فسانهي هفت افسانه دربارهی اتحادِ جماهيرِ شوروي/ آبتين درفش
نوشتهی حاضر با توجه به مقالهي هفت افسانه در بارهي اتحاد جماهير شوروي، كه هم اكنون در سايت مجلهي هفته موجود است، نوشته شده است. اگر چه من واقفام كه مقالهي مذبور پاسخي است به سوسياليسمستيزي كه بهطور گسترده توسط راسانههاي سرمايهداري جهاني دامن زده ميشود، اما از آنجايي كه، از سويي، توسط هر دو طرف درگير در اين ماجرا، سياليسم نوع شوروي بهجاي سوسياليسم ـ مطابق درك ماركسيستي از آن ـ قالب ميشود، و از سوي ديگر، اين نگاه فقط به نويسنده اختصاص ندارد و دربرگيرندهي يك طيف نظري ست، من در اين نوشته نظر خود را حول و حوش همين موضوع به اختصار بيان كردهام.
اساس مقالهي مذبور بر پوچ و نه هيچ گذاشته شده است. چرا كه هرگز نميتوان با تكيه بر نتايج نظرسنجيها به ماهيت يك فراماسيون اجتماعي پي برد. البته نويسنده مستقيما چنين ادعايي نكرده است، اما بدتر از آن، پوچي ادعاهاي مبلغان سرمايه را به حساب سوسياليستي بودن شوروي سابق و اقمارش ميگذارد يا، باز هم از آن بدتر، سرمايهداري دولتي را، با برشمردن يكي از شاخصهاي آن ـ برنامهريزي دولتي ـ مساوي سوسياليسم معرفي ميكند، و يا باز هم از آن بدتر، سوسياليستي بودن شوروي سابق را، از 1928 تا لحضهي فروپاشياش، امري بديهي فرض ميكند كه نياز به چون و چرا ندارد.
نظرسنجيها، اگر به قصد فريبكاري نباشند كه اكثرا با بهرهگيري از تكنيكهاي رسانهاي چنين هستند(1)، در بهترين حالت، مبين افكار عمومي از لحظهاي خاص از يك فرآيند زماني طولاني است ـ افكاري كه از امروز تا فردا ميتوانند، تحت تاثير كوچكترين رخدادها، دستخوش تغييرات فاحش شوند. همه ما از آراي 98 درصدي مردم ايران در رايگيري براي «جمهوري اسلامي يا نظام سلطنت؟» خبر داريم. صرف نظر از شيادي رژيم در چگونگي طرح اين پرسش و بهكارگيري كاردهاي سبز و قرمز، كه در دستداشتن كارد قرمز از يك طرف به معناي «نه» به جمهوري اسلامي بود و از طرف ديگر، در آن فضاي زنجير و قمه و رگهاي ورم كردهي گردنها، معناي جلاي وطن از محل كار و زندگي راي دهنده را داشت. با اين وجود، سوال اينجاست كه اگر امروز هم اين راگيري انجام شود باز با همان نتيجهي 98 درصدي رو به رو خواهيم شد يا اين كه نتيجهي آرا بسيار متفاوت خواهد بود؟ آيا از اين تغيير فاحش ميتوان تغيير در ماهيت نظام سلطنتي را نتيجه گرفت؟
در هر جامعهي فرضي اگر پس از فروپاشي نظام موجود و در حالي كه نظام جديد هنوز قوام نيافته است از مردم سوال شود كه آيا به رژيم جديد بيشتر تمايل داريد يا به رژيم قديم؟ پرسش براي آمردم به صورت گزينهي بين گرسنگي و بينظمي در برزخ كنوني يا سيري نسبي و نظم در نظام گذشته مطرح ميشود. پاسخ به اين سوال نيز موكول به اين پرسش ميشود كه رژيم حاكم چگونه فروپاشيده باشد، با قيام خود مردم يا در عين بيتفاوتي آنان؟ اگر مردم خود عليه نظام حاكم گذشته قيام كرده باشند، گرسنگي و هرج و مرج را تا آنجايي كه هنوز اميدشان را به نظام جديد از دست ندادهاند تحمل ميكند و در برساختن نظام جديد از خود مايه ميگذارند. اما اگر از يك طرف، نظام حاكم آنچنان از درون پوسيده باشد كه با يك تكان بيروني فروريزد و از طرف ديگر هيچ نوري در جبين نظام جديد قابل رويت نباشد، آن وقت پاسخشان به سوال بالا با توجه به نيازهاي امروزشان كه برآورده نميشود و چيزهاي خوبي كه در گذشته داشتهاند، داده خواهد شد. در اين صورت براي پيبردن به پاسخ پرسش بالا نيازي به نظرسنجي و اين بازيها نيست. پاسخ طبيعي مردم در موردي كه ما در نظر داريم دلتنگي براي رژيم گذشته است. با اين حال، اين دلتنگي چيزي در بارهي ماهيت رژيم گذشته به ما نميگويد، بلكه فقط حاكي از يك ترس است، ترس از آيندهاي كه از آن خبر ندارند، آيندهاي كه براي آن نجنگيدهاند، آيندهاي كه برايش رويايي نپروراندهاند، آيندهاي كه فقط بهصورت يك دادهي نامعلوم، همچون هندوانهي بريده نشده، در پيشِ روي آنها ست.
