وجود آيد. پس ناگزيرا بايد در همين محدوده‌ي خاكي به‌جستجوي آن نيروي مصمم و پيگيري بگرديم كه به‌خواهد با مداخله‌ي آگاهانه‌اش شرايط لازم براي بالفعل شدن توانش و ويژگي‌هاي بالقوه‌ي طبقه‌ي كارگر را فراهم كند. با يك نگاه كلي به اطراف، در مي‌يابيم كه كمونيست‌ها، فعالين كارگري و رهبران طبيعي طبقه‌ي كارگر تنها كانديداهاي موجود براي خنثا كردن مداخله‌ي آگاهانه بورژوازي هستند و لاغير. پيش‌تر تعريفي اجمالي از هر كدام از آن‌ها به‌دست دادم. در اين‌جا اين را اضافه مي‌كنم كه يك ديوار چين كمونيست‌ها را از طبقه‌ي كارگر جدا نمي‌كند؛ يك كارگر مي‌تواند يك كمونيست باشد هم‌چنان كه يك كمونيست مي‌تواند يك كارگر باشد. فزون بر اين، هم‌پوشي‌هاي بسياري بين كمونيست‌ها، فعالين كارگري و رهبران طبيعي طبقه‌ي كارگر وجود دارد كه از آن‌ها به‌جاي بخش‌هاي مجزاْ يك پيوستار مي‌سازد كه از ارتباط ارگانيك بين آن‌ها حكايت دارد؛ به‌عبارتي يك نياز متقابل آن‌ها را به‌سوي هم مي‌كشد. كمونيست‌ها از يك طرف اساسا ايده‌هاي خود را مديون پراكسيس طبقه‌ي كارگر هستند ـ به‌زبان مانيفست: «احكام نظري كمونيست‌ها…فقط بيان عمومي اوضاع و احوال واقعيِ يك مبارزه‌ي طبقاتي موجود، يك جنبش تاريخيِ جاري در برابر چشمانمان هستند» ـ و پيوسته آن‌ها را به‌طور مستقيم و غير مستقيم به‌واسطه‌ي مبارزات طبقه‌ي كارگر تكميل و به‌روز مي‌كنند، و از طرف ديگر، كمونيست‌ها تحقق آرزوهاي خود را در پراكسيس اين طبقه مي‌بيند ـ باز هم به‌زبان مانيفست: «آن‌ها منافعي جدا از منافع كل پرولتاريا ندارند». متقابلا، طبقه‌ي كارگر هم براي دست‌يابي به مطالبات و خواست‌هاي خود نيازمند دانش كمونيستي، به‌مثابه‌ي علم رهايي پرولتاريا است. البته رابطه‌ي پيوستاري و نيازهاي متقابل بين كمونيست‌ها و طبقه‌ي كارگر را بايد به‌صورت يك قاعده‌ي كلي در نظر گرفت، مواردي كه اين قاعده را نقض مي‌كنند نيز وجود دارند. كارگران بسياري مي‌توانند به‌واسطه‌ي تبليغ، تطميع و تهديد بورژوازي به سمت جريان‌هاي غير كارگري كشيده شوند، هم‌چنان كه كمونيست‌هاي خودخوانده‌ي زيادي وجود دارند كه يا از همان آغاز مسيرشان كارگري نيست و يا در اولين سربالايي‌ها مسير عوض مي‌كنند و سر از آغل پر و پيمان‌تر سرمايه در مي‌‌آورند. اما اين موارد استثنا بر قاعده هستند.
