آیا نسل سوخته از خاکستر خود برخواهد خاست؟ / آبتین درفش
آيا نسل سوخته از خاكستر خود ققنوسوار برخواهد خاست؟
آبتين درفش
رضا رخشان در نوشتهي اخير خود ـ آيا نسل ما سوخت؟ ـ بر آن است كه با ما از «نسل سوخته» بگويد، عنواني برگرفته از «روشنفكران دورهي خاتمي كه از نسل اواخر دههي چهل و دههي پنجاه خورشيدي بهعنوان نسلي سوخته ياد ميكنند، نسلي كه زندگي خود را از دست رفته ميبيند». رضا در «ضمن موافقت با بعضي از جنبههاي اين مساله» بر اين باور است كه چون «… ما از وجودي بنام انسان صحبت ميكنيم،موجودی با انواع مختلفی از افکار ،سلایق وکنشهای گوناگون، لذا پیدا کردن مجموعه عوامل مشترکي که سبب بروز مشکلات و دشواریهایی درباره قشر خاصی از جامعه شده است که تنها مشابهت آنها،همزمانی زیست در یک برهه زمانی است ،به خودی خود برین دشواریها میافزاید». از اين روي براي ساده كردن اين دشواريها، او پيشنهادن دو پرسش را چارهساز مييابد: «مگر ميشود يك نسل بسوزد؟» و «چرا سوختيم؟». آشكارا پرسش نخست آمده است تا در هيئت خالي نبودن عريضه دومي را توجيه كند. چرا كه وجود پرسش دوم موكول به مسلم فرض شدن پرسش نخست است: اگر پاسخ پرسش نخست را منفي در نظر گيريم آنوقت پرسش دوم خود به خود باطل خواهد شد.بهنظر ميرسد كه رضا تصميم خود را در بارهي «نسل سوخته» و چهگونگي توضيح آن گرفته است و استدلالهاي او، همچنان كه پيشتر خواهيم يافت، چيزي بيش از يك اتمام حجت نيست. او با رد دو بديل محتمل براي توضيح چرائي و چهگونگي «نسل سوخته» ـ يكي تحليل طبقاتي و ديگري تحليلي كه از طرف كساني است كه «تلقی آنها از انسان آرمانگرایانه وحماسی ست»ـ ما را از عزم جزم خويش، در پذيرش عنوان «نسل سوخته» و علتيابي آن بهشيوهاي خود ميفهمدمطمئن ميسازد. او در مقام مقايسهي گزينهها مينويسد: » البته چه بسیار افراد کوشیده اند، که از پنجره تنگ منافع فردی گروهی به این رخداد بپردازند. اینها بدون در نظر گرفتن عوامل اصلی وتعیینکننده، ریشه این سختیها ومرارتهای انسانها را تنها در مسائلی از قبیل جنگ وانقلابات و اوضاع وخیم اقتصادی وسیاسی حاضر جستجو میکنند(که البته میتواند درست باشد اما کافی نیست)». در اينجا نيز «پنجرهي تنگ منافع فردي گروهي» آمده است تا در هيئت يك برچسب تحليل «سختيها و مرارتهاي «نسل سوخته»» را بر اساس «مسائلي از قبيل، جنگ وانقلابات و اوضاع وخیم اقتصادی وسیاسی حاضر» مردود شمرد. آيا «مسائلي از قبيل، جنگ وانقلابات و اوضاع وخیم اقتصادی وسیاسی حاضر»همان اسرار مگوي، تابوهاي اصلاحطلبان نيست؟ سخن گفتن از جنگ، جنگي ويرانگر كه براي فتح «كرببلا» هشت سال ادامه يافت، جنگي كه ميتوانست پس از فتح خرمشهر با پيروزي و غرامت جنگي بهپايان رسد و نسل سوختهي كمتري بر صندليهاي چرخدار براي گرفتن حقوق تقاعد، در جلوي بنياد شهيد،هر ماهه، صف بكشند، جنگي كه ميتوانست پاياني چنين خفتبار نداشته باشد آن گونه كه امام راحل را به سركشيدن جام زهر واداركند، بلي سخن گفتن از چينن جنگي بايد از محرمات باشد. و اما، چگونه ممكن است همزمان هم از «نسل سوخته» گفت و هم از انقلاب؟ انقلابي كه در دم مغلوب سرداران رشيد اسلام، بهزعامت امام «ضدامپرياليست» و تباني سران كشورهاي امپرياليستي در كنفرانس گوآدلوپ شد، انقلابي كه روياهاي يك خلق زحمتكش را بازتاب ميداد، انقلابي كه يك خلق زحمت كش در همبستگي چيزي كمتر از شربت به دست هم نميدادند، انقلابي كه همان نقطه اتكايي را ميمانست كه ارشميدوس در پي آن بود تا با اتكا به آن دنيا را تكان دهد، انقلابي كه بهترين بياناش را در شعر سياوش كسرائي مييافت وقتي كه ميسرود: «گر بهار آيد/ گر بهار آرزو روزي ببار آيد/ اين زمينهاي سراسر لوط باغ خواهد شد/ سينهي اين تپههاي سنگ/ از لهيب لالهها پر داغ خواهد شد»، انقلابي كه هم او پايان غمانگيزش را با سرود «خميني اي امام» اعلام كرد و ازآن پس جاسوسي هر همسايه از چهار همسايهي اطرافش فريضهاي الهي شد، و پس آنگاه «گزمگان به هياهو شمشير بر پرندگان نهادند»، هزار هزار سر به بالاي دار كشيده شد. ننگي كه با هيچ طرفندي شسته نخواهد شد. آري سخن گفتن از انقلاب در توضيح چرائي «نسل سوخته» چيزي بيش از يك وصلهي ناجور نخواهد بود.
بديل بعدي كه مورد الطفات رضا قرار نميگيرد، بر خلاف بديل پيشين كه بسيار گويا ست،زباناش گنگ و درهم برهم است. با اين وجود ميتوان از عبارت «اينها هم وابسته به منابع قدرت زيادي در دستگاه دولت هستند» بوي اصلاحطلبي و ايدئولوژي ليبرالي را استشمام كرد. او مينويسد: «از طرف دیگر، بخش دیگری از افراد جامعه که اینها هم وابسته به منابع قدرت زیادی در دستگاه دولت هستند،کلا با این تعابیر (نسل سوخته ومانند اینها) ازبیخ و بن مخالفند. وتازه آنرا نشانگر اوج پختگی نسل مذکور می دانند.یعنی معتقدند نسلی که انقلاب وجنگ وتبعات بعد از آن را دیده است صاحب تجارب ارزنده ای هستند که به استحکام ودوام آنها کمک می کند(این تعبیر هم در نفس وجودی اش میتواند رگههایی از حقیقت را با خود حمل کند. منتهی کل حقیقت را بازگو نمیکند چرا که تلقی آنها از انسان ،آرمانگرایانه وحماسیست).»
بهرغم تعارفاتي از قبيل، «این تعبیر هم در نفس وجودیاش میتواند رگههایی از حقیقت را با خود حمل کند»، يا » البته میتواند درست باشد اما کافی نیست»، يا » ضمن موافقت با بعضی از جنبه های این مسئله»، بحث رضا كاملا در چارچوب گفتمان اصلاحطلبي صورت ميگيرد. و اين به رويگرداني او از تحليل طبقاتي و تلقي آرمانگرايانه و حماسي از انسان( در برابر تلقي سرمايهدارانه از انسان مثل عقلانيت مولد و سود متعادل)، محدود نميشود، رضا از بهكارگيري كليشههاي نخنماي ليبرالي ـ پستمدرنيستي كه در نفي «كلانروايت»، بخوان تحليل طبقاتي، آورده ميشود ابا ندارد. او مينويسد: «ما از وجودي بنام انسان صحبت ميكنيم، موجودی با انواع مختلفی از افکار ،سلایق وکنشهای گوناگون، لذا پیدا کردن مجموعه عوامل مشترک … به خودی خود برین دشواریها میافزاید». اين استدلال سالهاست كه اعتبار تبليغاتي خود را از دست داده است. امروز در دانشگاههاي معتبر جهان، رشتهي كنشهاي جمعي، منشعب از رشتهي روانشناسي جمعي، ايجاد شده است كه موضوع آن بررسي حركتهاي جمعي در قبال يك رخداد واحد است. اين حركتها، برخلاف حركتهاي فردي ـ كه تابع افكار و سلايق گوناگون افراد است و در نتيجه بسيار متنوعاند ـ از چند حركت قابل پيشبيني تجاوز نميكند.