نويسنده فقط سرمايهداري دولتي را با سوسياليسم يكي نميگيرد، بلكه براي بازگشت به گذشته تجويز انقلاب هم ميكند. وي مينويسد: «بازگشت روسيه به سوسياليسم به احتمال بسيار قوی از راهی خواهد بود که نخستينبار رخ داد، از راه انقلاب، نه انتخابات- و انقلاب به صرف اينکه مردم يک نظام را به نظامی که در حال حاضر دارند ترجيح میدهند رخ نخواهد داد. انقلابها زمانی رخ میدهند که زندگی به سبک سابق ديگر ممکن نباشد- و روسها به نقطهای نرسيدهاند که زندگی که امروز دارند برايشان ديگر قابل تحمل نباشد.» به راستي كه بايد به مغز اين «مردم » سنگ هار خورده باشد كه براي بازگرداندن نظامي تن به انقلاب دهند كه براي از دست رفتنش كسي اشكي نريخت. مردم كه جاي خود دارد، حتا متوليان نظام، كه ساليان سال از سروري و رانت حكومتي برخوردار بودند، همين كه روز مبادا، روزي كه دير و زود داشت اما سوخت و سوز نداشت، فرارسيد آنچنان «متمدنانه» استحالهي نظام را بهتماشا نشستند كه گويي هدف نهائيشان پيشي گرفتن بر شاه سلطان حسين صفوي بود. مردم، اما، داستانشان ديگر گونه بود، داستان يابو بود و همان يك كيل جوِي هميشگي. وقتي كه هيچ سهمي در تصميمگيري بر سرنوشتشان نداشتند، براي مردم چه تفاوتي داشت كه در ازاي استثمارشان از چه كسي اين يك كيل جو را دريافت ميكنند، از دولت يا از بخش خصوصي، مگر اين كه ضوابطي ديگر در كار ميبود، ضوابطي كه هم براي متوليان نظام شوروي و هم براي نويسندهي ما ناآشنا هستند. او سوسياليسم را به «اقتصاد سوسياليستي» تقليل ميدهد و اقتصاد سوسياليستي را هم مترادف با برنامهريزي متمركز اقتصاد و رشد نيروهاي مولده ميداند، چيزي كه بارها و بارها در نوشتهاش تكرار ميكند. البته ناگفته نماند كه او يك بار هم در كنار «نظام سوسياليستي» پرانتزي باز ميكند و اين طور مينويسد: «نظام سوسياليستي (انسانيتر)»، اما در توضيحاش معلوم ميشود كه منظور او از «انسانيتر» طول عمر بيشتر، مرگ و مير كمتر و استفادهي كارآمد از كالري مصرف شده است. تمامي عناصر اين سوسياليسم ادعايي، از رشد نيروهاي مولده گرفته تا رفاه، طول عمر بيشتر، مرگ و مير كمتر و استفادهي كارآمد از كالري مصرف شده، در چهارچوب نظام سرمايهداري پيشرفته با كمي اصلاحات در نحوهي توزيع درآمد قابل حصول است، براي مثال در سوئد، البته منهاي كشورهاي پيراموني كه آنها را در پرانتز ميگذارم. از اين نتيجه ميگيرم كه نويسنده ما بهرغم ژست انقلابياش يك سوسيال دموكرات خجالتي است. او در نقل قول بالا پس از تجويز انقلاب براي «بازگشت به سوسياليسم» اضافه ميكند كه » انقلابها زمانی رخ میدهند که زندگی به سبک سابق ديگر ممکن نباشد- و روسها به نقطهای نرسيدهاند که زندگی که امروز دارند برايشان ديگر قابل تحمل نباشد.» سوال اين است كه وظيفهي كمونيستها در اين فاصله ـ يعني از همين امروز تا فرارسيدن زماني كه ديگر زندگي تحت نظام سرمايهداري براي روسها قابل تحمل نباشد ـ چيست؟ آيا بايد در جهت تدارك انقلابً خود و مردم را براي لحظهي فرارسيدن نارضايتي عمومي آماده كنند و يا بايد در جهت تقويت «محور مقاومت» به تقويت سرمايهداري روسيه و به قيمت چشمپوشي از «بازگشت به سوسياليسم» گام بردارند؟ اگر در خط «محور مقاومت» گام بردارند آن وقت هم به انقلاب مردم و هم به «بازگشت به سوسياليسم» خيانت كردهاند و اگر در جهت تدارك انقلاب حركت كنند آن وقت ناگزيرا بايد به هر طريق ممكن با نظام سرمايهداري حاكم در روسيه مبارزه كنند. راه ميانهاي وجود ندارد. البته اين بحث به لحاظ تئوريك مطرح شده والا تاريخ نشان داده كه نگاه نويسندهي ما بههر طرف كه بچرخد عاقبت بر نيروي متمركز دولتها و رويارويي آنها ثابت خواهد ماند. اپورتنيسم هرگز نميتواند بر نيروي پتانسيل حركتهاي مردمي حساب باز كند. او «نقد» قدرتهاي موجود را ،تحت عنوان «واقعيتهاي حال حاضر جهان»، با نسيهي «امامزاده سوسياليسم» مبادله نميكند. اين ناشي از خيرهسري او نيست، اين جايگاه طبقاتي او، بهعنوان خرده بورژوا، است كه او را به موضع «يار دارا بودن و دل با سكندر داشتن» ميكشد. اگر مشگل خيرهسري بود تا كنون سيليهاي تاريخ او را بههوش آورده بود. اين نگاه، حتا در بحبوحهي جوشش و فوران نيروي پتانسيل مردم در انقلاب 58 ايران، يك لحظه در گزينش «واقعيتهاي حال حاضر جهان» درنگ نكرد، همچنان كه يك لحظه به سازماندهي مستقل تودهها نينديشيد. براي اپورتنيسم محاسبه سرراست بود. در بين نيروهاي موجود اين نهاد روحانيت بود كه در مقايسه با بقيه از امكانات حي و حاضر براي قبضه كردن قدرت برخوردار بود. پس بايد ـ بهرغم شناخت از ماهيت ارتجاعي نهاد روحانيت و بند و بستهاي آن با نيروهاي خارجي در طول حيات نه چندان طولانياش و مداخلهي فعال در به شكست يا به مماشات كشاندن تمامي جنبشهاي مردمي از واقعهي رژي تنباكو تا آخرين تجربه در جريان ملي شدن صنعت نفت ـ به نقد «واقعيتهاي حال حاضر جهان» چسبيد و از خير نسيهي نيروهاي مردمي و «امامزادهي سوسياليسم» گذشت. از اين روي، دستگاه تئوريك اپورتنيسم به كار افتاد تا از روحانيت يك نيروي ضدامپرياليسم بسازد تا در رويارويي جهاني انقلاب و ضد انقلاب در كمپ سوسياليسم موجود عليه امپرياليسم مبارزه كند. اين البته رويهي بيروني مساله بود. آن چه در اصل بايد اتفاق ميافتاد اين بود كه تا حد ممكن به رژيم در حال شكلگيري جمهوري اسلامي نزديك شد، در آن نفوذ كرد و سپس در يك روز آفتابي پر درخشش با يك كودتاي خزنده روحانيت «ضدامپرياليست» را به زير كشيد و در حالي كه خود عنان قدرت را در دست گرفته «امامزاده سوسياليسم» را كه اكنون از قوه به فعل درآمده است به مردم ارزاني داشت. نمونه فراوان است، در بسياري از كشورهاي اقمار شوروي، از اروپاي شرقي گرفته تا آسيا و افريقا، ما شاهد موجزهي «امزادههاي سوسيالسم» بودهايم كه آخرينشان نمونهي افغانستان است. در تمامي اين موارد «امامزاده سوسياليسم» تحفهاي بود كه در يك سيني حلبي بهمردم تقديم ميشد. مراسم بيشكوهي كه از آغاز تا پايان غمانگيزش با بيتفاوتي مردم رو به رو ميگرديد.
