احمد شاملو بود دیگر…/محمد قراگوزلو

درآمد
9 سال پس از روزگار تلخ و تاری که استاد یگانه و دوست دردانه­ ی ما احمد شاملو هیچ­ کاره ­ی مُلک وجود خویش شد (3/ مرداد/1379)؛ از «خاک گلگون» و در «باغ خون» سرزمین بی­دریغ ما «لالههای شکفته­ی شرقی» (سعید سلطانپور) روییده­اند. درباره­ی وجوه مختلف شعر و زندهگی اجتماعی شاملو، نگارنده بسیار نوشته و کم­تر مجال نشر و انتشار یافته است. کتاب » نازلی سخن نگفت»من در سال 1382، هنگام فرمانرمایی اصلاح­‌طلبان بر قلمرو وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، در سد سانسور متوقف ماند. پیش از آن کتاب ساده و سطحی «چنین گفت بامداد خسته» (1381: انتشارات آزاد مهر) کسوت نشر پوشیده بود و پس از آن کتاب تحلیلی «همسایه­‌گان درد» (1386: موسسه­ی انتشارات نگاه) از این قلم چاپ شده است. در نقد شعر اجتماعی. نزدیک به دو سال پیش کتاب «من درد مشترک­ام» برای کسب مجوز تحویل بخش ممیزی وزارت مربوطه گردید، اما تاکنون هیچ پاسخی به ناشر (موسسه­ی انتشاراتی نگاه) و این­جانب ارائه نشده است و تکلیف چاپ این کتاب مبسوط به درستی دانسته نیست. کتاب «من درد مشترک‌اَم» در سه بخش مفصل در برگیرنده‌­ی نقد و تجزیه و تحلیل مهم‌ترین وقایع­اتفاقیه­‌ی تاریخ معاصر ایران (1304 تا 1357) از دریچه‌­ی شعر و اندیشه­‌ی سیاسی احمد شاملوست. از بررسی حوادثی که به طور مستقیم با زنده‌­گی تقی ارانی آمیخته و رخ­‌نمودهایی که با فعالیت محفل مرتضا کیوان و سرهنگ سیامک و وارتان سالاخانیان (حزب توده) تاریخی شده، تا دوران ظهور بورژوازی نوکیسه‌­ی ایران (اصلاحات ارضی)، و متعاقب آن، که با نبردهای چریکی آمیخته و با قهرمانی‌های گروه سیاهکل و جان­فشانی‌­های مبارزانی هم‌چون امیر پرویز پویان، بیژن جزنی، احمد زیبرم، گروه حنیف­نژاد و خسرو گلسرخی برگ­‌های زرین تاریخ معاصر ایران را ساخته است و… در این کتاب به دقت مورد بحث قرار گرفته است. آن­چه در ادامه­‌ی این توضیح مجمل آمده، مقدمه­ یا همان درآمد این کتاب است. درآمدی تحت عنوان «هیولایی با هزار سر» یا «احمد شاملو بود دیگر…» که به طرح برخی خصوصیات فردی و اجتماعی شاملو پرداخته است. امید دارم – و فقط کورسوی امیدی دارم – که در آینده­ این کتاب منتشر شود و ضمن استفاده­‌ی دانش‌جویان تاریخ معاصر ایران نیز در معرض نقد و داوری صاحب­‌نظران شعر اجتماعی قرار گیرد.
احمد شاملو پديده‌­­ی شگفت‌­ناکی است. غولی زیبا یا جانوری حیرت‌­انگیز از تبار دایناسورهای منقرض شده. احمد شاملو از آن آدم‌­هایی است که در هر یکی دو سده، یکی دوبار – آن­‌هم به ندرت و سخت غافل­‌گیر کننده – سروکله‌­ی خاکی­‌شان پیدا شده است و بعد گویی برای همیشه تخم‌­شان را ملخ خورده است. شاملو خود در مقدمه­‌یی جنجال برانگیز بر روایتی دیگرسان از غزل­‌های حافظ گفته بود: «حافظ راز عجیبی است…».
اما من شاملو را با تمام مانسته‌­گی قامت بلند شعر و اندیشه‌­اَش به حافظ، و با وجود همه­­‌ی رازناکی و سمبلیسم و پیچیده‌­گی عمیق شعر بی­ماننداَش، نه رازی عجیب که نشانه­‌یی غریب می‌­دانم. از آن­‌سان که پنداری بی‌­گاهان و چند ده قرن یا هزاره­‌یی زودتر به شتاب در سیاره­‌ی ما فرود آمده بود. هر چند به زبان و بیان و فکر معاصر ما بود و بیش از همه، ما به خود می­‌بالیم که معاصر او بودیم و پیش‌­تر از تمام اعضای اصلی و بدلی خانواده‌­ی ما، نزدیک­ت‌رین خویشآوند ما بود، اما انگار حضور قاطع و خلاصه و معجزه­­‌وارش در هزاره­ی دوم کره­‌‌ی ما سخت نامنتظر بود. در بادیه­‌یی که کسی را یارای انتظار او نبود، پاتاوه نهاده بود…
گفتم شگفت. و استدلال می‌­کنم شاملو فاشیست آنارشیستی بود که به هم­‌دستیِ توده‌­ها در صف سوسیالیست‌­ها رخنه کرده بود و با نیهیلیست­‌ها، کرگدن‌­وار نرد سرکشی و طغیان­ زده بود و در همه حال به دفاع از انسان بلندترین پرچم آزادی و برابری را بر ذروه­ی شعراَش برافراشته بود…
و شگفت­‌تر آن­‌که مخالفان و معاندان‌­اَش نیز با احترام تمام پیش پای‌­اَش برمی­‌خاستند و با این­‌که به جرم تشنیعِ کلاسیسیسم و تخریب عرصه‌­ی انحصاری «حافظ نامه» پژوه‌ی و نقد تابوی فردوسی و سنتشکنی و تعرض به خرافه پرستی و هجو انواع حرفه­های سیاه هنری و تشکیک در سابقه و حافظهی تاریخی و جز این‌­ها به دادگاه‌­های خود خوانده می‌­بردندش اما با تمام این اوصاف گاه و بی­‌گاه و به فرصت طلبانه‌­ترین شکل ممکن از شعر و اندیشه‌­­اَش آویزان می‌­شدند تا مگر از نمداَش برای سرکچل خود کلاهی بدوزند.
و به­‌راستی شما در طول و عرض تاریخ قوال و قطور این کهن بوم و بر آدمی ­زاده‌­یی را سراغ دارید که هتاکان و معاندان و دشمنان خونی‌­اَش نیز، چنین حیرت­‌انگیز زبان به ستایش­‌اَش گشوده باشن
د؟!