سومين سوال اين است كه اين مداخله‌ي آگاهانه چگونه بايد انجام شود؟ در واقع، با مسلم فرض كردن اين كه اين مداخله بايد به‌طور سازمان‌داده شده باشد مي‌توانيم سوال را اين گونه مطرح كنيم كه اين مداخله‌ي آگاهانه بايد در چه ظرف سازماني صورت گيرد؟ اصولا هدف اصلي‌اي كه سازمان بايد به‌ آن دست‌ يابد شكل سازمان را تعيين مي‌كند؛ به‌عبارتي هر ظرف سازماني متناسب با نوع خاصي از فعاليت است. اگر از اين قاعده‌ي كلي حركت كنيم لازم مي‌آيد كه قبل از هر چيز اهداف و فعاليت‌هايي كه موضوع سازمان‌دهي هستند را به‌روشني تعريف كنيم. اين اهداف و فعاليت‌ها را من به دو دسته تقسيم مي‌كنم:
يكم، اهداف و فعاليت‌هايي كه موجوديت سازمان را ضروري كرده‌اند، كه اين‌جا منظور همان مداخله‌ي آگاهانه‌ي سازمان‌مند به‌منظور خنثا كردن مداخله‌ي بورژواي و بالقوه كردن توانش ذاتي طبقه‌ي كارگر است. من اين اهداف و فعاليت‌ها را اهداف اصلي مي‌نامم. بدون ورود به جزئيات مي‌توان اهداف و فعاليت‌هاي اصلي را تحت عنوان كلي كمك به سازمان‌يابي طبقه‌ي كارگر براي سرنگوني سلطه‌ي بورژوازي و تسخير قدرت سياسي توسط طبقه‌ي كارگر خلاصه كرد. اين جزئيات را شايد به‌توان در حد چارت سازماني مشخص كرد، ولي به‌طور واقعي فقط از جمع‌بندي خود مبارزات لحظه به لحظه‌ي طبقه‌ي كارگر قابل استنتاج‌اند. بدون حضور فيزيكي در مبارزات طبقه‌ي كارگر تصوير واقعي‌اي از اين جزئيات نمي‌توان به‌دست داد. در واقع، اين فعاليت‌ها محصول ديالكتيكي داد و ستدهاي دائمي بين فعاليت‌هاي آگاهانه و مبارزات خودانگيخته‌ي طبقه‌ي كارگر هستند.
دوم، تحقق اهداف اصلي، كه علت وجودي سازمان‌اند، مستلزم فعاليت‌هايي ست كه آن‌ها مستقيما به ويژگي‌هاي ظرف سازماني ارتباط پيدا مي‌كنند. اين فعاليت‌ها را مي‌توان به‌اين صورت خلاصه كرد: 1- ارتباط‌گيري با طبقه در سطح سراسري، به‌منظور انتشار اخبار و تجارب. 2- جمع‌آوري، حفظ و نگهداري تجارب در يك محل. 3- تضمين كار مستمر و ادامه‌كاري سازمان، حتا در دوره‌هايي كه مبارزه‌ي طبقاتي فروكش مي‌كند. من اين اهداف را، كه شرط تحقق اهداف اصلي هستند، اهداف سازماني مي‌نامم. ظرف سازماني مورد نظر، فزون بر توانائي لازم براي متحقق كردن اهداف سازماني سه‌گانه‌ي ياد شده، بايد از توانائي‌ها و ويژگي‌هاي ديگري نيز برخوردار باشد.
