شعری از آیدا پایدار

برای رهروانِ نرسیدن(پناهندگان):

آه اکنون خرگوش سبزه زارانم رفته است،

و تن به پیچ پیچه ی شاخه های راه سپرده است.

با چشمان خیس معصوم

و برق بی آزار آسمان هایش،

آخرین بوسه را

از قلب کوچک معصومش رها کرده است

و در ریشه های بی رحم ناگزیر فرو رفته است..

دیگر کِی و کجا دریچه های مغبوضم

از تپشِ کودکی چنین زیبا

چنین روشن

چنین سرشار از وسوسه ی صبح و نگاه

دست بر مفهوم جویده ی زندگی خواهد برد

و وسعت ویران شده ی امید را

به آغوش کلمات تشنه باز خواهد گرداند؟

دیگر پنجره را چه کسی رو به سوی همهمه ی گل ها خواهد گشود و

هجوم نجات دهنده ی زیبایی را

به زنگ های گریخته از آواز خواهد بخشید؟

گویا که یاد

در مسیر انهدام بادها

از فرط ثقل و کثرت

رها می شود

و در لحظه ی تلاشی و سقوط

جار بی وقفگی جاریست…

گویا لحظه های بشارت را

از عقربه های تمام خانه های آینده دار زده اند

و غبار بلوغی مرگناک را

در گوش تجربه های خونین

مُشت مُشت تکرار می کنند.

آنان کیستند،

به راستی آنان کیستند؟

صاحبان سرنوشت ما و نقاشان پلید مرزها و بغض ها؟

به راستی تاوانِ تاولینه ی پیمودن و نرسیدنمان را

از کدامین مقصد بی رحمی تمنا کنیم؟

انگشت اشارت از آنِ کیست؟

آن انگشت بی رحم اشارت

که سوی چشم های کودکم شلیک می شود

و بند از دانه های دلم می گسلد؟

انگشت اشارت از آنِ کیست؟

می خواهم تا جویدن جای پیمودن گیرد؛

می خواهم تا بندِ دلم را در نهایت گره زنم دیگر بار و

دندان شوم…

خرگوش رمیده تا دوردست های شاخه های اندوه!

کودک گریان امیدم!

انگشت اشارت را اگر یافتی

به تمامی جویدن باش

و بغض های پیموده را

با لبخند بازیگوشت

در آغوش مادران سوگوارت

به بوسه های دیدار مبدل کن…

به تمامی جویدن باش و هیچ نهراس…