و به­‌راستی چه­‌گونه است که از چپ­‌ترین و چپول­‌ترین جریانات ایده­‌ئولوژیک سیاسی هم‌چون «حزب کمونیست کارگری» تا راست‌­ترین نئولیبرال­‌های سردر آخور سرمایه‌­داری مانند سران «نهضت آزادی» و تهان «جبهه‌­ی ملی» به قصد هجو او – که احمد شاملو بود – دست در دست هم می­‌نهند اما در گرد و خاک خود ساخته، زودتر خاموش و فراموش می­شوند و هم­گون حبابی می­‌ترکند؟
از شگفتی‌­های شاملو بسیار بی­‌جا سخن گفته‌­اند و بسی به­‌جا سخن توان گفت و ما برای آغاز این دفتر به­‌جا یا بی­‌جا و بی­‌نظم و انتظام، چند کلمه­‌یی را بر همه‌­ی آن کلام سیاهه می‌­افزاییم تا درآمدی را یا دهلیزی را برای لب­تر کردن اصل سخن خود گشوده باشیم و بی­‌که قصد استفهام یا پرسشی در کار باشد از ادبیات او وام می­گیریم تا گفته باشیم:
احمد شاملو پدیده‌­ی شگفت­‌ناکی است!
به‌­راستی کیست این ستایش­‌گر زبان توامان رزم‌­آمیز و بزم بیز فردوسی که بیش­‌ترین ناسزا را از نژادپرستان خدای‌گان­‌زده‌­ی «آریامهری» و حافظان کهنه‌­ی فکر کهن و دلالان پوسیده‌­ی پوسته­‌ی پیازینه‌­ی «تمدن بزرگ» حلبی‌­آبادی و مفت­‌آبادی و یافت­‌آبادی به جان خریده است و اشک تمساح پاسداران ثابت اسطوره و تاریخ دست نخورده­ی ملتی را جاری ساخته است که تا چشم کار می­‌کند در قفای خود انباری از شاهان مستبد را انبان کرده است؟
منکران­‌اَش او را سلطنت‌­چی و سلطنت­‌آبادی خوانده‌­اند و دشمنان‌­اَش به کین­‌خواهی داریوش و انوشیروان و محمدرضاشاه به دشنه و دشنام‌­اَش بسته­‌اند…
به‌­راستی کیست این راوی حافظ که با زبان تورات و قصص قران و بیهقی و میبدی و ابوالفتوح رازی به کشف بیان شعر سپید دست در کمر دریای فرهنگ فارسی حلقه کرده است، و در عین حال خشم پاسبانان اندرزنامه­‌های ادبی و بی‌­ادبی را برانگیخته و صدای اعتراض ژاندارم‌­های نسخ اقدم و اصلح متن­‌شناس را در آورده و دربانان نسخه­‌شناس و نسخه­‌پیچ عطاری­‌های قرون ماضیه را بیدارباش داده است؟
به‌­راستی کیست این جانور ستیزنده که از هول حلیم سیاست پیشه‌­گیِ اعتراضی چنان در دیگ جوشان فاشیسم هیتلری افتاده است که بعدها برای جبران آن حماقت تاریخی دست به هر کاری زده است؟ از ترجمه­‌ی «مرگ کسب و کار من است» روبرمرل و برگردان ترانه­‌های ضد فاشیستی یانیس ریتسوس و ترویج موسیقی تئودوراکیس تا شاعرانه­‌ترین ترجمان شعرهای لورکای ضد فاشیسم فرانکو…
به­‌راستی کیست این مبارز پای­‌آبله که از سقوط در دامْ چاله­‌ی یک دیکتاتور بزرگ (هیتلر) درس عبرت نیاموخته و اندک زمانی بعد، از راست فاشیستی به چاه چپ دیکتاتور بزرگ­ت‌ری (استالین) سقوط کرده است؟ تا به پشتوانه‌­ی آموزه­‌های گران­مایه‌­ی گرفتاری در دو زندان دیکتاتوری ندا سر دهد که:
«سورخوران قدیمی سرنگون می­‌شوند و سورخوران تازه­‌یی جای آنان را می­‌گیرند و فاشیسمی جانشین فاشیسم دیگری می­شود، که قالب­‌اَش یکی است، شکل‌اَش یکی است عمل­کرداَش یکی است. چماق و تپانچه‌­اَش و زندان‌­اَش همان است. فقط بهانه­‌های‌­اَش فرق می­‌کند… تو آلمان هیتلری می­‌کشتند که طرف­دار یهودی‌­هاست، حالا تو اسراییل می­‌کشند که طرف­دار فلسطینی­‌هاست. عرب‌­ها می‌­کشند که جاسوس صهیونیست­‌هاست، صهیونیست­‌ها می­‌کشند که فاشیست است، فاشیست‌­ها می­‌کشند که کمونیست است، کمونیست‌­ها می کشند که آنارشیست است. روس­‌ها می‌­کشند که پدرسوخته از چین طرف‌­داری می‌­کند، چینی‌­ها می­‌کشند که حرام­‌زاده سنگ روسیه را به سینه می­‌زند…».
به­‌راستی کیست این سوسیالیست که اگرچه به مفهوم خاص مارکسیست نبود اما هم­واره از عدالت اجتماعی مطروحه در آموزه‌­های چپ و نظریه‌­ی دیالکتیک تاریخی کارل مارکس دفاع می­‌کرد و با این حال از سوی جوانکی که خود را مارکس جوان می­‌پنداشت – یا دست­‌کم مریدان‌­اَش او را چنین پنداشته بودند – به جرم مارکسیستِ حزبی نبودن، هم‌­تراز نادر نادرپور و محمدعلی فردین و آن انکرالاصوات کاباره­‌یی و فروتر از روسپی آمریکایی (مادونا) قرار گرفته بود؟
کیست این سوسیالیست آزاده که چنان تسمه از گرده­‌ی گاوِ توفان فرهنگ کاپیتالیستی کشیده است که نئولیبرال­‌های وطنی در «انجمن اخوت» خود به تاوان تازش او به همه‌­ی نیکسون دماغ­‌ها و کی­سینجرها و احسان جان­‌های یارشاطر و نراقی و ابراهام خان‌­های یزدی و بهنودهای بی‌­بی‌­سی­‌چی و سی­ان­ان و سایر یالان­‌چی­‌های دیگر، جشن­‌نامه‌­ی «شهروند»ی‌­اَش را به رسم «تایم» چاپیده‌­اند؟
شگفتا شاملو! که به هواداری از فاشیسم به زندان کاپیتالیسم غلتید و مانند لورکا و دسنوس و پولیتسر به دست عمال فاشیسم تیرباران گردید و چون برخاست و به گمان رهایی به دروازه‌­ی رویزیونیسم خزید از حیرت توهم «صبح نا به جای» بیرون جهید و با «چراغی به دست و چراغی در برابر» به بامداد روشن آزادی رسید و نام­‌اَش را هم‌چون سپیده دمی بر پیشانی آسمان کشوراَش دمید!
