نقاشی و شعری از آیدا پایدار
این روایت نیز مچاله گشته است
تُف و خون و کثافت را که بتکانی
لاشه ی فریاد می بینی.
کُشتگانِ بر همِ باور!
سگانی ماتم زده
پوزه ی استیصال خویش را
به دیوار می مالند
تا روده ای،
چشمی،
تکه استخوانی از صاحبانِ فراموشی بیرون کشند و
در زوایایی از این کلمات
زوزه بندند.
پیش از دیوار،
دار بسته عنکبوت!
آن صندلی را میشناسی که خود را آویخته است؟
درست بعد از شعری که روی قهوه خالی شد
در واپسین ساعاتِ سرد زمین
آن شهوتِ بی نام به یکباره غرید و
خون از چشم ها فواره بست!
گذشت و گذشته قطره قطره
از حوصله ی گوش ها سر رفت.
کفِ داغِ هورا و آه
بر بدنه ی هر اتفاق جزغالید.
اینک دود بود
که در چشم زیبایی فرو می رفت؛
آنگاه که زمان گسست
و عقربه های هار و هوشیار
دهان گشودند و
تمامی ماجرا را بلعیدند
صلح در دهانِ مار بیضه کرد
و در پیچ پیچه ی یکی از همین خیابان ها ترکید!
چیزی هنوز لای مچاله گی ام تیر میکشد…
آه…
راستی عشق بود
آن زخم عمیقی که پیش از این روایت
لنگان لنگان به آغوشزاری از نمک گریخت!