در ايران اما داستان به گونهاي ديگر پيش رفت. بهرغم تمامي چاكرمنشيهاي خضوعآميز و ناديدگرفتن حد و مرزهاي شرافت و اخلاق انساني؛ و يا در يك كلام توجيح هر وسيلهاي براي رسيدن به هدف، تيري كه قرار بود بر سينهي روحانيت «ضدامپرياليست» نشيند كمانه كرد و به گيجگاه اپورتونيسم اصابت نمود. در يك روز آفتابي نهچندان درخشان خانههاي رهبران توسط نيروهاي امنيتي رژيم محاصره شد و در حالي كه در پاسخ به چشمان حيرتزدهشان گفته ميشد كه «چيز مهمي نيست بفرمائيد برويم فقط چندتا سوال است كه آنجا ازتون ميشود»، روانهي زندان شدند. دار و درفش و شكنجه و فرياد و ناله و اقرار و ندامت و اعدام آن چيزي بود كه در بيدادگاه اوين نه فقط بر رهبران كه عمدتا بر افراد ردههاي پائين رفت. اين بار اپورتنيسم دچار اشتباه محاسبه شده بود. اين فقط آنها نبودند كه، با تكيه بر عقلانيت ابزاري و گزينشِ عقل سودمدار سرمايهداري، چرتكه در دست حساب نقد و نسيه را داشتند، رقبا عمري در هجرههاي حوزه و بازار سينه به حصير سائيده بودند، جايي كه حساب نقد و نسيه سهل است پولي نزولخواري را از شير مادر حلالتر ميكردند.
با اين احوال، به نظر من، اپورتنيسم عاقبت بهخير شد. فقط به اين فكر كنيد كه اگر اپورتنيسم بر رقبا پيشي ميگرفت ما با چه صحنهاي رو به رو ميشديم. به يكي دو سال نميپائيد كه «روحانيت ضدامپرياليست» با تباني و كمك بيدريغ امپريالسم و غمز عين برادر بزرگتر كه پيوسته «حمايت انترناسيوناليستياش» موكول به منافعاش بود(2)، آنچنان صحنهاي را براي اپورتنيسم ميآراست كه نزديكترين تصوير از آن روماني نيست كه چايشسكو و زناش را جلوي جوخهي اعدام گذاشتند، حتا افغانستان هم نيست كه تَركي را در مقر سازمان ملل با كمربندش به دار آويختند، نزديكترين تصوير ليبي است كه با يك چاقوي خوشتراش بر پس قذافي توحش را جاودانه كردند.
خوشا به سعادت رفتهگان! اكنون اين مائيم و هنوز زندان، اين مائيم و هنوز دار و درفش و شكنجه و اعدام، اين مائيم و هنوز اسيد بر چهرهي دخترانمان، اين مائيم و كودكان كار، اين مائيم و فحشا و اعتياد، اين مائيم و سفرههاي خالي كارگران، اين مائيم و اختلاسهاي ميلياردي ثروتهاي مليمان، اين مائيم و آقازادههاي پرشه سوار، اين مائيم و دعوت از سرمايهداران جهان، اين مائيم و در يك كلام، جمهوري سرمايهداري اسلامي، ميراث مشترك امپرياليسم و اپورتنيسم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-
1- جورج گالاپ، بهعنوان يكي از متخصصان بلامنازع نظرسنجي، در نوشتهي «نظرسنجيها و فرآيند سياسي ـ گذشته، حال و آينده»، در فصلنامهي افكار عمومي public opinion quarterly (زمستان 1966- 1965)، ص 549، پس از توضيح در اين باره كه چگونه دولتها افكار عمومي را با نظرات مورد علاقهي خودشان تغذيه ميكنند و سپس همان نظراتي را دريافت ميكنند كه با اهداف سياسيشان مطابقت دارد، ميافزايد كه: نظرسنجيها بيش از آن كه نظرات عموم را بازتاب دهند نظرات دولتها را بازتاب ميدهند.
-
2- پيشتر در خلع سلاح جنبشي كه جعفر پيشهوري رهبرياش را به عهده داشت، ديديم كه در طمع نفت شمال چگونه برادر بزرگ تبريز قهرمان را، خونين و زحمخورده، تنها و بيپناه، بدون سلاح در چنگال ارتجاع محلي و امپرياليسم رها كرد. چرا؟ براي اين كه جنبشْ مبتني بر نيروي مردم بود و گسترش خود را به سراسر اين تدارك ميديد و برادر بزرگتر، ديري بود كه با اين حرفها بيگانه شده بود، او صلاح خود را در بندوبست بين دولتها ميديد نه جنبشهاي انقلابي.