به­‌راستی کیست این چاووشی مست که با سمند دولت شعر­اَش «هم­رهانِِ به سر تازیانه» را به عرصه­‌ی بیداری کشیده است و به یمن حضور پرشور و زیبا و غول­آسای‌­اَش، بستر آمیزش فرزانه‌­گی هشیاری را با جنون بی­‌هوشی و جن ­زده­‌گیِ درآمیخته و در این خانه پهن کرده است؟
به‌­راستی کیست این نظامیِ بلخیِ حافظِ نیمایی که با وجود بعضی شباهت‌­ها به ریکله و دسنوس و حکمت و آراگون و لورکا و پره­ور و خیمه‌­نز، فقط به شعر خودش می‌­مانست و ققنوس­‌وار از هیزمی که خود بر جان درخشان زبان خویشتن خویش درافکنده برخاسته – و به قول خوییِ شاعر – در «ذات خود به کار خدا می‌­مانست/ یعنی که هر چرا که می­‌بایست می‌­دانست/ و هر چرا می‌­دانست/ می‌­زیست»؟
به­‌راستی کیست این بتهوونِ موتزارتِ ویوالدیِ وردیِ شوپنِ موسیقی شناسِ قربانیِ موسیقی که شعراَش از عقده‌­ی فرو خورده‌­ی حرمان موسیقی ­پرستیِ کودکی‌­اَش سرباز کرد و اگرچه رباعیات خیام را با صدای آواز­خوان سنتی کشوراَش پرآوازه کرد و بر تارک شعری به ستایش از صدای سحرانگیز ادیب الممالک خوانساری – که چندان هم سحرانگیز نبود – برخاست اما عشق به کهکشان سِمفونی درخشان بتهوون و جانِ بلند پروازِ شاه‌­بازْسان‌­اَش چنان حصارِ بسته‌­ی موسیقیِ سنتی را فرو شکست که صدای خرد شدن استخوانِ پوک و به ظاهر لطیف و لطف پرور و لطافت اثر کم لطفی­‌های نوازنده­‌گان تار و کمانچه­‌ی وطنی را به اعماق جاده­‌های تاریخِ سپری شده سوت کرد؟
به‌راستی کیست این کافر آشنا با خدا و همپیمان با شیطان که با وجود انکار موجودیِ هرگونه جنبنده‌‌یی در آن سویِ درِ بی­‌کوبه همچون مومنان و عارفان به زبان متن مقدس از حمل بار امانت در آستانه­‌ی نیستی و هیچ­ کاره‌­گی مُلک وجود سخن رانده است؟
به‌­راستی کیست این رانده از خانه و بیرون مانده از اجتماع که به­‌سان شعراَش قیافه‌­اَش نیز عین انسان بود؟
به­‌راستی کیست این ره‌گذر نامنتظری که زنده­‌گی­‌اَش به کوچ عشایر می­‌مانست؟ به موج همه­‌ی دریاهای متلاطم. به نماز مستان و بت­‌پرستان. به درخت و خنجر و خاطره. به سکوتی که در انفجار هیروشیما و جنگ کُره درهم می‌شکست. سیال و بی‌زوال. می­رفت و می‌آد. می‌­درخشید و می­‌جهید و عربده میکشید و در شعراَش خلاصه می­‌شد…
به­‌راستی کیست این شاعر، مترجم، روزنامه­‌نگار و فرهنگ پژوه که هر چند به «مدرسه نرفت و خط ننوشت» اما به غمزه­‌ی شعراَش «مساله‌­آموز صد مدرس» و هزاران استاد شد و اگرچه چندان به زبان­‌های خارجه مسلط نبود ولی ترجمه­‌های­‌اَش رشک مترجمان حرفه­‌یی کشور را برانگیخت و لب­ولوچه‌­ی حسادت امثال ابراهیم گلستان را در آویخت و با این­‌که دغدغههای اصلی­‌اَش شعر و زنده­‌گی بود، اما کتاب عظیم «فرهنگ کوچه»­اَش یک­‌سره و به تنهایی جای خالی فرهنگستانی بی­‌بدیل را پُر کرد و کاروند روزنامه­‌نگاری‌­اَش در تمام میدان­‌های این زمین پر مین بر مدعیان این حرفه­‌ی لب­ریز از جیم و سین چنان شاخ و شانه کشید که نه فقط گونه‌­ی تازه­‌یی از ژورنالیسم مدرن را فراروی ما نهاد بل­که با چرخش قلمی مجله­‌ی خاموشی را از محاق فراموشی بیرون کشید و به نیش قلمی حیات جریده­‌ی شلوغی را به تاق حیاط خلوت تاریکی و توقیف فرو کوبید؟
به­‌راستی کیست این پیرمرد افسانه‌­یی که هم‌چون کودکی برای بچه‌­ها آوای قصه و ترانه سرداده و با نغمه‌­ی داوودی صدای سحرآسای‌­اَش رعشه بر پیکر موسیقی زبان درافکنده است؟

کیست این جوان­‌مرد که به­‌سان منجیان با کوله‌­باری از درد و خسته­‌گی به یاری آواره­‌گان کُردِ مغلوب گاز خردل و مجروحان زلزله برخاسته است؟
کیست این عربِ عجمِ بلوچِ لرِ ترکِ فارسْ که عرب­‌ها آدونیس خود را به نام او می­‌خوانند و با نزارقبانی به شیلی­‌اَش می­‌فرستند تا به انتقام قتل آلنده هم­راه نرودا سری به نیشابور خیام و عطار بزند و در عمق خواب اقاقیاها بمیرد و با شعر محمود درویش گلوله­‌ی نفس سنگین اطلسی­‌ها را به سوی اشغال­‌گران و دشمنان صلح شلیک کند؟
شگفتا شاملو! که زنده‌­گی‌­اَش به پرواز پرستوی تنهایی می­‌مانست که بی­‌قرار گرفتار شادی غم غربت انسان بود!
شگفتا شاملو! که حضوراَش، ضیافتِ فرهنگِ ستیز روشن­‌فکری بود.
و دریغا شاملو! که غیاب­‌اَش حضور قاطع دل­‌تنگی است.
شگفتا شاملو! که حضور حضرت‌­اَش، احتضار ابتذال و زوال وهن انسان بود.
و دریغا شاملو! که غیاب‌­اَش غیبت چراغ و دریچه­ و «ازدحام کوچه­‌ی خوش­بخت» است.