حتا در جوامع دموكراتيك غربي كه وجود مخالفت مكمل و معنابخش دموكراسي ست، مخالفت تا آن‌جايي توجيه‌پذير است كه تهديدي براي نظام به‌حساب نيايد و كل نظام را به‌چالش نگيرد؛ در غير اين صورت، منطقا يك چنين مخالفتي تناقض در خود است. از اين روي، صرف نظر از شيوه‌ي مبارزه ـ خواه سازمان‌يافته يا خودانگيخته، خواه به‌صورت تحميل رفرم يا مستقيما تدارك قيام ـ به‌محض اين كه مبارزات ويژگي ضد سرمايه‌داري به‌خود به‌گيرد، ضرورتا اين مبارزات توسط دستگاه‌هاي سركوب تا مرز قابل قبولِ تكمله‌ي دموكراسي به عقب رانده مي‌شود. بنا بر اين، هر درجه از چالش‌ كه كل نظام را نشانه رود بايد بيرون از محدوه‌هاي قوانيني كه حفظ نظام سرمايه‌داري را در بر مي‌گيرد صورت گيرد. و اين يعني غير علني كردن دست كم بخشي از مبارزه. در اين‌جا به يكي ديگر از ويژگي‌هاي ظرف سازماني مورد نظر مي‌رسيم: توانائي مصون‌داشتن خود از تعرض پليس سياسي، و به تبع آن برخورداري از انعطاف‌پذيري و تحرك. اين تحليل را براي تصوير روشن‌تر از ظرف سازماني مورد نياز مي‌توان ادامه داد، اما، به باور من، از هر طرف كه مساله‌ي را برانداز كنيم، ضرورتا به اين مي‌رسيم كه آن ظرف سازماني كه مي‌تواند اهداف اصلي و تبعي را متحقق كند فقط سازماندهي حزبي است، مگر اين كه پيشاپيش علم را به‌تسخير يك نگرش رومانتيك از مبارزه‌ي طبقاتي در آورده باشيم.
بايد توجه داشت كه وقتي از ظرف سازماني صحبت به ميان مي‌آيد، تاكيد فقط بر عمل‌كردها و كارآئي آن براي متحقق كردن هدف قرار دارد. اما ظرف سازماني به‌عنوان وسيله‌اي كارآمد با عمل‌كردي مناسب براي دست‌يافتن به‌ هدف، مثل هر وسيله‌ي ديگري، عوارض جانبي هم دارد. اين عوارض گاهي آن‌چنان اهميت پيدا مي‌كنند كه اصل هدف را هم زير سوال مي‌برند، در واقع، مي‌توانند كل دست‌آوردها را نابود كنند؛ كه اين به‌سادگي نقض غرض است. با اين وجود، آيا براي خلاصي از شر عوارض جانبي بايد خود را از رسيدن به هدف محروم كنيم؟ تاريخ نشان داده است كه سازمان‌دهي حزبي گرايش به بوركراتيزه شدن دارد ـ در واقع هر نوعي از سازمان‌دهي با خطر بوركراتيزه شدن هم‌راه است ـ چيزي كه هم‌زمان با از پيش‌ پا برداشتن مشكلاتً مي‌تواند كل انقلاب را از پيش پا بردارد. از اين روي، نگراني‌ها در اين مورد نگراني‌هايي اصيل‌اند؛ نمي‌توان با ناديده انگاشتن تجاربً خود را به دست قضا و قدر بسپاريم و آزموده را دوباره بيازمائيم. اما هيچ عقل سليمي هم حكم نمي‌كند كه براي دور ريختن خون‌آبهً سطل را با بچه‌ يك‌‌جا دور بريزيم. اگر كمي با دوتائي‌هاي ارسطوئي ـ يا اين يا آن ـ فاصله بگيريم، آن وقت به اين صرافت