سرانجام، رضا نگاه خود را در بارهي «نسل سوخته» با خوانندهاش به اشتراك ميگذارد. روايت رضا از «نسل سوخته» روايتي است از مصائب فرزندانِ خيل عظيم روستائياني كه از پي اصلاحات ارضي و جابهجائيهاي اجتماعي پس از انقلاب به اميد يافتن كار به شهرها مهاجرت كردهاند و كارگر شدهاند. فرزنداني كه، بنا به سنت روستا، وجودشان فقط از جنبه نیروی کاری که به خانواده اضافه میكرد اعتبار میيافت، و از اين روي، فرزند بيشتر بهمعناي رفاه بيشتر بود. اكنون اما با كارگر شدن پدر اين فرزندان كه كارويژهي خود را از دست داده بودند بهجاي عصاي دست وبال گردن خانواده شده بودند. درآمد پدر كفاف مخارج «نانخورهاي اضافي» را نمي داد و از اين روي برخي از اين فرزندان از همان سنين كودكي جزء كودكان كار ميشدند. با اين همه اين تنها مشكل اين فرزندان نبود، فشار تعارضات دو نوع از مناسبات يكي مناسبات فئودالي روستا كه هنوز در خانه جاخوش كرده بود و ديگري مناسبات سرمايهداري حاكم بر شهرها نيز مزيد بر علت بود.
با روايت رضا، بهرغم تقليلگرائي وافرش، نميتوان همدل نشد، اما از او بايد پرسيد كه آيا مبدعان «نسل سوخته» هم از آن همين تلقي را دارند كه او دارد؟ آيا روايت آنها از «نسل سوخته» نيز روايت از بخشي از محرومان جامعه است؟ يا اين كه اين حضرات اصلا خرشان به اين گِلها نيست. نه رضا جان، براي آنها تنها چيزي كه اهميت دارد تقدس مالكيت خصوصيست، اجراي «اصل 44 قانون اساسي»ست، خصوصيسازي مايملك عموميست، تامين نيروي كار ارزان است، اجراي نظام استاد و شاگرديست، حذف خدمات اجتماعي ست، خصوصيسازي آموزش و پرورش و درمان همگانيست، رسميت بخشيدن به كار كودكان است، هجوم بربروار به سفرهي ناچيز كارگران است، و نه ابداع نامي بر بخشي از محرومان جامعه. «نسل سوخته» براي آنها سوخت و تمام شد. كاري كه مانده است پاك كردن هر گونه اثر و خاطرهاي از آن نسل است.