و شادا شاملو! که بود و هست…
و بادا شاملو! که بود و شد…
« نه زان گونه که غنچه‌­یی
گلی
یا ریشه­‌یی
که جوانه‌­یی
یا یکی دانه
که جنگلی ـ
راست بدان گونه
که عامی مردی
شهیدی
تا آسمان بر او نماز بَرَد» (احمد شاملو، 1382، ص 728).
احمد شاملو بود دیگر!
احمد شاملو به راستی آدمی­زاده­‌یی یک­‌سره از جنس شگفتی­‌های روزگار پر ادبار و تار و بیمار ما بود. نه این­‌که از ما به­تران بود. نه! اما به تمامی از قواره‌­یی دیگر بود. از آن یکه آدم‌­هایی که بی­‌کم­‌ترین اغراق فقط مثل خودش بود. مانند همه­‌ی ما زیگزاک کم نداشت ولی هیچ­‌گاه در سکون و سکوت نبود. یعنی که همیشه در حرکت بود. گیرم زیاد به سمت چپ جاده می­‌کشید و چون هم­واره یک طرفه می­‌رفت پس همیشه در حال برخورد و زد و خورد بود و چون هم­واره ساز مخالف می‌­زد پس همیشه مشغول شلوغ کردن بود. انگار ناف­‌اَش را با اغتشاش بریده بودند. هر کجا که می‌­رفت و در هر جمعی که می‌­نشست مثل آب خوردن همه چیز را به هم م‌ی­زد. عشق میکرد از این‌­که – به تعبیر نیما- آب در خوابگه مورچه­گان ریخته است. پس همیشه‌­ی خدا حرف تازه­‌یی داشت. دست­‌کم حرفی از گونه­‌یی دیگر. و در این میانه تنها نیتی که در کار نبود – برخلاف پندار کج زنده یاد اخوان – «خودنمایی» بود. چرا که هر جا پا می­‌نهاد، حتا در مرکز آفرینش بیش و پیش از دیگران نمایان بود.
احمد شاملو بود دیگر!

جمع اضداد بود. مجموعه‌­یی از تناقض­‌ها. ویترینی از نقیض‌­ها که وقتی در کنار هم می­‌نشستند زیباترین سمفونی هستی را ندا سر می‌­دادند.
احمد شاملو بود دیگر!
اَنترناسیونالیست بود و اندیشه‌­ی جهان وطنی‌­اَش با ایران دوستی‌­اَش تعریف می‌­شد. از یک­‌سو هم‌­دوش شن­چوی کره­‌یی جنگ می­‌کرد و با نلسون ماندلا مقاومت در برابر آپارتاید نژادی را می­‌آزمود. از سویی دیگر ایران وطن‌­اَش را دوست­‌تر می‌­داشت. از هر زمین یا سرزمین دیگری. « این جایی بود. چراغ‌­اَش در این خانه می‌­سوخت. آب‌­اَش در این کوزه ایاز می­‌خورد و نان‌­اَش در این سفره بود…» و از این­‌که نسل دوم مهاجران وطن‌­اَش در آمریکا و اروپا با زبان مادری‌­شان بیگانه شده­‌اند و لکنت بیان «فارگلیسی» – فارسی + انگلیسی – گرفته‌­اند، نگران بود. نگرانِ بحران هویت. نگرانِ از دست رفتن فرزندان ایران.
احمد شاملو بود دیگر!
از یک طرف می­گفت علاقه­‌یی به مباحث روز دنیای سیاست ندارد و نسبت به کوبیدن درهای مدارِسیاست و سیاست­‌مداران بی­‌توجه است و از طرف دیگر هر جا که دست می­‌داد پیرامون ابعاد مختلف سیاست روز ایران و جهان اظهارنظر می‌­کرد. آن هم از نوع شلاقی. برای مهدی بازرگان اخطاریه می­‌فرستاد که چرا به لغو «برنامه‌­ی طلوع خورشید» یاری رسانده است و ابراهیم یزدی را می­‌نکوهید زیرا که میان او و آمریکاییان سر و سری دیده بود و در قفای لهجه‌­ی آمریکایی یزدی کاسه‌­یی زیر نیم کاسه. برای روشن فکران «جهان سوم» بخش­ نامه صادر می­‌کرد که مبادا هم‌چون مارکز به دیدار آدمی در مقام » گارباچف» بروند و فریب اصلاحات گلاسنوستی و پروسترویکایی را بخورند. چنان‌­که روشن­فکران ایرانی را همیشه از هم­راهی با سیاست­‌مداران اعم از چپ و راست منع می­‌کرد. با این همه جان به جان‌­اَش می­‌کردی سیاسی بود.
احمد شاملو بود دیگر!
گرچه منتقد سرسخت سنت، میراث سنتی فرهنگ و تاریخ، سنت­‌های هنری و هنر سنتی میهن‌­اَش بود، اما در عین حال چنان با شیفته‌­گی از نقاشی و معماری دوران قجری سخن می­‌گفت و کمال­‌الملک را به خاطر سفر آموزشی نقاشی به فرنگ و گرته­‌برداری از چند تابلوی نقاشی نکوهش می­‌کرد که باورش هم دشوار بود. خوره‌­ی موسیقی سِمفونیک غرب و به ویژه بتهوون بود. گوش و هوش موسیقایی عجیبی داشت که در شعر بی­وزن اما سرشار از موسیقی­ درونی‌­اَش تجلی کرده بود. دشمن موسیقی مونوفونیک و بی­زار از ابزاری همچون تار و سنتور بود. کم­‌تر کسی را می­‌شناسم که هم‌چنو به عداوت علیه موسیقی سنتی و ردیفی ایرانی قیام کرده باشد! زمانی یکی از شعرهای‌­اَش را به نام ادیب الممالک خوانساری ممهور کرده بود و از سحر صدای سنتی­‌ترین خواننده­‌ی این مرز و بوم کارناوال راه انداخته بود و زمان دیگری موسیقی سنتی را «عرعر خری»دانسته بود که در «جاده‌­های تاریخ پیچیده» و به ما رسیده است. مشکل سخت‌­افزاری سازهای ایرانی – که کوک‌­شان با حرارت بدن نوازنده به هم می‌­خورد – برای­‌اَش تبدیل به معضلی شده بود و هی به تار و سه تار سیخونک می‌­زد که قابلیت اجرای سِمفونی ندارد. پنداری دادستان ارکستر سمفونیک سالزبورگ بود. به آدم­‌های کم سواد و بی‌­سواد گیر می‌­داد که مبادا بردارند یکی از شعرهای‌­اَش را در یکی از دستگاه‌­های شور یا ماهور بخوانند و تا آن­‌جا پیش می‌­رفت که نوازنده­‌گان سنتی را به جرم نفهمیدن موتزارت تهدید می­‌کرد که بالای شعرهای‌­اَش خواهد نوشت چه و چه ….! انگار از جنجال و قشقرق خوش‌­اَش می­‌آمد.