مي‌افتم كه كافي ست بچه را از سطل در آوريم و فقط خون‌آبه را دور بريزيم. در واقع، مشکل در وهله‌‌ي نخست از خود ظرف نيست؛ مشکل عمدتا از روابطي است كه در ظرف جريان مي‌يابد، يعني مشکلْ روابط درون تشكيلاتي ست. با اين وجود، توانش ظرف در شكل‌گيري روابط دروني آن تاثير متقابل دارد، بر آن تاثير مي‌گذارد و از آن تاثير مي‌پذيرد. براي بهرمندي از آثار خوب ظرف سازماني ـ از جمله تقسيم كار و انجام وظايف تعريف شده به‌طور خودپو و به‌نحو احسن ـ و حذف آثار منفي آن دو باره مي‌رسيم به مداخله‌ي آگاهانه. براي اين كه داستاني بلند را مختصر كنم بايد بگويم كه سوسياليزم يعني بديل آگاهانه‌ي سرمايه‌داري. از اين روي، براي پيش‌برد امر سوسياليسم و هر آن‌چه با آن ارتباط دارد، ما پيوسته با عمل آگاهانه و ضرورت‌هاي محدودكننده روبه‌رو هستيم. تشكيل حزب پرولتاريا يك ضرورت است، تخريب ماشين دولتي بورژوائي يك ضرورت است، جاي‌گزيني ديكتاتوري پرولتاريا با ديكتاتوري سرمايه يك ضرورت است، تشكيل دولت شورائي جديد براي سازمان‌دهي نوين اجتماعي يك ضرورت است، ترغيب اقشار غير پرولتري به پيوستن داوطلبانه‌ي به اهداف ديكتاتوري پرولتاريا يك ضرورت است، استقرار دموكراسيِ بسيار گسترده‌تر از دموكراسي موجود در جامعه‌ي بورژوائي يك ضرورت است، تبعيت از حق بورژوائي (مزد مساوي در برابر كار مساوي) يك ضرورت است، مداخله‌ي آگاهانه براي محو دولت يك ضرورت است، گسترش شوراها به تمامي پهنه‌ي «جامعه‌ي مدني» براي در دست گرفتن تدريخي امور و مشاركت اجتماعي ـ سياسي ـ اقتصادي پا به پاي تحليل رفتن دولت يك ضرورت است، و… . كوتاه سخن، عمل آگاهانه مطقا به معناي عمل دل‌به‌خواهانه نيست. امكان مانور آگاهانه‌ي ما پيوسته به دامنه‌ي بين آزادي و ضرورت محدود مي‌شود.
پرداختن به چگونگي روابط درون تشكيلاتي آمادگي و فرصتي مناسب را مي‌طلبد. اما به‌طور خلاصه، بر اين باورم كه روابط درون تشكيلاتي بايد تا حد امكان بازتاب روابط آن جامعه‌اي باشد كه قصد برپائي آگاهانه‌ي آن را داريم. ما در همان حال كه در حال ساختن حزب هستيم در حال ساختن خود نيز هستيم. اگر در يك حزب كه از آماده‌ترين و فداكارترين افراد تشكيل شده است نتوانيم روابطي را ترويج و تحكيم بخشيم كه قرار است فرداي انقلاب در سطح جامعهً ترويج و تحكيم كنيم هيچ معلوم نيست كه بتوانيم در فرداي انقلاب، «در جامعه‌اي كه در تمام زمينه‌ها اعم از اقتصادي، اخلاقي و فكري هنوز مهر و نشان جامعه‌ي كهنه‌اي را كه از بطن آن زاده شده است با خود دارد»، به اين مهم نايل آييم. سرگذشت انقلاب اكتبر دردناك‌تر از آن است كه حتا با چشمان بسته نبينيم.