واقعيت اين است كه «نسل سوختهي» رضا هم چيزي بيش از سايه واقعيت نيست. او بر آن نيست كه از مصائب نسل خود سخن گويد. داستان «نسل سوخته» فقط دستمايهاي ست براي بيان آن چيزي كه او در گفتناش صراحت ندارد. و راز زبان استعاري و كنائي او نيز در همين است. بههر حال، او داستاناش را در بارهي «نسل سوخته» با اين فراز نمادين بهپايان ميرساند كه: » و امروز با وجود اینکه [نسل سوخته] خود زخمی مناسبات قبلی بود ولی با فداکاری وگذشت فراوان ،هم در خدمت نسل قبلیست وهم نسل نو را عشق میدهد.به نظر من [رضا] تمامی کسانی که از آنها بهعنوان نسل سوخته نام میبرند قهرمان بیچون چرای تاریخ هستند.کسانی که اسیر خشم و افراط نشدند(نگاه کنید به رشد افراط گرایی در منطقه در بین جوانان). چرا که اینقدر این نسل سلیم نفس و متین و بردبار بود که همه ناملایمات را با وجود این که هنوز بیاد دارد اما گذر میکند.» قضاوت در مورد اين فراز كه عصارهي كل نوشتهي رضا است كار چندان سادهاي نيست. در اين فراز تنها چيزي كه گويا ست اين است كه ملاحظهاي در كار است. و از اين روي براي درك اين ملاحظه، ما مجبور به تاويل اين فراز هستيم. در گزارهي بالا دو نشانهي كليدي وجود دارد كه گشايش معنائي از آنها ميتواند منجر به گشايش معنائي كل گزاره شود: اين دو نشانه يكي «نسل قبلي» است و ديگري «نسل نو». براي دست يافتن به معناي اين دو نشانه اجبارا بايد به كل متن برگرديم. در متنْ آن چه كه به نسل قبل و نسل نو صراحت دارد اين است كه نسل قبل همان مهاجران روستائي با فرهنگ پدرسالار هستند كه در پي كار به شهر كشيده شدهاند و نسل نو نوادگان اين نسل قبلي هستند كه رضا رخشان به نمايندگي از طرف «نسل سوخته» بين دو نسل قبلي و نو بهرسم باقيات الصالحات ـ اثر نيك از خود باقيگذاشتن ـخود را مرهون نسل قبلي ميداند همچنان كه به نسل نو محبت ميورزد. اين تاويل، اما، با توجه به محتواي نوشته، آشكارا بيربط است.
با توجه به گزارههايي نظير، «اما نسل جدید، که مولود عصر جدید، یعنی سرمایه داری و نگاه فرد محور و حق شهروندی و غیره بود، تفاوت آشکاری با [نسل قبلي] داشتند.اشکال کار درین نیست که هر دو گروه به راه و روش خود پیش می رفتند. اشکال اصلی درین بود که نسل قبلی بنا به افکار و روش کهنه خود در زندگی،در درون خانواده،با شمشیر مناسبات پدرسالارانه قصد داشت برما که هم آگاهتر وهم مدرنتر بودیم حکومت کند.»براي يافتن معنائي براي «نسل قبلي» و «نسل نو» ميتوان به سرنخهايي دست يافت: 1) نسل جديد مولود سرمايهداري و نگاه فردمحور و حق شهروندي است كه امكان همزيستياشبا نسل قبلي وجود دارد (هر دو گروه به راه و روش خود پيش ميرفتند). 2) نسل قبلي داراي دو وجه درون و بيرون خانواده است كه درون خانواده با شمشير مناسبات پدرسالارانه بر اعضاي آگاهتر و مدرنتر خانواده ـ يعني بر نسل نو ـ حكومت ميكند. 3) منطقا نسل قبلي در بيرون خانواده با شمشير مناسبات پدرسالارانه بر اعضاي آگاهتر و مدرنتر جامعه ـ يعني بر نسل نوي مولود سرمايهداري با نگاه فردمحور و حق شهروندي ـ حكومت ميكند.و در گزارهي بعدي ميخوانيم كه: «مناسبات کهنه با قدمتی هزاران ساله به حالت احتضار بود و درست از بطن آنْ مناسبات جدید زاده شد.بعبارت دیگر،تضاد اصلی درین بود که در عصر جدید مجبور بودیم که به همان شیوه کهنه وواپسمانده تمکین کنیم». از اين گزاره نيز نتيجه ميگيريم كه 1) مناسبات كهنه قدمتي هزاران ساله دارد. 2) در حالت احتضار است. 3) نسل نو مجبور به تمكين از شيوهي كهنه و واپسماندهاست.