احمد شاملو بود دیگر!
آدم­‌های اطرف‌­اَش را خوب می‌­شناخت اما در قضاوت کاروند و رفتار آنان نه فقط عجول بل­که سخت حق به جانب بود. حال اسماعیل خویی را می­‌گرفت که به اصطلاح «ورژن» درجه‌­ی دو مهدی اخوان ثالث در قالب و سبک نیمایی ـ خراسانی است و شعری را که شک ندارم به مناسبت مرگ جلال آل­احمد و برای خاطره و به خاطر او سروده بود به دلایل ایده‌­ئولوژیک پس می‌­گرفت و زیراَش می­‌زد!!
با این­‌که به موقعیت روزنامه‌­نگاری در حد مسعود
بهنود در رژیم شاه آشنا بود و خوب می‌­دانست که هم­ او ماجرای کمپ دیوید را گزارش کرده است و با این‌­که از ارتباط تنگاتنگ علی­رضا میبدی با امثال احسان نراقی و ایضاً دست‌گاه پهلوی نیک آگاه بود اما ساع‌ت­ها به گپ و گفتی صمیمی با اینان می‌نشست و زمان دیگری که ویرش می‌­گرفت یکی را… «بهبود پهلوی» می­‌‌خواند و دیگری را دزد تنها بیوگرافی دست­‌نویس­‌اَش معرفی می­‌کرد و کسی هم در این میان پیدا نمی­‌شد که بگوید آخر احمد جان! چه کسی ترا مجبور کرد که ساعت‌­ها با «تهران مصور» و «مفید» گپ بزنی و تک نسخه‌­ی زیست­‌نامه‌­اَت را بی­‌پروا به دست فلانی بدهی؟
احمد شاملو بود دیگر!
با لجاجت عجیبی سعی می‌کرد خود را لامذهب نشان دهد و در این راه چندان پیش م‌ی­رفت که می‌کوشید حافظ را نیز کنار دست خود بنشاند(1) و با سماجت هرچه بیش‌­تر از شاعری که بارها به کتاب مقدس سوگند خورده است روشن فکری دین­‌ستیز، منکر رستاخیز و آدمی معادل ماتریالیست‌­های قرن گذشته­‌ی فلسفه‌­ی آلمانی بتراشد. این­‌که چه‌­گونه با آن همه هوش ذاتی الاهیات قاطع­ ساطع در غزل حافظ را نمی‌­دید، بر من دانسته نیست. اما همین آدم تا توانسته است کاتولیک تراز پاپ پای مسیح را به شعراَش باز کرده است و هرگاه که شاعر یا منتقدی به این «آقای ناصری» او خرده‌­یی گرفته است، به سرعت و پرخاش­گرانه درآمده است، که منظوراَش از اسطوره­‌ی مسیح هر عیسای دیگری است که قربانی خشونت شده است. زبان­‌اَش سخت از تورات و تفاسیر قران (قصص ابوبکر عتیق نیشابوری؛ کشف الاسرار میبدی، روح­ الجنان رازی و …) تاثیر پذیرفته بود اما در همین زبان باستانی و اساطیری – که گاه و بی­‌گاه جای هابیل و قابیل عوض شده و هویت رکسانا عوضی گرفته شده بود – واژه­‌ها و تمثیل­‌های مدرن کم نبود.
احمد شاملو بود دیگر!
هر چند بر حاکمیت ندانسته­‌گی و غلبه­‌ی حالتِ شهودی بر جان و جهان شعراَش با لجاجت توامان تاکید کرد اما در میان کلمات فونتیک شعر او حروف بسیاری را می­‌توان سراغ گرفت که در اوج اعتلای دانسته‌­گی به متن شعر راه یافته است. نمونه را حرف «خ» در شعر «هجرانی»: «جهان را بنگر سراسر/ که به رختِ رخوت خواب خراب خود/ از خویش بیگانه است»… (ص 814 ) و البته از این دست هوش­مندهای شاعرانه در شعر او کم زیاد نیست!
احمد شاملو بود دیگر!
در ماجرای یک تحلیل طبقاتی به عمق تاریخ اجتماعی ایران زد و ضمن مچ‌­گیری از مورخان چنان گریبانی از کمبوجیه و بردیا و داریوش گرفت و چنان ضد حالی به فریدون و فرّشاهنشهی و فاصله­‌ی طبقاتی زد، که آب از لب­ ولوچه­‌ی ژانرهای مختلف چپ – از نواده­‌گان تروتسکی و دزرژینسکی تا بروبچه­‌های بتلهایم و سوئیزی – راه افتاد…
از یک­‌سو به یاد مبارز­ی شهید (احمد زیبرم) کاوه را در جریان تمثیلی جان­دار به اعماق شعر سیاسی خود راه می‌داد و حتا نام فرزندا‌‌ن‌اَش را (سیاوش، سیروس، سامان) از اساطیر ایرانی منقول در شاه­نامه بر می­‌گزید و از سوی دیگر به شیوه­‌یی سخت هول‌­ناک کاوه را لومپن می­‌خواند و ضمن تمجید از انقلاب ضد طبقاتی ضحاک، میرزا ابوالقاسم­خان فردوسی را در جای­گاه اتهام جعل اسطوره­ و متهم ردیف اول تاریخ می­‌نشاند و خود را در هَچَلی می‌­انداخت که دور تا دوراَش را مدعیان ریز و درشت و متعصبان دست از جان شسته­‌ی فردوسی اشغال کرده بودند و رضایت بده هم نبودند و نیستند نیز!
احمد شاملو بود دیگر!