من در مورد روابط درون تشكيلاتي فهرست‌وار چند نكته را پيش‌نهاد مي‌كنم. 1- امتناع از هر نوع شخصيت‌پردازي تحت عناويني از قبيل رئيس، صدر، رهبر، شخصيت‌هاي حزبي و غيره، كه انسان‌ها را به فرادست و فرودست، فرمانده و فرمان‌بر، متفكر و روزنامه پخش‌كن تقسيم مي‌كنند. عناويني اين‌چنيني از آغاز شكل‌گيري طبقات تا به امروز عصاره‌ي فرهنگ طبقاتي حاكم بوده‌اند. شايد با توجه به دلالت اين عناوين به رابطه‌ي «خدايگان ـ بنده» بوده است كه در سنت انترناسيونال اول از عنوان‌هاي رفيق و يا شهروند در مورد رهبران استفاده مي‌شد. 2- با قرار دادن رهبري جمعي در مقابل رهبري فردي، امكان شكل‌گيري رهبري فردي را سد كنيم 3- پيوسته اكثريت كادر رهبري بايد از كادرهاي كارگري باشد 4- رهبري بايد به‌صورت گردشي و براي مدتي معين باشد 5- در سازمان‌دهي تاكيد بر سازمان‌دهي افقي باشد 6- ترغيب انضباط حزبي از طريق انتقاد و انتقاد از خود و بر بنياد اخلاق كمونيستي 7- رعايت حق اقليت براي ابراز نظر آزادانه و قرار دادن امكانات براي ابراز نظر 8- مشاركت تمامي اعضا در تصميم‌گيرهاي اساسي از طريق دامن زدن به بحث‌ 9- ايجاد شرايط رشد اعضا و توان‌مند كردن آنان براي مشاركت در تمامي رده‌هاي سازماني كه به‌طور گردشي ست 10- اتخاذ تصميمات در سطح رهبري بر اساس جمع‌بندي از رهنمودها، راحل‌ها و نظرات كادرها و هواداران از پائين به بالا 11- تامين وحدت نظري حزب از طريق اغناي نظري و با توسل به بحث‌هاي زنده، خلاق و هميشگي
12- …
[1] – به نقل از ماركسيسم، اتحاديه‌ها و مبارزه‌ي طبقاتي، شارون اسميت
[2] – در 1850، ماركس و انگلس شرح مفصلی در باره‌ي دو كتاب در نيو راينيشه تساي‌تونگ انتشار دادند: يكي كتاب تولد جمهوري در فوريه‌ي 1848 و ديگري توطئه‌گران، بر اساس اين دو كتاب، ماركس و انگلس دو نوع آژيتاتور را در مركز جمعيت‌هاي مخفي كه جنبش انقلابي را تغذيه مي‌كردند مي‌ديدند: توطئه‌گران غيردايمي و توطئه‌گران حرفه‌اي. توطئه‌گران تنها يك هدف داشتند: قيام، سرنگوني حكومت، كه آن‌ها در تلاش بودند از طريق سبك و سياق خود به آن دست‌يابند، بدون اهميت به اين كه چنين قيامي توسط توده‌ي كارگران فهميده شود يا مورد پشتيباني قرار گيرد. بر اين تصوير از «توطئه‌گران حرفه‌اي» بود كه نخستين صورت‌بندي نقد ماركسيستي از «بلانكيسم» شكل‌گرفت. در توصيف اعضاي يك باشگاه بلانكيستي مي‌‌خوانيم: آن‌ها براي ابداعات تازه‌اي سر و دست مي‌شكنند كه قرار است معجزات انقلابي را تكميل كنند: بمب‌هاي آتش‌زا، ماشين‌هاي پرسروصدا با تاثيرات معجزه‌آسا، شورش‌هايي كه آنان بر اين اميدند كه هرچه از بنياد عقلي كم‌تري برخوردار باشند به‌همان اندازه معجزه‌آساتر و شگفتي‌آورتر خواهند بود. در حالي كه خود را وقف تدارك چنين پروژه‌هايي كرده‌اند، آنان فقط يك هدف دارند و آن هم فقط هدفي بلاواسطه، … سرنگون كردن حكومت موجود و به‌شدت استهزا كردن هر شيوه‌اي از آماده‌سازي تئوريك كارگران نسبت به منافع طبقاتي‌شان.
بنا بر ‌اين خشم آن‌ها خشمي «پلِبيني» plebeian و نه «پرولتري» است كه آنان عليه «كت‌وشلور سياه‌ها»، روشن‌فكراني كه جنبش كارگران را رهبري مي‌كنند و از رهبري يك جنگ مجزا عليه قدرت روي‌گردانند، به‌نمايش مي‌گذارند. آنان حقيقتاً مثل» كيمياگران انقلاب» آژيتاسيون مي‌كنند.
براي مطالعه بيش‌تر نگاه كنيد به مقاله‌ي بوهميا، تبعيد و انقلاب: يادداشت‌هايي در باره‌ي ماركس، بنيامين و تروتسكي، در سايت مجله هفته