شعری از رفیق سیامک برایِ گرامی داشتِ روزِ فدایی (25 اسفند)
.
غروب که می شود
یادِ ستاره هایِ درخشان
در عمقِ چشم های ام بیدار می شود
آن گاه که یکان یکان
…………………از بلندایِ خویش
…………………………………..از اوج
آرام
بی صدا
صبور
بارِ سنگین
بارِ سهم گینِ شب!
بارِ انبوهِ تیره گی را بر دوش کشیدند
و شانه هایِ زخمی یِ خویش را
…………………………………بی واهمه
به تحملِ شب واداشتند؛
که بار آن قَدَر سنگین بود
که خود از چشمه هایِ آسمان چکیدند
و نسیمِ صبح گاهی، بوی شان را
از پرچین ها گذراند
و در ژرفایِ چشم هایِ من نشاند.
غروب که می شود …
چشم های ام بهانه یِ دیدنِ ستاره ها را می گیرند
و من در چاردیواری یِ اتاقِ نیمه تاریکِ خویش
روزنه ها را
…………….برانداز می کنم
هر کدام را به یادِ ستاره ای
در دفترِ نقاشی ام ترسیم می کنم
تا چشم های ام
………………همیشه
بهانه ای برایِ دیدن داشته باشند.
.
سی امِ مهرِ هشتادونه
جنوبِ غرب – سیامک