همیشه‌­ی خدا هنر را مولفه‌­یی فراتر از فهم توده می­‌دانست و هنر توده فهم را تا حد «بشکن شغ‌شغانه» و «رِنگ باباکرم» و «سینمای گنج قارون» پایین می­‌کشید و همیشه نیز خود را «هم­دست» همین توده­‌ها معرفی می­‌کرد. زبان محاوره‌­اَش به شدت منطبق بر زبان مردم کوچه و بازار تهران بود. با کمی چاشنی ادبیات لومپنی و البته سرشار از امثال و حکم عجیب و غریبِ مردمِ اعماق که مثل مسلسل شلیک می‌کرد. و با استفاده از همین گنجینه‌­ی غنی، حاضر جواب­ت‌رین آدمی بود که در هر شرایطی – حتا هنگام جان کندن – دست و زبان‌­اَش از متلک یا تمثیل خالی نبود. بخش عمده­‌یی از زنده­‌گی­‌اَش را روی میز جمع‌آوری و تدوین گستره‌­ی پت و پهنی به گسترد‌ه‌­گی بی­ در و پیکر فرهنگ عامه نهاده بود و با این­که می­‌دانست نیمی از دست­‌آورد مدون چنین تلاشی هرگز به رویت هلال دیده­‌ی او دست نخواهد داد، باز هم دست­ بردار نبود. و عجیب‌­تر آن­‌که به موازات چنان کوشش فرساینده و مهلکی و به منظور یافتن ظرف مناسبی برای ریختن مظروف نامحدودی؛ سراغ بازبرگردان رمان «دن آرام» شولوخوف رفته بود. نمی‌دانم. شاید می‌خواست روی توده‌­یی­ها را کم کند و به دنبال تسویه حسابی قدیمی لگدی هم نثار به­آذین کند. به تلافی اخراج از سردبیری کتاب هفته و حاضر خوری به‌­آذین(2) بر سر سفره­‌یی که برکت نشر و رونق تیراژاَش را مدیون شمّ و هوش بی­‌مانند روزنامه­‌نگاریِ خود می­‌دانست. در راه این داوری پر بی­‌راه هم نمی‌­رفت. ذوق و سلیقه­ و شوق و استعداد و خلاقیت روزنامه­‌نگاری­‌اَش از صفحه­‌بندی گرفته تا چینش طیف مطالب و نگارش مباحث مختلف – به جز مقولات ورزشی – در تاریخ ژورنالیسم حرفهیی ایران تا آینده­‌یی غیر قابل پیش‌­بینی کماکان یکه تاز و بی­‌مانند خواهد ماند.
احمد شاملو بود دیگر!
برای تهاجم به نظام سرمایه‌­داری و دست انداختن رژیم­‌های دیکتاتوری به هر چه دم دست‌­اَش می‌­رسید آویزان می­‌شد. صرف­‌نظر از شعرهای توصیفی یا تجویزی‌­اَش که از موضع تئوریسین­‌های هم­واره حق به جانب چپ­‌گرای انقلابی سروده است، این امرِ کم یا بیشْ خجسته‌­ی متاثر از رآلیسم سوسیالیستی زمانی جای خود را به فاجعه­ می‌­داد که شاعر آزادی­‌خواهِ ما در مقام وکیل مدافع ملل فقیر استثمارزده و تحت سلطه­‌ی امپریالیسم پشت کرسی خطابه‌­ی اینترلیت دوم می‌­ایستاد و برای دولت­‌های غارت­‌گر آمریکا و انگلیس خط و نشان می­‌کشید. چندان­‌که ای­بسا بلشویک­‌ها را نیز به اشارتی فرا پشت می‌­نهاد. با این­‌که می­‌دانستم گوش شنوایی ندارد و در هر صورت راه خود را می‌­رود اما یکی دوبار با کمی احتیاط به او گفته بودم که دست از ارایه­‌ی متن «من درد مشترک‌­اَم» بردارد و یحتمل یکی دو نفر دیگر او را از ایراد چنان سخن‌­رانی بی­‌ربطی برحذر داشته بودند. شرم حضور به من اجازه نمی­‌داد به او بگویم «بیا و به خاطر خدا از طرح مباحث غارت معادن مس مردم بولیوی بگذر و اگر هم نمی­‌خواهی از اندازه­‌ی یک سخن‌­رانی چپ­‌مدار سراسر سیاسی کوتاه بیایی حداکثر نطقی مانند خطابه­‌ی نوبل آلبر کامو تهیه کن» می­‌دانستم- و دو سه نفر دیگر نیز که احتمالاً با آنان نیز در همین­ باره مشورت بی­‌هوده­‌یی کرده بود- می‌­دانستند که قدرت فکر و قوت نوشتن­‌اَش در زمینه­‌ی مورد نظر بی‌­اغراق از کامو شسته رُفته­‌تر و فربه­‌تر بود. مثل همیشه راه خودش را رفت. حتا زمانی که یک پای‌­اَش هم افتاده بود باز راه خودش را می­‌رفت و البته بازهم مثل همیشه جلوتر از دیگران و صد البته تک­‌رو. شک ندارم که در راه طولانی و پر حادثه­‌ی رسیدن به جلسات اینترلیت دوم (شهریور 1367 شهر ارلانگن آلمان غربی) یک­‌بار هم در چهره­‌ی حق به جانب‌­اَش در خصوص طرح آن مقولات مندرس رخنه‌­ی تردید ایجاد نشده بود. و به همین سبب نیز وقتی که یکی از تئوریسین­‌های برجسته­‌ی مارکسیست در نقد آن سخن‌­رانی مقاله­‌ی «جهان سوم، نظریه­‌ی وابسته­‌گی و احمد شاملو» را نوشت و حسابی پنبه‌­اَش را زد با خود فکر کردم «چه جانانه حق‌­اَش را کف دست‌­اَش گذاشتند». گیرم که می­‌دانستم نقدی صدها هزار بار پدر و مادر دارتر از مقاله‌­ی پیش‌­گفته نیز کم­‌ترین تاثیری در اصلاحِ بی­‌گدار به آب زدن­‌های او نخواهد داشت. نشان به این نشانه که در تایید مکرر مواضع سخن­‌رانی برکلی تلویحاً و رندانه از «درستی» حرف‌­های اینترلیت نیز سخن گفته بود:
« قربونتون برم! این درست است که بنده بروم در اینترلیت درباره­‌ی ترم جهان سوم حرف بزنم ولی این مشکل بزرگ خودمان را که در چارچوب موضوعات جلسات برکلی انتخاب شده بود، رها کنم. به عقیده­ی من این مشکل بزرگ یعنی بنا شدن یک ناسیونالیسمی براساس مشتی اسطوره­‌های مشکوک و تاریخ جعلی قابل گذشت نیست. چرا آن­‌جا حق داشتم. این­‌جا حق ندارم».
نمی‌­دانم چه کسی به او گفته بود » آن­‌جا [اینترلیت دوم] حق داشته» اما می­‌دانم دادن و ندادن چنین «حقی» به او کم­‌ترین اعتباری برای‌­اَش نداشت. به همین دلیل نیز وقتی که پس از جنجال برکلی به دفاع از مواضع­‌اَش پیرامون اسطوره­‌ی ضحاک و ماجرای بردیا مقاله­‌یی مبسوط نوشتم که حسابی خوش‌­اَش آمده بود، از طرح این نکته که در اینترلیت حق طرح مباحث دوران فوئر باخ را نداشته است، پشیمان شدم. می‌­دانستم که یا متلکی بارم خواهم کرد و یا مانند عبارت «تو هم اسطوره و تاریخ» که معمولاً در جواب پرسش­‌گران – و نه منتقدان – سخن­‌رانی برکلی می­‌پراند، در نهایت حواله­‌یی ناجور صادر خواهد فرمود.