با در نظر گرفتن نتايج بهدست آمده از دو گزارهي بالا، منطقا به اين ميرسيم كه: نسل قبلي در هيئت روبناي سياسي جامعه بر بستر مناسباتي كهنه با قدمت هزاران ساله ولي در حال احتضار، بر نسل نو ـ كه مولود سرمايهداري و نگاه فردمحور و حق شهروندي است ـ با شمشير مناسبات پدرسالارانه حكومت ميكند. نسل نو گر چه بايد به شيوهي كهنه و واپس مانده تمكين كند، اما تحت شرايطي ـ احتمالا گفت و گوي نسلها ـ امكان همزيستي آنها وجود دارد. در اين ميان رضا، بهنمايندگي از طرف «نسل سوخته» كه بسيار «سليم نفس و متين و بردبار» است ـ معادلهاي اصلاحطلبي براي مدارا و تساهل ـ «با فداكاري و گذشت فراوان هم در خدمت نسل قبلي است و هم نسل نو را عشق ميدهد» ـ بخوان با آن مغازله ميكند. تا اينجا رضا هنوز حرف دلش را نزده است. او با مهارت زائدالوصفي از نمايندگي «نسل سوخته» شانه خالي ميكند و آن را به خود «نسل سوخته» واميگذارد و با اهداي مدال «قهرمان بيچون و چراي تاريخ» به اوْ اعلام ميدارد كه: «آنقدر اين نسلْ سليم نفس و متين و بردبار بود كه [از]همهي ناملايمات با وجود اين كه هنور بياد دارد اما گذر ميكند.»در اينجا، در واقع، رضا خود را در جايگاهي قرار داده است كه به او تعلق ندارد.وارثان واقعي نسل سوخته، كه طي يك دهه يا كنار تير نهاده شد و يا سرش بر دار آونگ گرديد، ـ كه همان، پدران و مادران، ياران و رفقا، و خانوادههاي آن شهدا، و بهويژه جانبهدر بردگان آن جنايتها باشند، بارها و بارها، در اقصا نقاط دنيا، با صدائي غرا فرياد كردهاند كه: «نه فراموش ميكنيم و نه ميبخشيم!»اگر از رضا پرسيده شود كه تو چهگونه در برابر اين شهات مدعي بخشش ميشوي؟ من نميدانم رضا چه پاسخي خواهد داد.
اما، آيا نسل سوخته ققنوسوار از خاكستر خود برخواهد خاست؟ تاريخ در تمامي تار و پودش حكايت از سوختن نسلها دارد؛ گوش كنيد صداي تاريخ را ميشنويد. اين صداي ابوسعيد ابوالخير است كه ميآيد:
سرتا سر دشت خاوران سنگي نيست كز خون دل و ديده بر آن رنگي نيست
اما به شهادت همين تاريخْ آن ديار از زايش نسلهاي مبارز و شكوفنده عقيم نبوده است، هرگز. با اين وجود، مساله تنها زايش مداوم نسلهاي مبارز نيست. مساله اين است كه آيا سوختنْ سرنوشت ناگزير اين نسلها ست؟ آيا اين نسلهاي مبارز از تجارب گذشته درس ميگيرند؟ ماركس در هيجدهم برومر، درس گرفتن از تاريخ را اين گونه نگاه ميكند: «… ولی انقلابهای پرولتری … مدام از خود انتقاد می کنند، پی در پی حرکت خود را متوقف میسازند و به آنچه که انجام یافته بهنظر میرسدْ باز میگردند تا بار دیگر آن را از سر بگیرند، خصلت نیمبند و جوانب ضعف و فقر تلاشهای اولیه خود را بیرحمانه به باد استهزا میگیرند، دشمن خود را گویی فقط برای آن بر زمین میکوبند که از زمین نیروی تازه بگیرد و بار دیگر غولآسا در برابر آنها قد برافرازد… .»
نسل سوخته ديريست كه ققنوسوار از خاكستر خود برخاسته است.