احمد شاملو بود دیگر!
و هرچند اسم یا صفت «استاد» را بر نمی­‌تابید در هر صورت «استاد ما» بود. احمد شاملو بود. صبح بود. و سرانجام بامداد شد. بود و شد. » نه زان­‌گونه که گلی یا جوانه­‌یی راست بدان­‌گونه که عامی مردی شهیدی، تا آسمان بر او نماز برد!»
احمد شاملو بود، «خسته از جنگ» بود. جنگی که با خویشتن خویش­‌ساز کرده بود و پیش از آن­‌که باره برانگیزد سایه­‌ی عظیم کرکسی گشوده بال را دیده بود که بر سراسر میدان نبرد گذشته بود، و بر آن بود که تقدیر از انسان او «گدازی خون­آلود در خاک کرده» است. نتیجه­ی نبرد ناگزیر، گریز به شکست بود. و مرگ بود.
احمد شاملو بود. صبح بود و بامداد شد. «شهروندی با اندام و هوشی متوسط که نسب­‌اَش با یک حلقه به آواره­‌گان کابل می­‌پیوست….
نام کوچک­‌اَش عربی بود. نام قبیله­‌یی‌­اَش ترکی. کُنیت‌­اَش فارسی. نام کوچک­‌اَش را دوست نمی­‌داشت. تنها هنگامی که [معشوق] آوازش می­‌داد، این نام زیباترین کلام جهان بود، و آن صدا غم­ناک­‌ترین آواز استمداد».
(پیشین، صص، 873-872)
نه مگر احمد شاملو بود!
صبح بود و بامداد شد آخر! خود در معرفی خود می­‌گفت:
« آقا من یک شاعرم بی­‌ذره­‌یی ادعا. یک چیزهایی می‌­دانم که نوبر هیچ بهاری نیست و در عوض بسیار چیزهاست که نمی‌­دانم. برای خودم خُلقیاتی دارم. درست مثل باقی مردم. مثل بسیاری دیگر زیربار زور و باید و نباید و این جور حرف­‌ها نمی‌­روم. دست احدالناسی را نمی­‌بوسم. جلو تنابنده‌­ای زانو نمی‌­زنم و از تنها چیزی که وحشت دارم این است که روزی از خودم عُق­‌اَم بنشیند و بدین جهت از این­‌که مبادا آزارم به کسی برسد دست و دل­‌اَم می‌­لرزد. طبعاً این­‌ها صفات شخصی خوبی است که البته در خیلی­‌ها هست ولی کوچک­‌ترین ربطی به درستی و نادرستی استنتاجات و عقاید شخصی ندارد. کسانی مرا به عنوان یک شاعر جدی متعهد پذیرفته‌­اند. خب، ممنون! کسانی هم مرده­‌ی مرا به زنده­‌ام ترجیح می‌­دهند، که قطعاً علتی دارد».
(سومین سال مرگ احمد شاملو در گفت­‌وگوی هفته‌­نامه­‌ی گوناگون با محمد قراگوزلو،4 مرداد 1382، ش 24)
نه مگر احمد شاملو بود!
صبح بود و بامداد بود و شرف کیهان بود! و طلیعه­‌ی آفتاب شد آخر.
در پایان مقدمه‌­ی مبسوط کتاب «همسایه­‌گان درد» دلیل بررسی شعر و اندیشه­‌ی اجتماعی سعدی و حافظ و فرخی و نیما و شاملو را بازنمود گوشه­‌یی از تاریخ اجتماعی این «کهن بوم و بر» دانسته بودم. به این اعتبار که شعر سالم و ادبیات صادق فارسی هم­واره­ گواه آگاه رنجی بوده که بر مردم ما رفته است. اینک در استمرار آن سلسله مباحث بر آن­‌اَم که این درد را در متن تاریخ معاصر باز گویم. به روایت احمد شاملو.
شاملو خود درباره­‌ی شعراَش گفته بود:
« آثار من خود اتوبیوگرافی کاملی‌‌­ست. من به این حقیقت معتقدم که شعر برداشت­‌هایی از زنده­‌گی نیست، بل­که یک­‌سره خود زنده­‌گی ­ست.»
به گمان من شعر و اندیشه‌­ی احمد شاملو نه فقط اتوبیوگرافی کاملی از هستی تلخ او بل­که شرح جامعی از وقایع­ اتفاقیه‌­ی روزگار او نیز هست. این مدعا را – چنان­‌که در متن کتاب باز گشوده‌­ام – به واسطه­‌ی سال­ه‌ها موانست با شاملو و ممارست در آثار او مطرح می­‌کنم. در واقع شعر شاملو به جز فراگیری ارزش­‌های زیبایی شناختی هنری؛ حاصل درگیری­­‌های مستقیم او با مسایل روزمره­‌یی است که به شیوه­‌یی شگفت چارچوب روزمر­گی و قالب حوادث مشخص سیاسی اجتماعی را در نوردیده و شکل حسب حال انسان همیشه را به خود گرفته است.
آلبر کامو در مقاله­‌یی تحت عنوان «هنرمند و زمان او» – و ضمن ایراد سخن به هنگام دریافت نوبل – گفته بود:
«ما شاید به عنوان هنرمند ضرورتی نداشته باشد که در امور جاری زمانه­‌مان دخالت کنیم، اما به عنوان انسان چرا. از زمان نوشتن نخستین مقاله‌­های‌­اَم تا واپسین کتاب­‌اَم من به طرف­‌داری از آنان که تحقیر و لگدمال شد‌ه‌اند – هر که بوده­اند – بسیار نوشتهام. شاید هم بیش از حد. علت این بوده است که من نمی­توانم خودم را از مسایل روزمره­ جدا کنم» (آلبر کامو، 1372، ص 68).
کامو در جای دیگری از همان سخن­رانی – به­سان 1957 – گفته بود:
«هنرمند دیگر چه بخواهد چه نخواهد وارد گود شده است. وارد گود بودن به نظر من به­تر از کلمه­‌ی «التزام» است. در واقع برای هنرمندْ التزامی ارادی مطرح نیست، بل­که باید گفت نوعی خدمت وظیفه­‌ی اجباری در کار است. هر هنرمندی امروز وارد گود کشتی پاروزنی دوران خود شده است. باید این را بپذیرد. حتا اگر ببیند که کشتی بوی ماهی می­‌دهد یا شماره‌­ی مراقبان تازیانه به دست حقیقتاً زیاد است و علاوه بر این کشتی به سویی می­‌رود که نباید برود. در میان دریاییم. هنرمند چون دیگران باید پارو بزند. بی‌­آن­‌که بمیرد. – اگر بتواند – یعنی باید به زنده‌­گی کردن و خلق کردن ادامه دهد» (آلبر کامو، 1362، ص 74).
در متن تاریخ قوال شعر و ادب فارسی احمد شاملو، مصداق قاطع، برجسته­ و بی­‌تخفیف داوری کامو درباره­‌ی وظیفه‌­ی هنرمند است. کامو از یک عمر نوشتن به جانب‌­داری از تحقیر شده­‌گانِ لگدمال
گردیده سخن گفته بود و احمد شاملو در همان نخستین تجربه­‌های شاعرانه‌­اَش گفته است:
« من برای روسبیان و برهنه­‌گان
می‌­نویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان
برای آن­‌ها که بر خاک سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند» (احمد شاملو، 1382، ص 248).
این شعر را شاملو به سال 1331 هنگام بیست و هفت ساله‌­گی و کم­ وبیش در ابتدای فعالیت جدی شاعرانه‌­ی خود (دفتر «هوای تازه») و پیش از آزمون دشوار تجربه‌­ی زندان شاه و سروکله­ زدن با کمونیسمِ بورژوایی حزب توده سروده است و از کلمه به کلمه‌­ی روح و روحیه­‌ی حاکم بر جریان شعر – که در تمام شعرهای ­او نیز به شیوه‌­یی مشابه جاری است – پیداست که در میان غلغله­‌ی کشتی مردم و جلوتر از همه­‌ی پاروزنان نشسته است. بی‌­پروای تعداد و تعدد افراد تازیانه به دست.
شاملو در شعر و زنده­‌گی خود نه فقط از مرزهای «التزام» و «تعهد» هنرمندانه فراتر رفته بل­که چند گام آن سوتر از وظیفه‌­یی که کامو آن­را «وارد گود شدن» خوانده، نهاده است:
« بگذار خونِ من بریزد و خلاء میان انسان­‌ها را پر کند
بگذار خون ما بریزد
و آفتاب را به انسان­‌های خواب آلوده
پیوند دهد….» (پیشین).
احمد شاملو در توصیف «تعهد اجتماعی» زنده یاد صمد بهرنگی آرزو کرده بود:
« ای کاش این هیولا هزار سر می‌­داشت» (بی­نا 2537، ص 25).
و من بی­‌اغراق معتقدم اگر بهرنگی چندان در میان ما نماند تا چنان رشد کند که صاحب هزار سر شود، چه باک که شاملو خود به تنهایی تجسم عینی التزام و تجسد هیولایی از تعهد بود. دایناسوری با هزار سر. از آن دست موجودات شگفت­‌ناکی که نسل­‌شان منقرض شده است.
در این دفتر مباحثی که در سطور پیش، به اشارت و کنایت گفته شده، از منظر تاملی شایسته‌­ی شاعر ملی ما مورد بحث و بررسی قرار گرفته است. توجه، تاکید و پافشاری من بر ضرورت بازنمود ابعاد شعر و لایه شکافی زوایای مختلف اندیشه­‌ی احمد شاملو – که بخش عمده­‌یی از کتاب «همسایه‌­گان درد» را نیز به خود اختصاص داده است – به ویژه از این مزغل تعریف تواند شد که جمع و یا دست­‌کم برآیند کاروند هیچ شاعر، نویسنده، مترجم و روزنامه­‌نگاری به اندازه کلکسیون یا ویترینی که احمد شاملو برای ما به میراث نهاده است، قادر به بازخوانی حوادث مهم تاریخ اجتماعی معاصر ما نیست.
«من درد مشترک‌­اَم» بازنمود یا بُرِشی از وقایع ­اتفاقیهی دوران ما از دریچه­‌ی شعر و اندیشه­‌ی مردی است که جز به شعر و اندیشه­‌ی خودش به هیچ کس و پدیده­‌ی دیگری مانسته نبود!

پا نویس:

1. خیلی از منتقدان و شاعران از جمله محمد حقوقی و ضیاء موحد، به ابرام گفته‌­اند شاملو بعد از حافظ مهم­ترین واقعه در شعر فارسی است. محمد قائد حتا شاملو را تالی حافظ خوانده: «نزدیک­ترین فرد در ادبیات ایران به احمد شاملو، حافظ شیراز است. این نباید خوف و صیحه و حیرت برانگیزد. حرفی است نه برای پایین آوردن ارزش رعب­آور حافظ و نه برای بالا بردن مردی از روزگار ما، زنده در میان ما که یک­ سر و دو گوش دارد و احمد شاملو نامیده می­شود و چون می‌­بینیم‌­اَش و سخن­‌اَش را می­‌شنویم و او را در حال ضعف هم دیده­‌ایم نباید چیزکی باشد! آن­‌چه از او ناشی می‌­شود قابل تفسیر و تشریح نیست. نمی‌­شود فهمید از کی این داغ بر وجود او خورده، چه شده که او چنین شده، این مایه کی، کجا و چه‌­طور در وجودش به ودیعه نهاده شده، چه­‌طور شده که او شاعر درآمده؟ شاملو هم‌چون شعر خودش پدیده­‌یی است برای نگریستن و مبهوت ماندن» (به نقل از عباس معروفی: موخره­یی بر کتاب سوییسی شاملو)
2. از دیگر ویژه­‌گی‌­های سیاست­ورزی شاملو – که به خلق و خوی او تبدیل شده بود – یکی هم از این بود که هر جا فرصتی دست می‌­داد بی­‌معطلی لگدی جانانه نثار حزب توده و اعضای مختلف آن می­‌کرد. او حتا ده پانزده سال پس از انقلاب بهمن 1357 هم ول­کن توده­­‌یی‌­ها نبود. به همین سبب در حاشیه­‌یی بر شعر «با چشم‌­ها» – شعری که فقط در وهن حزب توده شکل بسته بود – باز از مچ‌­گیری دست بر نمی‌داردو می­نوی:
«شعری است در مقابله با کسانی از حزبِ تراز نوین طبقه‌­ی کارگر که پس از اعلام » انقلاب سفید شاه» به تایید آن برخاستند. یکی از مترجمان نام­‌دار آن دار و دسته در دفتر کتاب هفته به من گفت: مواد اعلام شده بسیار مترقی‌­ست مگر ما که بیست سال تمام مبارزه کردیم چه ­می­‌خواستیم؟»
(ص1074-1073)
از این تابلوتر نمی­‌شود یقه­‌ی محمود اعتمادزاده (به­‌آذین) را درید و همه‌­ی دقِّ دلی‌­های» کتاب هفته» را سر او خالی کرد. برای همین است که می­‌گویم اگر شاملو به چیزی پیله می­‌کرد دیگر ول­‌کن معامله نبود!!